تنها چراست که می ماند.

بعضی وقتها آدم در باره خودش و کارهایش و مناسباتش دچار توهم است؛ مثلا فکر می کنی که با کسی دوست هستی اما او حتی در فیس بوک هم درخواست دوستی تو را تایید نمی کند. یا تایید می کند اما صفحه اش را به روی تو می بندد. یا مثلا فکر می کنی که برای دوستی ایمیل بزنی و حرفی که ته دلت مانده بگویی  و فکر می کنی که او حتما از شدت خوشحالی کلاهش را می اندازد هوا، اما وقتی جوابی دریافت نمی کنی یا مثلا می بینی که او جایی نوشته که ای کاش امروز ایمیل بی ربط دریافت نکنم… یک چرای بزرگ در ذهنت ته نشین می شود. تا آخر عمرم قلبم فشرده می شود از این گونه خاطرات. عقلم می گوید که محال است من این همه اشتباه کرده باشم. این همه اشتباه برداشت کرده باشم… اما واقعیت ها چیز دیگری را نشان می دهند. و من هر چقدر هم که می گذرد نمی فهمم چرا. اگر آن دوستی که درخواست دوستیم را رد کرد این کار را نکرده بود شاید این همه فاصله و گذشت زمان او را از ذهنم زدوده بود. اگر اویی که جواب ایمیلم را نداد یک تشکر ساده کرده بود من اینقدر درگیر نمی شدم. اگر… اگر… اگر… قاعدتا آدمیزاد نباید اینقدر متوهم باشد.
این نوشته در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.