هنردرمانی؟ هنر به عنوان درمان؟ …؟

دیروز به خودم که اومدم دیدم دارم راجع به یه چیزهایی با خودم بحث می کنم که من در هیچ کدومشون هیچ نقشی ندارم. در مورد دلیل چیزها. چیزهایی که حتی خودشون هم صرفنظر از دلیلشون در حوزه اختیار من نیستن. احساس اینکه روی زندگیم کنترل ندارم، احساس تسلیم بودن یا استیصال یا چیزایی شبیه به این . اینها احساساتی نیستن که من بتونم خوب باهاشون کنار بیام. برای همین هم تصمیم گرفتم تمام تمرکزم رو بگذارم روی چیزی که می تونم کنترل کنم. اولش با درست کردن سالاد شروع شد. بعد ترشی (من عاشق خرد کردن سبزیجاتم). بعد دیدم که انگار باز نیاز به یه چیز بیشتر دارم. یه چیزی که مدت زمان بیشتری طول بکشه تا بتونم خودم رو به نقطه ای برسونم که صدای مغزم رو خاموش کنم. بدون این خودسرزنشی توش باشه. چون اگه کسی از پشت یه دوربین نگاهم می کرد چیزی که می دید بی تفاوتی بود. اینکه یه اتفاق مهمی داره می افته و قاعدتا من هم باید خودم رو براش به آب و آتیش بزنم اما بی خیال نشستم و طیف های مختلف قهوه ای رو با هم قاطی می کنم (دلیل اینکه قهوه ای رو انتخاب کردم هم این بود که بین کیوب های آبرنگ از همه کمتر استفاده شده بودن). دیشب بی خیال نشستم و شکل های نامشخص رو با هر رنگی که دستم می اومد رنگ کردم و سعی کردم تا تمام شدن کل صفحه از جام بلند نشم. اما امروز صبح یه حس خشم شدید دارم نسبت به خودم. جوری که اگه تمام اون مدت رو خوابیده بودم و هیچ کاری نکرده بودم هم داشتم. احساس نمی کنم که از خودم مراقبت کردم. احساس می کنم که به خودم مسکن دادم و از اطرافیانم مراقبت کردم در برابر بحث هایی که اگه از ذهنم به ربونم می اومدن احتمالا باعث آسیب می شد.
حالا انگار یه جایی به لیستی که برای خودمراقبتی دارم شک کردم. اینکه آیا اون آیتم ها باعث می شن که من در نهایت کمتر آسیب ببینم یا اینکه فقط زمان آسیب دیدن رو به عقب می اندازن. همون احساس خودسرزنشی که به خاطر اینکه نداشته باشم کشیده بودم به سمت رنگ آمیزی با شدت بیشتری داره سراغم میاد. الان فکر می کنم که اگه دیروز تکرار می شد بدون اینکه تسلیم یه گوشه بنشینم و منفعلانه نگاه کنم که چه اتفاقی می افته، بگردم ببینم کجاهاش هست که من می تونم روش تاثیر بگذارم یا کنترل داشته باشم. برای منی که نیاز به کنترل کردن محیط اطرافم داره انگار که این بی خیال نشستن و صدای درون خودم رو خفه کردن جواب نمی ده. کمک نمی کنه که از خودم مراقبت کنم. درسته که احتمالا برای یک ساعت اون وسط ها، بعد از ساکت شدن ذهن و قبل از شروع خودسرزنشی لذت هم به همراه داشته اما کمکی به اینکه آسیب نبینم نکرده. الان نشستم و دارم می نویسم. نوشتن بر خلاف رنگ آمیزی چیزیه که یه شفافیتی به وجود میاره در شرایطی که توش هستی. برای همین هم انگار کمک می کنه که زودتر کنترل رو روی خودت یا جاهایی بیرون از خودت که در حوزه اختیار توه به دست بیاری. بعدش هم خودسرزنشی نداره. عمدا دارم کلمه رنگ آمیزی رو استفاده می کنم. چون من نقاشی نکردم. شاید برای کسانی که ابزار بروز احساساتشون نقاشی ه، نقاشی همون کاری رو بکنه که نوشتن برای من.
من الان حالم بده. اینقدر برام شفافه که می تونم از یک تا ده بهش نمره بدم. در عین حال هم بی صبرانه دلم می خواد برم بشینم اون ترکیبی که برای پرنیا کشیدم تا رنگ کنه رو خودم رنگ کنم. اما می دونم که اگه اون کار رو هم بکنم باز حالم بد می مونه. قبل از اینکه بنویسم هم می دونستم حالم بده. نمی تونستم بهش نمره بدم ولی بهش آگاهی داشتم. شاید من به جای لیست کارهایی که حالم رو خوب می کنه باید یه لیست درست کنم از کارهایی که حالم رو بد می کنه. بتونم دقیق شرایط الان خودم رو آنالیز کنم. اینکه اون موضوعاتی که دارم در موردش توی کله م خودم با خودم بحث می کنم قابلیت این رو دارن که از هم تفکیک بشن و بعد برای هر کدومشون کار جداگانه ای انجام داد یا نه. اینجایی که الان هستم می بینم که حتی اگه نیاز من به کنترل زندگیم برآورده نشه حتما حتما نیاز دارم که آگاهی داشته باشم به اینکه جایی که هستم کجاست و حتی بعضی وقتها بتونم چند تا سناریو رو برای آینده پیش بینی کنم و به زعم خودم یه کم آماده بشم.
حالم هنوز بده. خیلی بد… و آرت تراپی هیچ نتیجه ای به جز کم شدن رنگ های قهوه ای نداشته.

این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.