کریستین… کریستین… کریستین…

کریستین… کریستین… کریستین… زن عجیبی است؛ با اعتماد به نفسی در حد نوشتن با یک ماژیک بنفش و در حد موهای سفیدش که اصراری به پنهان کردنشان ندارد؛ درباره همه چیز می داند و می خواهد بداند. جوری راه می رود که انگار همه جا خانه پدریش است؛ با لبخندی که هیچ گاه از لبانش محو نمی شود و شوخی هایی که آدم را ناراحت نمی کند؛ هر جای لابراتوار که باشد و حرف بزند صدایش شنیده می شود؛ هر ایمیلی که به دستش برسد فوروارد می کند؛ همه چیزش «رو» ست؛ حتی اینکه ساعت ۷ شب باید خانه باشد تا برای پسر ۱۶ ساله اش شام درست کند… و اینکه حتی مهم ترین برنامه ها را باید با برنامه پسرش هماهنگ کند…

روز جلسه شروع سال جدید یک بلوز بافتنی راه راه پوشیده بود؛ خاکستری و نارنجی و… با یک یقه مدل دار و انگشتری بدلی که ست کرده بود با لباسش. نو بود و چون او پوشیده بود زیبا. فکر کردم کسانی مثل او هستند که می توانند از فروشگاه های گران مرکز شهر – بوتیک ها- خرید کنند؛ یا فروشگاه های شانزه لیزه یا بوتیک های کنار میدان استانیسلاس نانسی. من هم از وقتی آمده ایم استراسبورگ، شیک لباس می پوشم؛ به قول همسر مثل کسی که هفت هشت تا کارخانه و شرکت به نامش است؛ برای اینکه مثل ترک ها و عرب ها نباشم؛ برای اینکه همه بدانند که خارجی ها الزاما فقیر نیستند و برای خوردن پول مملکت انها نیامده اند… نمی دانم… شاید می خواهم کمبودی را که از نگاه فرانسوی ها به خودم به عنوان یک خارجی احساس می کنم با «شیک بودن» و اینکه به هر جا وارد می شوم همه نگاهم کنند، جبران کنم… نمی دانم…

یکی دو هفته پیش در لابراتوار سمینار داشتیم. من هم مطابق معمول تیپ زده بودم. پالتویی را پوشیده بودم که عید از کیش خریدم. در طول سمینار کریستین کنار من نشسته بود. یادداشت های من با مداد و به فارسی و یادداشت های او با ماژیک بنفش… تضاد خنده داری بود. بعد از سمینار او رفت که با سخنران حرف بزند و من شروع کردم به پوشیدن پالتویم زیر نگاه او. از اتاق که بیرون آمدیم پرسید کجا می روی من گفتم خانه…

دو سه روز پیش رفتیم برای تولد حسنا خرید کنیم. از سی اند اِی. تصویر بزرگی روی دیوار توجهم را جلب کرد. عکس یک مدل با لباسی که کریستین در جلسه شروع سال پوشیده بود. فکر کنم حتی ۱۰ دقیقه هم برای خرید صرف نکرده. در سایتش قیمت لباس را پیدا کردم. ۱۲ یورو.

……………………..

چقدر اعتماد به نفس چیز خوبیست…

این نوشته در بودن, هیچ ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «کریستین… کریستین… کریستین…»

  1. پروانه می‌گوید:

    باید به چند دوست پیشنهاد بدهم تا بخوانند. از جمله دختر خواهرم که دانشجوی شهرسازی است و از خواندن این نوشته ها لذت خواهد برد.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.