نعمت… زهرا… احسان…

در باره نعمت قبلا نوشته ام. در باره زهرا نه… حتی یک کلمه…
از یک عکس در اینستاگرام شروع شد. یکی از دوستان خانوادگیمان عکسی از او گذاشته بود؛ نوشته روی عکس این بود: “Celebrating Zahra’s Life…”
برای من بدیهی بود که زهرا را باید جشن گرفت. وجودش جشن بود. جوری که همیشه می خندید. جوری که همیشه بود. فکر کردم احتمالا در یک مسابقه ای چیزی برنده شده. فکر کردم برنده شده. برنده شده بود. اما نه آن شکلی که من خیال می کردم. چند دقیقه طول کشید تا معنای نوشته را بفهمم. باورم نمی شد. به خواهرم زنگ زدم… بعدش تا ساعت ها فقط صدای گریه بود.
حتی موقع تشییع جنازه هم باورم نمی شد. موقعی که بعدها رفتم سر مزارش هم. راستش هنوز هم باورم نمی شود که زهرا نباشد. دلم می خواهد فکر کنم که هست. هست و یک جایی هنوز دارد می خندد.
فردا شب خانواده همسرش همه گروه دوستان را دعوت کرده اند. به مناسبت آمدن مامان و بابای زهرا که بعد از رفتن او مهاجرت کردند. خواهرم که گفت دعوتیم من گفتم که در توانم نیست بیایم. در توانم نبود. نیست. نمی توانم. خواهرم گفت ایمان مادرش را که ببینی دلت آرام می شود. گفتم تو پدرش را موقع خاکسپاری ندیدی… گفت دقیقا به همین دلیل است که می گویم بیایی.
امشب احسان رفت… احسان را از نزدیک نمی شناختم. معمولا درخواست آدم‌هایی را که از نزدیک نمی شناسم برای صفحه شخصی اینستاگرامم قبول نمی کنم حتی اگه ۵۰ نفر آشنای مشترک داشته باشیم. معمولا هم اینجا یعنی همیشه. به جز دو سه نفر استثنا. زیر یک درصد. احسان جزو آن استثناها بود. از نزدیک نمی شناختمش. حتی مطمئن نیستم که حضوری همدییگر را دیده بودیم. یا اگر دیده بودیم کی و کجا. دلیل اینکه درخواستش را قبول کردم یک انرژی یا یک حس خاص توی صورتش بود. یک چیزی شبیه شفافیت یا خلوص. یک جور معصومیت منحصر به فرد… و آن موجود شفاف و معصوم امروز از دست رفت.
و… این سومین آدم این مدلی در زندگیم هست که دارم این شکلی از دست می دم. ناگهانی و احمقانه.
هر چند نمی دانستم کجا زندگی می کند یا چه کار می کند یا… حتی نقاشی هاش را هم امشب برای اولین بار بود که دیدم… ولی احساس می کنم که یک دوست را از دست دادم. یکی که یادآوری می کرد دنیا می تواند آنقدرها هم مزخرف نباشد… الان انگار دنیا بهم یادآوری کرد که … مزخرف است… مزخرف.
حتی جرات ندارم به میزان درد و رنجی که پدر و مادرش تجربه می کنند فکر کنم.

پی نوشت: نعمت موقع سفر برای رویت هلال ماه شوال تصادف کرد. زهرا در حال دوچرخه سواری در آمستردام کشته شد. احسان را گازگرفتگی کشت. ساده و احمقانه.

پی نوشت:

.
به خودم که نگاه می کنم می بینم من از حس عزا گریزانم. از حس خوشبختی هم اجتناب می کنم. از حتی یک درصد احتمال از دست دادن. از احتمال داغی که پس از عشق به وجود بیاید. من می ترسم که اگر محمدرضا را زیاد دوست داشته باشم از دستش بدهم چون همه آنهایی که دیده ام زیاد عاشق بوده اند عشقشان را ناباورانه از دست دادند. از اینکه برای بچه هایم با تمام وجود مادری کنم می ترسم چون همه آنهایی که در والدگری الگویم بودند بچه شان را در اوج جوانی از دست دادند. از اینکه زندگی کاملی داشته باشم می ترسم چون آنهایی که زندگی کاملی داشتند در یک لحظه زندگیشان به دو نیم شد. من نه عاشقی می کنم نه مادری و نه زندگی چون می ترسم عزادار شوم. حالا که ویدیوهای احسان را می بینم انگار که بیشتر برای خودم عزادارم.

من بیشتر زندگیم را به خاطر ترس از دست دادن از دست داده ام.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.