بایگانی ماهیانه: اکتبر 2014

من و مسیو موتزارت همدردیم.

توی سالن انتظار نشسته بودم و داشتم با سمیرا وایبر بازی می کردم که لیلا اس ام اس زد: «کی وقتِ دکتر داری؟». جواب دادم: «همین الان؛ منتظرم که نوبتم بشود». گفت می خواسته بداند که اگر تنهایم همراهم بیاید. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان | ۱۱ دیدگاه

زنده باد دنیای مصرف گرایی

دیروز توی تراموا به دستکشم نگاه کردم. سر انگشتانش سفید شده بود. کهنه شده بود. اول فکر کردم که باید بروم یک دستکش جدید بخرم. بعد یادم آمد که چند سال است که این دستکش را دستم می کنم. چندین … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات, یادداشت های روزانه | ۱۰ دیدگاه

خوشبختی شاید چیزی شبیه به این باشد…

منتشرشده در عکس | ۲ دیدگاه

تکرار تاریخ

دیروز داشتم دنبال یک دفتر می گشتم برای نت برداری. با وجود اینکه به قول همسر من هر جا یک دفتر مناسب ببینم می خرم و صد تا دفتر استفاده نشده دارم، اما چون او توی اتاق، خواب بود مجبور … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات | ۲ دیدگاه

مسابقه هوش یا چه چیز غیر معمولی در این عکس وجود دارد؟

عکس بالا را با دقت نگاه کنید. نقطه قهوه ای رنگی که در وسط تصویر می بینید موجودی است به نام مونبار. مونبار عروسک کلاس رهاست در مدرسه. همه فعالیت ها و برنامه ها و داستان ها بر محوریت او … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در رها, کهنه خاطرات, مادرانه ها, یادداشت های روزانه | ۹ دیدگاه

رویاها و آدمها

پل دارد افتتاح می شود. پل طبیعت. فردا. پنج سال پیش بیشتر به یک رویا شبیه بود. اما لیلا پایش ایستاد. رویایش را محقق کرد. حالا چیزی دارد که تا آخر عمرش بتواند به همه نشان دهد و بگوید «این … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | ۷ دیدگاه

خدای آرزوهای کوچک و بزرگ

هفته پیش وقتی نوشتم که «دلم برایت تنگ شده» فکر می کردم دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم. هیچوقتِ هیچوقت. چهار روز پیش وقتی پرسید که اگر من بروم ایران تو هم می آیی، همین زودیها، نمی دانستم چه بگویم. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در حال خوب, هیچ, وبلاگ, یادداشت های روزانه | ۴ دیدگاه

مایی که تکرار پدرها و مادرهایمان هستیم…

۱- مادر: توی بچگی، بزرگترین انتقادم به مادربزرگم این بود که هر وقت می رفتیم خانه اشان، غذا یا آبگوشت داشتند یا سر گنجشکی یا تاس کباب. می گفتم برای من همه اینها آبگوشت است فقط شما برای اینکه ما … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بودن, مادرانه ها | ۳ دیدگاه

هفته «بدو بدو»

به خاطر تمام کردن شلوغ ترین هفته ای که توی این چند سال داشته ام به خودم جایزه دادم. آمده ام ناهار؛ رستوران لبنانی پشت دانشکده؛ بعد از یک جلسه خیلی سنگین. هوا آفتابی است اما من به خاطر مه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یادداشت های روزانه | ۳ دیدگاه