رها و معنای زندگی

پارسال همین موقع ها بود که رها یک حال عجیبی پیدا کرد. رفته بود توی خودش و هر پیشنهادی از سمت ما مطرح می شد جوابش از سمت او «نه» بود. حتی چیزهایی که می دانستیم خیلی دوست دارد و بعضی وقتها به خاطرشان بهمان التماس می کند.
ظهر جمعه بردمش توی اتاق تا تنها با هم صحبت کنیم… یک جایی صحبت به این جمله رسید «دوست دارم یک کاری انجام بدم که به تو نمی گم»…«زندگی هیچ چیز به درد بخوری نداره». من با لحن شوخی (و واقعا به عنوان شوخی) گفتم: «نکنه می خوای خودت رو از طبقه هشتم پرت کنی پایین». گفت آره. بدنم یخ کرد. رها رفت و من بلافاصله تلفن را برداشتم و به معلمش زنگ زدم.
اول اینکه کلی دعوایم کرد که چرا چنین چیزی را گذاشتم «توی دهن بچه». بعد هم یک سخنرانی مفصل کرد برایم با این موضوع که بچه ها در این سن به معنای زندگی فکر نمی کنند (که البته من را قانع نکرد). بعد هم یک جمله ای گفت که حتی برای خودم هم تکان دهنده بود. اینکه زندگی به خودی خود هیچ شکل و معنایی ندارد. این ما هستیم که به آن شکل و معنا می دهیم. مثل یک خمیر.
تلفن را که قطع کردم فکر کردم که شاید بشود از تمثیل خمیر استفاده کرد برای اینکه رها حال بهتری پیدا کند. رفتم به اتاقش.
اول همه خمیرها رو گلوله کردم گذاشتم جلوی خودم و صدایش زدم. بعد جمله معلم را گفتم و یک تکه خمیر سبز برداشتم و یک درخت ساختم به عنوان معنای زندگی خودم. پرسید چرا درخت براش توضیح دادم که من دوست دارم رشد کنم و برای دیگران مفید باشم . بعد با خمیر سبز یک خورشید درست کردم و گفتم این معنای رهاست برای من. پرسید یعنی چه. گفتم وقتی تو هستی دنیای من هم گرمترست و هم روشن تر. گفتم برای همه خانواده همینی و برای همین هم اینقدر اصرار می کنند که در دورهمی ها باشی. چون وقتی تو باشی بیشتر خوش می گذرد. بعد رسید نوبت رها که شکل زندگیش را نشون بدهد. شکل زندگیش را بسازد. اول خمیر سیاه رو برداشت و پرت کرد گفت: «ین مال منه». من پرسیدم: «چیه؟ سنگه؟» گفت هیچی نیست.
گفتم شنیدی می گویند سنگ صبور… فلانی سنگ صبور است. تو برای دوستانت سنگ صبوری هر وقت از یک چیزی ناراحت هستند به تو می گویند… بعد گفتم آدم‌ها می توانند به این سنگ تکیه بدهند وقتی خسته اند. بعد گفتم سنگ نیست و کوه است. آدم ها از آن بالا می روند تا دنیا را یک جور دیگر ببیند و حل بهتری پیدا کنند. گفتم به نظر همه تو خیلی قوی هستی؛ مثل یک کوه حتی به نظر معلم هایت. گفت به نظر معلم ها من آتشفشانم. گفتم می داننستی دماوند هم یک آتشفشان است. یه تیکه خمیر سفید گذاشتم روی کوه. بعد از اتاق بیرون رفتم. وقتی برگشتم دیدم خودش فرم کوهش رو درااااااز کرده. چیزی در موردش نپرسیدم ولی یک چیزی ته دلم تکان خورد و … آرام شدم.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.