تجربه خدا بودن

“تجربه خدا بودن”
داشتم ظرف می شستم که محمدرضا با تنگ ماهی آمد. می خواست تنگ را بشوید و آبش را عوض کند. گفتم من دستکش دستم است؛ بده انجام می دهم؛ کاری که تقریبا هیچ وقت انجام نمی دهم. ماهی را انداخت توی یک کاسه کوچک و آب تنگ را خالی کرد و دادش به من. رفت. تنگ را شستم و تویش آب تمیز ریختم. بعد هم دستکشم را درآوردم و دست کردم توی آب تا ببینم که دمایش مناسب باشد برای ماهی. وقتی مطمئن شدم که آب آماده است سعی کردم تا جایی که می شود آبهای کثیف را از توی کاسه ای که ماهی تویش بود خالی کنم. وقتی آب خیلی کم می شد شیر را باز می کردم و آب تازه می ریختم. چند بار که این کار را تکرار کردم دیدم فایده ای ندارد. باید همه آب را خالی می کردم یا ماهی را با دستم می گرفتم. گرفتن ماهی از من بر نمی آمد. آب را خالی کردم. فقط به اندازه دو برابر حجم بدن ماهی آب مانده بود توی کاسه. ماهی به خودش می پیچید. دست و پا می زد. گفتم نگران نباش؛ اتفاقی نمی افتد برایت؛ فقط می خواهم آب تنگت را عوض کنم. اما او نفهمید. از یک جایی دست از نفس کشیدن برداشت. انگار که ناامید شده باشد از زنده ماندن. انگار که بخواهد همین اکسیژن باقیمانده را تا جایی که می شود نگه دارد. بقیه آب را هم خالی کردم و ماهی را انداختم توی تنگ. یکی دو دقیقه طول کشید تا از شوک بیرون بیاید. بعدش شروع کرد به چرخیدن توی آب تمیز و برگشت به زندگی عادیش.

تجربه فوق العاده ای بود برای منی که احساس می کردم توی زندگیم به بن بست رسیده ام. انگار که مثلا جای خدا باشم و خودم را به عنوان یک بنده از بالا ببینم. منِ خدا آرام بودم؛ چون می دانستم که حتی اگه ماهی بیفتد هم نمی میرد؛ می دانستم که نمی خواهم بکُشمش. از یه جایی به بعد خودم را گذاشتم جای ماهی و یاد دست و پا زدنهایم افتادم. به این فکر کردم که چه خوب است که یکی مدام به تو بگوید نترس… نمی گذارم بیفتی… یکی که قادر باشد نگذارد بیفتی. یکی که بداند آخر این دست و پا زدنها مرگ نیست؛ یک زندگی تازه است.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.