تجربه خدا بودن

“تجربه خدا بودن”
داشتم ظرف می شستم که محمدرضا با تنگ ماهی آمد. می خواست تنگ را بشوید و آبش را عوض کند. گفتم من دستکش دستم است؛ بده انجام می دهم؛ کاری که تقریبا هیچ وقت انجام نمی دهم. ماهی را انداخت توی یک کاسه کوچک و آب تنگ را خالی کرد و دادش به من. رفت. تنگ را شستم و تویش آب تمیز ریختم. بعد هم دستکشم را درآوردم و دست کردم توی آب تا ببینم که دمایش مناسب باشد برای ماهی. وقتی مطمئن شدم که آب آماده است سعی کردم تا جایی که می شود آبهای کثیف را از توی کاسه ای که ماهی تویش بود خالی کنم. وقتی آب خیلی کم می شد شیر را باز می کردم و آب تازه می ریختم. چند بار که این کار را تکرار کردم دیدم فایده ای ندارد. باید همه آب را خالی می کردم یا ماهی را با دستم می گرفتم. گرفتن ماهی از من بر نمی آمد. آب را خالی کردم. فقط به اندازه دو برابر حجم بدن ماهی آب مانده بود توی کاسه. ماهی به خودش می پیچید. دست و پا می زد. گفتم نگران نباش؛ اتفاقی نمی افتد برایت؛ فقط می خواهم آب تنگت را عوض کنم. اما او نفهمید. از یک جایی دست از نفس کشیدن برداشت. انگار که ناامید شده باشد از زنده ماندن. انگار که بخواهد همین اکسیژن باقیمانده را تا جایی که می شود نگه دارد. بقیه آب را هم خالی کردم و ماهی را انداختم توی تنگ. یکی دو دقیقه طول کشید تا از شوک بیرون بیاید. بعدش شروع کرد به چرخیدن توی آب تمیز و برگشت به زندگی عادیش.

تجربه فوق العاده ای بود برای منی که احساس می کردم توی زندگیم به بن بست رسیده ام. انگار که مثلا جای خدا باشم و خودم را به عنوان یک بنده از بالا ببینم. منِ خدا آرام بودم؛ چون می دانستم که حتی اگه ماهی بیفتد هم نمی میرد؛ می دانستم که نمی خواهم بکُشمش. از یه جایی به بعد خودم را گذاشتم جای ماهی و یاد دست و پا زدنهایم افتادم. به این فکر کردم که چه خوب است که یکی مدام به تو بگوید نترس… نمی گذارم بیفتی… یکی که قادر باشد نگذارد بیفتی. یکی که بداند آخر این دست و پا زدنها مرگ نیست؛ یک زندگی تازه است.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای تجربه خدا بودن بسته هستند

آدم هایی که از دست می دهیم…

شاید سه دسته باشند. آنهایی که از این دنیا می روند. آنهایی که می روند یک سر دیگر دنیا اما همچنان در این دنیا هستند. آنهایی که ممکن است در آپارتمان بغلی زندگی کنند اما از دست رفته اند.
برای من دسته آخری دردناک ترین است. کسی که زمانی شریک تمام رازهایت بوده و حالا … هیچ جای دنیایت نیست؛ به جز زمانی که کسی را می بینی که شبیه اوست یا کاری را شبیه او انجام می دهد. اینجاست که برای من اینکه «فقط یک بار زندگی می کنیم» مثل یک سیلی می خورد توی صورتم. قبلا فکر می کردم که هیچ چیزی در دنیا ارزش ندارد که آدم کسی را که زمانی شریک تمام رازهایش بوده از دست بدهد اما… حالا می بینم که ما آدم هاییم که انتخاب می کنیم ارزشش را دارد یا نه. ما به مرده ها می پیوندیم. آنهایی که مهاجرت کرده اند به ما می پیوندند. اما پیوندهایی را که گسسته اند… هیچ جوری نمی شود رفو کرد.

الان یکی از سین ها آفریقاست. یک سین دیگر ده ها هزار کیلومتر آن طرف تر دختر دو روزه اش را در آغوش گرفته. سومین سین را چندین ماه است که ندیده ام. سین چهارم حتی با اینکه پیام هایم را می خواند جواب نمی دهد و من که وقتی برای یک نفر پیام می زنم خیره به گوشی می مانم تا زمان دریافت جواب، برایم مهم نیست چون می دانم که هست. اینها همه هستند. در دنیای من هستند. حتی بابا هم که نیست هست. اما آن یکی سین که هست، نیست… و سیلی های زندگی خیلی دردناک است.

البته که یک بخش هایی از این حال بد هم تقصیر چارتار است… «این تنها بودن مرا شکنجه می دهد ولی نمی کشد.»

پی نوشت: اینکه در موردش حرف زدم خیلی حالم را بهتر کرد.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای آدم هایی که از دست می دهیم… بسته هستند

رها و معنای زندگی

پارسال همین موقع ها بود که رها یک حال عجیبی پیدا کرد. رفته بود توی خودش و هر پیشنهادی از سمت ما مطرح می شد جوابش از سمت او «نه» بود. حتی چیزهایی که می دانستیم خیلی دوست دارد و بعضی وقتها به خاطرشان بهمان التماس می کند.
ظهر جمعه بردمش توی اتاق تا تنها با هم صحبت کنیم… یک جایی صحبت به این جمله رسید «دوست دارم یک کاری انجام بدم که به تو نمی گم»…«زندگی هیچ چیز به درد بخوری نداره». من با لحن شوخی (و واقعا به عنوان شوخی) گفتم: «نکنه می خوای خودت رو از طبقه هشتم پرت کنی پایین». گفت آره. بدنم یخ کرد. رها رفت و من بلافاصله تلفن را برداشتم و به معلمش زنگ زدم.
اول اینکه کلی دعوایم کرد که چرا چنین چیزی را گذاشتم «توی دهن بچه». بعد هم یک سخنرانی مفصل کرد برایم با این موضوع که بچه ها در این سن به معنای زندگی فکر نمی کنند (که البته من را قانع نکرد). بعد هم یک جمله ای گفت که حتی برای خودم هم تکان دهنده بود. اینکه زندگی به خودی خود هیچ شکل و معنایی ندارد. این ما هستیم که به آن شکل و معنا می دهیم. مثل یک خمیر.
تلفن را که قطع کردم فکر کردم که شاید بشود از تمثیل خمیر استفاده کرد برای اینکه رها حال بهتری پیدا کند. رفتم به اتاقش.
اول همه خمیرها رو گلوله کردم گذاشتم جلوی خودم و صدایش زدم. بعد جمله معلم را گفتم و یک تکه خمیر سبز برداشتم و یک درخت ساختم به عنوان معنای زندگی خودم. پرسید چرا درخت براش توضیح دادم که من دوست دارم رشد کنم و برای دیگران مفید باشم . بعد با خمیر سبز یک خورشید درست کردم و گفتم این معنای رهاست برای من. پرسید یعنی چه. گفتم وقتی تو هستی دنیای من هم گرمترست و هم روشن تر. گفتم برای همه خانواده همینی و برای همین هم اینقدر اصرار می کنند که در دورهمی ها باشی. چون وقتی تو باشی بیشتر خوش می گذرد. بعد رسید نوبت رها که شکل زندگیش را نشون بدهد. شکل زندگیش را بسازد. اول خمیر سیاه رو برداشت و پرت کرد گفت: «ین مال منه». من پرسیدم: «چیه؟ سنگه؟» گفت هیچی نیست.
گفتم شنیدی می گویند سنگ صبور… فلانی سنگ صبور است. تو برای دوستانت سنگ صبوری هر وقت از یک چیزی ناراحت هستند به تو می گویند… بعد گفتم آدم‌ها می توانند به این سنگ تکیه بدهند وقتی خسته اند. بعد گفتم سنگ نیست و کوه است. آدم ها از آن بالا می روند تا دنیا را یک جور دیگر ببیند و حل بهتری پیدا کنند. گفتم به نظر همه تو خیلی قوی هستی؛ مثل یک کوه حتی به نظر معلم هایت. گفت به نظر معلم ها من آتشفشانم. گفتم می داننستی دماوند هم یک آتشفشان است. یه تیکه خمیر سفید گذاشتم روی کوه. بعد از اتاق بیرون رفتم. وقتی برگشتم دیدم خودش فرم کوهش رو درااااااز کرده. چیزی در موردش نپرسیدم ولی یک چیزی ته دلم تکان خورد و … آرام شدم.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای رها و معنای زندگی بسته هستند

نقطه قوت…نقطه ضعف

دارم در یک دوره کتابخوانی شرکت می کنم. اسم کتاب هست «رهبری با تکیه بر نقاط قوت». برای این دوره باید ۱۰ استعداد برترمان را بر اساس ۳۴ تم استعدادی گالوپ شناسایی می کردیم. اتفاقی که در این فرآیند استعدادیابی افتاد شوکه ام کرد. اولین استعدادم چیزی بود که همیشه به عنوان بدترین نقطه ضعف شخصیتی ام از آن نام می بردم و همه ش در حال کنترل/حذف ش بودم. اسمش فعال ساز یا Activator است. کتاب آدمهای فعال ساز را اینطور تعریف کرده است: «افرادی که در نقطه قوت فعال سازی برجسته هستند می توانند از طریق تبدیل افکار و ایده ها به عمل، باعث رخدادهای مثبت شوند. این افراد غالبا کم صبر هستند.». من اسمش را گذاشته بودم افراط. برایم این شکلی بود که مثلا اگر در یک گروهی هیچ کس خودش را معرفی نمی کرد من می شدم نفر اول و نه تنها خودم را معرفی می کردم بلکه از دیگران هم دعوت می کردم خودشان را معرفی کنند. بعد اینطور نبود که مثلا در دو خط خودم را معرفی کنم. ممکن بود ۲۰ خط بنویسم که مثلا بشود بابی برای ارتباط بیشتر. بعد وقتی می دیدم که دیگران یا اصلا خودشان را معرفی نمی کنند یا در حد چند کلمه معرفی می کنند و می دیدم که هیچ ارتباطی قرار نیست شکل بگیرد سرخورده می شدم و این اواخر هم حتی پیام اولیه خودم را پاک می کردم. به جایی رسید که عمدا خودم را سانسور می کردم و در جمع ها حاضر نمی شدم و از محمدرضا هم خواسته بودم که هر وقت دید دارم آن الگو را تکرار می کنم به من تذکر بدهد. به جایی رسیده بودم که بی صبری ناشی از این استعداد را بزرگترین لنگر زندگیم می دانستم و می خواستم خودم را از شر آن نجات دهم.
بین ۵ استعداد برتر من یک چیز دیگری هم بود که آن هم همیشه برایم یک نقطه ضعف محسوب می شد. چیزی که گالوپ اسمش را گذاشته Relator و مترجمان آن را با واژه محجوب ترجمه کرده اند. من اسمش را گذاشته بودم جمع گریزی یا درون گرایی یا خجالت یا چیزهایی شبیه به این. مثلا برای مراسم سال پدرم یک مهمانی گرفته بودیم. سالن را من رزرو کردم. منوی شام را من انتخاب کردم. تک تک مهمان ها را من دعوت کردم. عملا میزبان من بودم. بعد شب مهمانی انگار که نمی توانستم بروم با مهمانها معاشرت کنم. این وظیفه را سپردم به خواهر و برادرم و خودم سر یکی از میزها تنها نشستم. بعد محمدرضا آمد و با من نشست. موقع شام هم خودم را با بچه ها سرگرم کردم و … بعد از مهمانی هم کلی به خودم بد و بیراه گفتم.
حالا که از زاویه نقاط قوت به موضوع نگاه می کنم می بینم همین ویژگی محجوب بودن می توانست فعال ساز بودن را مدیریت کند و فعال ساز بودن محجوب بودن را. طوری که آنطور که من فکر می کردم افراط و تفریط نباشد.
البته که این عبارت که «می بینم…» معنایش این نیست که از فردا من می شوم یک آدم محجوب زمانی که یک کاری قرار است شروع شود و یک آدم آغازگر زمانی که برای معاشرت با آدمها قفل می شوم. اما اینکه «می بینم» خودش نعمت بزرگی است.
مهندس این دو سه سال همیشه می گفت نقطه قوت آدم همان نقطه ضعفش است و نقطه ضعف آدم همان نقطه قوتش. حالا با تمام وجود معنای حرفش را درک می کنم.

پی نوشت: در توضیح Relator می توان گفت: که حجب سبب می شود که فرد به سمت افرادی که آنها را از پیش می شناسد کشیده شود و برای شروع رابطه نیاز به کمک دارد. اما به محض اینکه رابطه اولیه شکل گرفت، او دلش می خواهد صمیمیت رابطه را بیشتر کند (در مورد شخص من این موضوع به روابط کم اما عمیق منجر شده است.)

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای نقطه قوت…نقطه ضعف بسته هستند

هنردرمانی؟ هنر به عنوان درمان؟ …؟

دیروز به خودم که اومدم دیدم دارم راجع به یه چیزهایی با خودم بحث می کنم که من در هیچ کدومشون هیچ نقشی ندارم. در مورد دلیل چیزها. چیزهایی که حتی خودشون هم صرفنظر از دلیلشون در حوزه اختیار من نیستن. احساس اینکه روی زندگیم کنترل ندارم، احساس تسلیم بودن یا استیصال یا چیزایی شبیه به این . اینها احساساتی نیستن که من بتونم خوب باهاشون کنار بیام. برای همین هم تصمیم گرفتم تمام تمرکزم رو بگذارم روی چیزی که می تونم کنترل کنم. اولش با درست کردن سالاد شروع شد. بعد ترشی (من عاشق خرد کردن سبزیجاتم). بعد دیدم که انگار باز نیاز به یه چیز بیشتر دارم. یه چیزی که مدت زمان بیشتری طول بکشه تا بتونم خودم رو به نقطه ای برسونم که صدای مغزم رو خاموش کنم. بدون این خودسرزنشی توش باشه. چون اگه کسی از پشت یه دوربین نگاهم می کرد چیزی که می دید بی تفاوتی بود. اینکه یه اتفاق مهمی داره می افته و قاعدتا من هم باید خودم رو براش به آب و آتیش بزنم اما بی خیال نشستم و طیف های مختلف قهوه ای رو با هم قاطی می کنم (دلیل اینکه قهوه ای رو انتخاب کردم هم این بود که بین کیوب های آبرنگ از همه کمتر استفاده شده بودن). دیشب بی خیال نشستم و شکل های نامشخص رو با هر رنگی که دستم می اومد رنگ کردم و سعی کردم تا تمام شدن کل صفحه از جام بلند نشم. اما امروز صبح یه حس خشم شدید دارم نسبت به خودم. جوری که اگه تمام اون مدت رو خوابیده بودم و هیچ کاری نکرده بودم هم داشتم. احساس نمی کنم که از خودم مراقبت کردم. احساس می کنم که به خودم مسکن دادم و از اطرافیانم مراقبت کردم در برابر بحث هایی که اگه از ذهنم به ربونم می اومدن احتمالا باعث آسیب می شد.
حالا انگار یه جایی به لیستی که برای خودمراقبتی دارم شک کردم. اینکه آیا اون آیتم ها باعث می شن که من در نهایت کمتر آسیب ببینم یا اینکه فقط زمان آسیب دیدن رو به عقب می اندازن. همون احساس خودسرزنشی که به خاطر اینکه نداشته باشم کشیده بودم به سمت رنگ آمیزی با شدت بیشتری داره سراغم میاد. الان فکر می کنم که اگه دیروز تکرار می شد بدون اینکه تسلیم یه گوشه بنشینم و منفعلانه نگاه کنم که چه اتفاقی می افته، بگردم ببینم کجاهاش هست که من می تونم روش تاثیر بگذارم یا کنترل داشته باشم. برای منی که نیاز به کنترل کردن محیط اطرافم داره انگار که این بی خیال نشستن و صدای درون خودم رو خفه کردن جواب نمی ده. کمک نمی کنه که از خودم مراقبت کنم. درسته که احتمالا برای یک ساعت اون وسط ها، بعد از ساکت شدن ذهن و قبل از شروع خودسرزنشی لذت هم به همراه داشته اما کمکی به اینکه آسیب نبینم نکرده. الان نشستم و دارم می نویسم. نوشتن بر خلاف رنگ آمیزی چیزیه که یه شفافیتی به وجود میاره در شرایطی که توش هستی. برای همین هم انگار کمک می کنه که زودتر کنترل رو روی خودت یا جاهایی بیرون از خودت که در حوزه اختیار توه به دست بیاری. بعدش هم خودسرزنشی نداره. عمدا دارم کلمه رنگ آمیزی رو استفاده می کنم. چون من نقاشی نکردم. شاید برای کسانی که ابزار بروز احساساتشون نقاشی ه، نقاشی همون کاری رو بکنه که نوشتن برای من.
من الان حالم بده. اینقدر برام شفافه که می تونم از یک تا ده بهش نمره بدم. در عین حال هم بی صبرانه دلم می خواد برم بشینم اون ترکیبی که برای پرنیا کشیدم تا رنگ کنه رو خودم رنگ کنم. اما می دونم که اگه اون کار رو هم بکنم باز حالم بد می مونه. قبل از اینکه بنویسم هم می دونستم حالم بده. نمی تونستم بهش نمره بدم ولی بهش آگاهی داشتم. شاید من به جای لیست کارهایی که حالم رو خوب می کنه باید یه لیست درست کنم از کارهایی که حالم رو بد می کنه. بتونم دقیق شرایط الان خودم رو آنالیز کنم. اینکه اون موضوعاتی که دارم در موردش توی کله م خودم با خودم بحث می کنم قابلیت این رو دارن که از هم تفکیک بشن و بعد برای هر کدومشون کار جداگانه ای انجام داد یا نه. اینجایی که الان هستم می بینم که حتی اگه نیاز من به کنترل زندگیم برآورده نشه حتما حتما نیاز دارم که آگاهی داشته باشم به اینکه جایی که هستم کجاست و حتی بعضی وقتها بتونم چند تا سناریو رو برای آینده پیش بینی کنم و به زعم خودم یه کم آماده بشم.
حالم هنوز بده. خیلی بد… و آرت تراپی هیچ نتیجه ای به جز کم شدن رنگ های قهوه ای نداشته.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای هنردرمانی؟ هنر به عنوان درمان؟ …؟ بسته هستند

به دنبال فرمول زندگی

دیروز مراسم یادبود احسان در پژوهشکده برگزار شد. همه یک جورهایی به دنبال یک فرمول بودند. به دنبال فهمیدن اینکه احسان چه کار کرد که اینقدر عزیز شد؛ چه برای کسانی که از نزدیک می شناختندش و چه برای کسانی که از دور. یکی می گفت خلوص. یکی می گفت صادق بودن. یکی می گفت لبخند به زندگی حتی به سختی هایش. یکی می گفت تلاش زیاد. دکتر منصوری کلمه «وجود» را استفاده کرد. اینکه احسان وجود داشت. (کسانی که دکتر را بشناسند می دانند که وجود و هویت و و ماهیت و واژه هایی از این دست برای او معنای ویژه ای دارند).

خلاصه اینکه… ته ته کسی فرمولی پیدا نکرد. مادرش گفت که احسان از جنس نور بود. راست می گفت. می درخشید و روشن می کرد. اما چه طور این کار را می کرد… هیچ کس نمی داند.

پی نوشت ۱: دکتر گفت که سال ۹۳ در یک سفر احسان منتظر شده تا همه بچه ها بروند. وقتی با دکتر تنها شده از او پرسیده که چه کار کند «مرد» شود. دکتر گفت که دو هفته پیش یک پیام از او دریافت کرده که «بالاخره مرد شدم».

پی نوشت ۲: گل به خنده گفت: «زندگی شکفتن است… با زبان سبز راز گفتن است…».

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای به دنبال فرمول زندگی بسته هستند

نعمت… زهرا… احسان…

در باره نعمت قبلا نوشته ام. در باره زهرا نه… حتی یک کلمه…
از یک عکس در اینستاگرام شروع شد. یکی از دوستان خانوادگیمان عکسی از او گذاشته بود؛ نوشته روی عکس این بود: “Celebrating Zahra’s Life…”
برای من بدیهی بود که زهرا را باید جشن گرفت. وجودش جشن بود. جوری که همیشه می خندید. جوری که همیشه بود. فکر کردم احتمالا در یک مسابقه ای چیزی برنده شده. فکر کردم برنده شده. برنده شده بود. اما نه آن شکلی که من خیال می کردم. چند دقیقه طول کشید تا معنای نوشته را بفهمم. باورم نمی شد. به خواهرم زنگ زدم… بعدش تا ساعت ها فقط صدای گریه بود.
حتی موقع تشییع جنازه هم باورم نمی شد. موقعی که بعدها رفتم سر مزارش هم. راستش هنوز هم باورم نمی شود که زهرا نباشد. دلم می خواهد فکر کنم که هست. هست و یک جایی هنوز دارد می خندد.
فردا شب خانواده همسرش همه گروه دوستان را دعوت کرده اند. به مناسبت آمدن مامان و بابای زهرا که بعد از رفتن او مهاجرت کردند. خواهرم که گفت دعوتیم من گفتم که در توانم نیست بیایم. در توانم نبود. نیست. نمی توانم. خواهرم گفت ایمان مادرش را که ببینی دلت آرام می شود. گفتم تو پدرش را موقع خاکسپاری ندیدی… گفت دقیقا به همین دلیل است که می گویم بیایی.
امشب احسان رفت… احسان را از نزدیک نمی شناختم. معمولا درخواست آدم‌هایی را که از نزدیک نمی شناسم برای صفحه شخصی اینستاگرامم قبول نمی کنم حتی اگه ۵۰ نفر آشنای مشترک داشته باشیم. معمولا هم اینجا یعنی همیشه. به جز دو سه نفر استثنا. زیر یک درصد. احسان جزو آن استثناها بود. از نزدیک نمی شناختمش. حتی مطمئن نیستم که حضوری همدییگر را دیده بودیم. یا اگر دیده بودیم کی و کجا. دلیل اینکه درخواستش را قبول کردم یک انرژی یا یک حس خاص توی صورتش بود. یک چیزی شبیه شفافیت یا خلوص. یک جور معصومیت منحصر به فرد… و آن موجود شفاف و معصوم امروز از دست رفت.
و… این سومین آدم این مدلی در زندگیم هست که دارم این شکلی از دست می دم. ناگهانی و احمقانه.
هر چند نمی دانستم کجا زندگی می کند یا چه کار می کند یا… حتی نقاشی هاش را هم امشب برای اولین بار بود که دیدم… ولی احساس می کنم که یک دوست را از دست دادم. یکی که یادآوری می کرد دنیا می تواند آنقدرها هم مزخرف نباشد… الان انگار دنیا بهم یادآوری کرد که … مزخرف است… مزخرف.
حتی جرات ندارم به میزان درد و رنجی که پدر و مادرش تجربه می کنند فکر کنم.

پی نوشت: نعمت موقع سفر برای رویت هلال ماه شوال تصادف کرد. زهرا در حال دوچرخه سواری در آمستردام کشته شد. احسان را گازگرفتگی کشت. ساده و احمقانه.

پی نوشت:

.
به خودم که نگاه می کنم می بینم من از حس عزا گریزانم. از حس خوشبختی هم اجتناب می کنم. از حتی یک درصد احتمال از دست دادن. از احتمال داغی که پس از عشق به وجود بیاید. من می ترسم که اگر محمدرضا را زیاد دوست داشته باشم از دستش بدهم چون همه آنهایی که دیده ام زیاد عاشق بوده اند عشقشان را ناباورانه از دست دادند. از اینکه برای بچه هایم با تمام وجود مادری کنم می ترسم چون همه آنهایی که در والدگری الگویم بودند بچه شان را در اوج جوانی از دست دادند. از اینکه زندگی کاملی داشته باشم می ترسم چون آنهایی که زندگی کاملی داشتند در یک لحظه زندگیشان به دو نیم شد. من نه عاشقی می کنم نه مادری و نه زندگی چون می ترسم عزادار شوم. حالا که ویدیوهای احسان را می بینم انگار که بیشتر برای خودم عزادارم.

من بیشتر زندگیم را به خاطر ترس از دست دادن از دست داده ام.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای نعمت… زهرا… احسان… بسته هستند

اولین ارزش

یکی از آشنایان مادرم بیشتر وقت روزش را به رفتن از این اداره به آن اداره برای شکایت می گذراند. می گفتند که هر جا بی قانونی یا برخورد نامناسب یا هر چیزی که بشود در موردش شکایت کرد می بیند می رود و شکایت می کند. اولین باری که این داستان را شنیدم ۲۰ سال پیش بود. به نظرم اینطور آمد که «وقت آزاد زیاد دارد».
۵ سال پیش تصمیم گرفتن لیست ارزش های زندگیم را بنویسم که بشود یک قطب نما برای وقت هایی که بین دو راه قرار می گیرم. بعد از بالا و پایین کردن های زیاد، اولین ارزش از ارزش های ده گانه ام شد «آزادگی و حق طلبی». خیلی هم خوشحال بودم از انتخابم. هر جا هم که مشکلی پیش می آمد یا کسی (از جمله خودم) ناراحت می شد با گفتن این جمله که «برمبنای ارزش هایم رفتار کرده ام» ره خودم دلداری می دادم. اما این یک سال اخیر اوضاع تغییر کرد. به خودم امدم دیدم مدام دارم با آدمها دعوا می کنم؛ سر اینکه نوبت را رعایت نمی کنند، کارشان را درست انجام نمی دهند، حق را تضییع می کنند، ظلم می کنند، منصفانه رفتار نمی کنند، و چیزهایی از این دست. از یک فروشنده مغازه که با دروغ های شاخدار روی قیمت اجناسش می کشید تا کارمندی که بعد از اینکه سه روز می بردت و می آوردت و چندین ساعت هم در دفترش معطلت می کرد باز هم کارت را اشتباه انجام می داد، تا یک منشی که بیماران را مجبور می کرد در گرمای ۴۰ درجه برای گرفتن وقت برای یک سرویس پزشکی حضوری مراجعه کنند؛ بی عدالت های سیستمی و اجتماعی هم که بماند.

خلاصه اینکه یک جایی به این نتیجه رسیدم که مدام دارم با آدمها دعوا می کنم و چون واقعا اعصابش را نداشتم و از دعوا کردن هم تا آن لحظه نتیجه قابل توجهی در جهت رسیدن به عدالت انصاف /حق/ قانونمندی بیشتر نگرفته بودم ،تصمیم گرفتم در لیست ارزشهایم تجدید نظر کنم. تصمیم گرفتم به جای حق طلبی صلح دوستی را بگذارم اول لیست و از حق هم به دروغ نگفتن قانع باشم. اینطور شد که دیگر نه شکایت میکردم و نه .دعوا سعی میکردم کارم را به انجام برسانم و محل را زودتر ترک کنم اما هر بار که موقعیتی پیش می آمد که اگر همچنان «حق طلب» بودم باید عکس العمل نشان می دادم حسم شبیه به حسی می شد که وقتی از کنار بیمارستان محک که در زمینهای شهربازی چمران بنا شده می گذرم پیدا می کردم؛ یک تلخی و ناامیدی گزنده و بسیار غلیظ. یعنی دعوا نکرده بودم اما احساس میکردم کتک خورده ام. این صلح دوستی برایم کار نمی کرد. فکر کردم که اگر همه بخواهند بی خیالی طی کنند هیچ وقت هیچ تغییری ایجاد نمی شود. دوباره نشستم و فکر کردم به ارزش هایم. حالا می خواهم انجام دادن بهترین کاری که می شود انجام داد را بکنم اولین ارزش زندگیم؛ بعضی وقتها این بهترین کار می شود دعوا و شکایت بعضى وقتها هم می شود تسامح و تساهل و بی خیالی طی کردن؛ البته که تصمیم گرفته ام در هر موقعیت از خودم بپرسم که آیا این کار بهترین کاری است که می توانم انجام بدهم یا نه… و اگر جواب مثبت بود دیگر به خودم گیر ندهم.
پی نوشت: اولین بار که این روش را امتحان کردم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اعتراض کردن است. در طی اعتراض این جمله را به طرف مقابل گفتم: « اگر این وضعیتی که الان وجود دارد (با در نظر گرفتن همه شرایطی که من توصیف کردم برایش) بهترین کاری است که شما می توانید انجام دهید من دیگر حرفی ندارم.» … و … جواب داد.

منتشرشده در تجربه های من, تردیدها و دغدغه ها | دیدگاه‌ها برای اولین ارزش بسته هستند

حالا وقت اقدام است…

صحبت کردن و ابراز عقیده در مورد مساله حجاب به نظر من برای همه از اوجب واجبات است. چون مساله ای ست که یک جورهایی زندگی همه را تحت تاثیر خود قرار می دهد و نهایتا هم اتفاقی که می افتد این است که دیر یا زود به این بلوغ می رسیم که باید با هم کنار بیایم و با وجود تفاوت ها به هم و انتخاب های هم احترام بگذاریم.

من داستان خودم را می نویسم و نظرخودم را بیان می کنم و امیدوارم که موجب شود کسانی که متفاوت از من فکر می کنند نسبت به من و امثال من درک شفاف تری بیابند.

من محصول یک خانواده خیلی مذهبی هستم و حتی زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم هم روسری داشتم. زمانی که یازده سالم بود و از یک سفر یک ساله از استرالیا برمی گشتیم تصمیم گرفتم که چادر سرم کنم. یعنی در استرالیا روسری داشتم با روسری از استرالیا آمدم تهران (البته بعدتر آقای صانعی را به عنوان مرجع انتخاب کردم) و آنجا از خاله ام یک چادر گرفتم و با چادر رفتم اصفهان. طبیعتا چون اولین نوه بودم این تصمیم من باعث شد که بقیه نوه ها حق انتخاب آنچنانی نداشته باشند و شاید حتی بدون اینکه بخواهند به آن فکر کنند این روند را ادامه دهند. چادر داشتن توی دوران مدرسه و توی اصفهان آسان بود. یعنی زیاد سخت نبود. ولی توی دوران دانشگاه و تهران باعث می شد که نتوانم به یک سری از جمع ها وارد شوم یا با یک سری از آدم ها ارتباط بگیرم؛ البته که چون من کلا آدمی نیستم که راحت با آدم ها ارتباط برقرار کنم نمی توانم همه چیز را تقصیر چادر بیندازم؛ هر چند نمی توانم انکار کنم که چندین بار به این موضوع فکر کردم که اگر چادری نبودم چه فرصت های متفاوتی ممکن بود برام پیش بیاید.

آن موقع ها افتخار می کردم به چادری بودنم؛ یعنی این را بخشی از هویتم می دانستم که دوستش داشتم. بعد از مهاجرت به فرانسه یادم می آید بار اولی که برگشتم چادر سرم کردم اما بار دوم که یک بار با وجود رها چادر زیر پایم گیر کرد و نزدیک بود که هر دو با هم بیفتیم توی جوی آب، زمان هایی که با بچه بودم دیگر سرم نمی کردم. بعدتر که رها بزرگ شد باز به این فکر کردم که می خواهم چادری باشم یا نه؛ اما آن موقع احساس کردم که چادری ها به یک طبقه اجتماعی خاصی از جامعه تبدیل شده اند که من دوست نداشتم (و ندارم) عضو آن باشم. به وضوح به خاطر می آورم که بابا خیلی با این تصمیمم موافق نبود (اصلا نبود). همه اش می گفت که پدرش کسی بوده که زمان کشف حجاب توسط رضاخان زن هایی را که چادر از سرشان کشیده شده بوده توی خانه اش راه می داده و ما باید به هر شکلی که می توانیم ادامه دهنده راهش باشیم؛ اما من خیلی مدتهای طولانی سعی کردم برایش توضیح دهم که چرا فکر می کنم که حد حجاب دیگر آن قدر نیست و ارجاعش می دادم به نظرات کدیور و پایان نامه ای که با مطالعات تاریخی زمان پیامبر در مورد حد حجاب تشکیک ایجاد کرده بود؛ اما با وجود این، یک موقع هایی می شد که دلم برای آن حسی که چادر داشت، اینی که فکر می کردی داری «عبودیت» به جا می آوری و پا می گذاری جای «ذکر رحمت ربک عبده زکریا» تنگ می شد.

 بعدتر توی فرانسه هر وقت بیرون می رفتم به وضعیت مسلمان ها دقت می کردم؛ به یاد می آورم که می خواستم یک پروژه عکاسی راه بیندازم در مورد حجاب؛ اینکه یک چیزی که به ظاهر مشخص است در عمل چقدر تنوع دارد و چقدر ملیت های مختلف شکل حجاب های مختلف دارند و چقدر با وجود این تفاوت ها نسبت به هم پذیرا هستند؛ در عین حال هم چقدر ملیت هستند که مومنند (حتی خیلی بیشتر از ما) ولی اصلا حجاب ندارند. اینکه دولت فرانسه تحصیل در مدرسه و کار در جاهای دولتی را برای زنان محجبه ممنوع کرد تلنگر بود برایم. یادم هست که یک روز در ساعت تعطیلی یکی از معروف ترین دبیرستان های استراسبورگ تصادفا جلوی آن مدرسه بودم و با سیل بچه هایی که می خواستند سوار تراموا بشوند من هم سوار شدم. دختری را دیدم که در حالی که توی جمع دوستانش بود یک شال مقنعه طور از کیفش در آورد و سرش کرد؛ عین دانش آموزان ایران که تا از مدرسه بیرون می آیند مقنعه شان را می اندازند روی شانه هایشان؛ دو روی یک سکه؛ همانقدر که این یکی غیرمنصفانه و ناعادلانه و مغایر با آزادی بود آن یکی هم بود.

حالا من اینجا هستم؛ در قلب ایران. بیشترین چیزی که در مورد این جامعه آزارم می دهد و باعث می شود به رفتن فکر کنم این افراط ها و تفریط هاست؛ اینکه با خط کشی هایی بین آدمها نفرت ایجاد می کنند. اینکه با یک کارهایی مثل حضور گشت ارشاد باعث می شوند که آدم ها تحقیر شوند و شان انسانی شان زیر پا له شود. فکر می کنم اگر به سرنوشت کشورمان علاقه داریم و نمی خواهیم آدم های بیشتری را (که در جستجوی آزادی پوشش مهاجرت می کنند) از دست بدهیم حالا وقت اقدام است. اگر محجبه هستیم و دلمان می خواهد بچه هایمان هم با افتخار و بدون ترس از طرد شدن یا تحقیر حجاب را انتخاب کنند حالا وقت اقدام است. اگه به توانمندسازی زنان اهمیت می دهیم و دلمان می خواهد که در جامعه فرصت های رشد و پیشرفت برابر داشته باشند حالا وقت اقدام است و اگه می خواهیم پیامبر را به عنوان اسوه حسنه انتخاب کنیم و راه ایشان را ادامه بدیم باز هم … حالا وقت اقدام است.

منتشرشده در به خانه برمی گردیم, تردیدها و دغدغه ها, شدن | دیدگاه‌ها برای حالا وقت اقدام است… بسته هستند

بازگشت

تصمیم گرفته ام دوباره شروع کنم به نوشتن…

منتشرشده در به خانه برمی گردیم | دیدگاه‌ها برای بازگشت بسته هستند