-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
شکستیم شاخ غول را… هوراااااااااا
بالاخره جدولِ ۳۲ ستون در ۸۰ سطری ام را کامل کردم. می شود ۲۵۶۰ خانه که البته چون بعضی هایشان را چند دور پر کرده ام و یک سطرهایی را هم حذف، شما بروید روی ۴۰۰۰ هزار تا. فکر کنم ۴ کیلو هم فسفر سوزانده ام و ۴ ماه هم وقت گذاشته ام و … خلاصه اینکه شاخ غول امروز شکست بالاخره و ما مراتب خرسندی خودمان را از خودمان اعلام می کنیم و به خودمان دستور می دهیم که به عنوان پاداش برای خودمان هدیه بخریم و …البته شما این ادبیات ما را نگذارید به حساب تماشای سریال حریم سلطان و جو زدگی و این حرفها اما… پارگایی این کتابی که خواسته بودیم چه شد؟؟؟!
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای شکستیم شاخ غول را… هوراااااااااا بسته هستند
استعفا
جناب رییس
من می خواهم از «خودم بودن» استعفا بدهم؛ از اینکه کسی باشم که ناهارش را تند تند پشت میز کارش بخورد تا عصر زودتر بتواند برود خانه شام درست کند؛ از اینکه خواسته های دیگران را هنوز از دهانشان بیرون نیامده برآورده کنم؛ از اینکه وقتی مریض می شوم اصلا به روی خودم نیاورم و خودم را سرپا نگه دارم تا کسی به خاطر من دچار مشکل نشود؛ از اینکه وقتی می خواهم برای خودم چیزی بخرم هزار بار دو دو تا چهار تا کنم و آخرش هم بگویم «چیز لازمی نیست ولش کن»؛ از اینکه موقع خرید برای دیگران بیل گیتس باشم و بی حساب خرج کنم؛ از اینکه همیشه رعایت حال دیگران را بکنم؛ از اینکه کاسه داغتر از آش بشوم برای حل مشکلاتشان؛ از اینکه تجربیات و دانش ام را مفت و مسلم تقدیم کسانی کنم که ارزشش را نمی دانند؛ از اینکه تواضع الکی به خرج دهم؛ از اینکه به شرایطی تن دهم که در شان خودم نمی بینم… می خواهم استعفا بدهم از بودن در نقش این آدم گند مزخرفی که بوده ام.
در ضمن اگر شما هم به اعتیاد مادر ترزایی مبتلا هستید تا دیر نشده یک فکری به حال خودتان بکنید که غفلت موجب پشیمانی است. از ما گفتن بود!
من می خواهم از «خودم بودن» استعفا بدهم؛ از اینکه کسی باشم که ناهارش را تند تند پشت میز کارش بخورد تا عصر زودتر بتواند برود خانه شام درست کند؛ از اینکه خواسته های دیگران را هنوز از دهانشان بیرون نیامده برآورده کنم؛ از اینکه وقتی مریض می شوم اصلا به روی خودم نیاورم و خودم را سرپا نگه دارم تا کسی به خاطر من دچار مشکل نشود؛ از اینکه وقتی می خواهم برای خودم چیزی بخرم هزار بار دو دو تا چهار تا کنم و آخرش هم بگویم «چیز لازمی نیست ولش کن»؛ از اینکه موقع خرید برای دیگران بیل گیتس باشم و بی حساب خرج کنم؛ از اینکه همیشه رعایت حال دیگران را بکنم؛ از اینکه کاسه داغتر از آش بشوم برای حل مشکلاتشان؛ از اینکه تجربیات و دانش ام را مفت و مسلم تقدیم کسانی کنم که ارزشش را نمی دانند؛ از اینکه تواضع الکی به خرج دهم؛ از اینکه به شرایطی تن دهم که در شان خودم نمی بینم… می خواهم استعفا بدهم از بودن در نقش این آدم گند مزخرفی که بوده ام.
در ضمن اگر شما هم به اعتیاد مادر ترزایی مبتلا هستید تا دیر نشده یک فکری به حال خودتان بکنید که غفلت موجب پشیمانی است. از ما گفتن بود!
پی نوشت: می خواهم دیگر برای کسی کاری انجام ندهم. هیچ کاری. البته فقط برای کسانی که لطفی که در حقشان می کنم را وظیفه ام می دانند. اصلا یک مدتی بروم توی ترک این اخلاق مادرترزایی ام بلکه اصلاح بشوم. ایها الناس بدانید و آگاه باشید که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و ما این بار تصمیمان کاملا جدی است و آن ممه را لولو برد!
منتشرشده در شبه داستان
دیدگاهها برای استعفا بسته هستند
دلتنگی
این روزها جای خالی دوستانم را خیلی خیلی بیشتر از قبل حس می کنم. جای خالی که نه البته. جای بدون حجم. خدا این چت را از ما نگیرد که اگر نبود دیوانه می شدیم رسما. البته من مطمئن نیستم که نشده باشم. اما حرف زدن خالی کافی نیست. بعضی وقتها اصلا حرف زدن جواب نیست. همین که با دوستانت باشی و چرت و پرت بگویی و بخندی… همین که با هم بروید خرید یا بروید و یک شکلات گلاسه خفن بخورید… یا بروید یک فیلم درجه سه ببینید… نمی دانم. اما از اینکه می دانم حتی اگر من برگردم هم بیشتر دوستانم دیگر نیستند بغضم می گیرد. ای کاش اینقدر پولدار بودم که می توانستم هر تعطیلات به یکی اشان سر بزنم. آدم بعضی وقتها چه ثروت بالقوه ای دارد و خودش نمی داند. وقتی که هزینه دیدن دوستانت جابجا کردن دو سه تا برنامه شخصی و یک مرخصی ساعتی کوتاه و چند هزار تومان وجه ناقابل است… و وقتی که هزینه دیدنشان می شود دو ماه برنامه ریزی و یک سفر بیست ساعته و میلیونها تومان هزینه و … تازه نمی توانی هر وقت دلت خواست، هر وقت نیاز داشتی به دیدنشان بروی… بعضی مسائل را حتی پول هم حل نمی کند.
پی نوشت: از خوش شانسی من همین بس که دوستانم دقیقا دیشب همین روزی که من اینقدر دلم تنگ شده رفته اند با هم بیرون و عکسش را هم گذاشته اند توی فیس بوک و من و آیدا را هم تگ کرده اند. سهممان شده یک تگ و یک لایک و چند تا کامنت و … البته هوایی شدن و رفتن توی دنیای خاطرات و عکس ها و … یکی بیاید مرا بیرون بکشد.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای دلتنگی بسته هستند
چرا زنها به شوهرانشان خیانت می کنند؟
چند وقت است که دارم به جواب این سوال فکر می کنم. بعد از داستان های که از خواهر شوهرم شنیدم در گیریم با این موضوع شدید تر شد. برایم عجیب بود که چگونه می شود که زنها کاری بر خلاف طبیعتشان، بر خلاف غریزه اشان انجام دهند. البته من این نظریه ابژه دوگانه فروید را کاملا قبول دارم؛ اینکه زنها دو جور عشق دارند. اما این را به نظرم عشق دومی یک جور عشق ذهنی است بیشتر و به زندگی روزمره ربطی ندارد. اصلا حتی نمی توانی به زندگی با آن شخص فکر کنی. یک احساس افلاطونی است مثلا. در حیطه زندگی روزمره زنها دنبال آرامش می گردند و این آرامش با ماجراجویی و دروغ و مخفی کاری جور در نمی آید. این مونوگامی بودن زنها هم که فعلا قابل انگار نیست. پس چه می شود که در جامعه ما که این همه قوانین سفت و سخت دارد برای زنها و این همه دیدگاه منفی هست راجع به این موضوع، این همه زن هستند از طبقه های مختلف اجتماعی که خوشبختیشان را در جایی خارج از خانه اشان می جویند؛ خارج از خانه اشان و با کسی غیر از همسرشان؟
جوابی که من تا امروز برای این سوال پیدا کرده ام این است که این زنها خودشان را متاهل احساس نمی کنند. یعنی شوهرانشان به اندازه کافی حضور فیزیکی یا عاطفی ندارد. آنقدر حضور همسرشان ناچیز است که دیگر او را نمی بینند. انگار که اصلا وجود ندارد. یک جور مکانیسم دفاعی؛ انکار چیزی که آزارمان می دهد. به همین سادگی…
می دانم که این مساله اصلا به یک پست وبلاگ شبیه نیست اما نوشتمش تا اگر مردی روزی بر حسب اتفاق آمد و اینجا را خواند بداند که اگر همسرش را نادیده بگیرد زمان زیادی نمی گذرد تا از ذهن او برود. جوری که انگار هیچ وقت نبوده است.
جوابی که من تا امروز برای این سوال پیدا کرده ام این است که این زنها خودشان را متاهل احساس نمی کنند. یعنی شوهرانشان به اندازه کافی حضور فیزیکی یا عاطفی ندارد. آنقدر حضور همسرشان ناچیز است که دیگر او را نمی بینند. انگار که اصلا وجود ندارد. یک جور مکانیسم دفاعی؛ انکار چیزی که آزارمان می دهد. به همین سادگی…
می دانم که این مساله اصلا به یک پست وبلاگ شبیه نیست اما نوشتمش تا اگر مردی روزی بر حسب اتفاق آمد و اینجا را خواند بداند که اگر همسرش را نادیده بگیرد زمان زیادی نمی گذرد تا از ذهن او برود. جوری که انگار هیچ وقت نبوده است.
پی نوشت: دیدن فیلم «من همسرش هستم» را به همه زوجها توصیه می کنم.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای چرا زنها به شوهرانشان خیانت می کنند؟ بسته هستند
بترس
بترس از آنهایی که هنوز سرشان نرسیده به بالش صدای خروپفشان بلند می شود اما وقتی بیدار می شوی قسم می خورند که تا صبح چشم روی هم نگذاشته اند.
بترس از آنهایی که می گویند هر غذایی که باشد می خورند اما وقتی غذایی را که با زحمت زیاد درست کرده ای جلویشان می گذاری شروع می کنند به ایراد گرفتن.
بترس از آنهایی که می گویند می توانند شبها توی ماشین هم بخوابند اما به خاطر صدای جیر جیر تخت یک ساعت غر می زنند.
بترس از آنهایی که با خودشان تعارف دارند.
بترس از آنهایی که جوابشان به سوالها «فرقی نمی کند» است.
بترس…
چون کسی که نتواند خودش را و رفتارش را و علایق اش را درست ببیند حتما در دیدن و فهمیدن و قضاوت کردن دیگران دچار مشکلات خیلی جدی خواهد بود.
بترس از آنهایی که می گویند هر غذایی که باشد می خورند اما وقتی غذایی را که با زحمت زیاد درست کرده ای جلویشان می گذاری شروع می کنند به ایراد گرفتن.
بترس از آنهایی که می گویند می توانند شبها توی ماشین هم بخوابند اما به خاطر صدای جیر جیر تخت یک ساعت غر می زنند.
بترس از آنهایی که با خودشان تعارف دارند.
بترس از آنهایی که جوابشان به سوالها «فرقی نمی کند» است.
بترس…
چون کسی که نتواند خودش را و رفتارش را و علایق اش را درست ببیند حتما در دیدن و فهمیدن و قضاوت کردن دیگران دچار مشکلات خیلی جدی خواهد بود.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, فیلسوفانه
دیدگاهها برای بترس بسته هستند
زمان منتظر نمی ماند.
امروز را مانده ام خانه به کارهای عقب مانده ام برسم. تلفن به دوستانم در اقصی نقاط دنیا و به مادربزرگم در ایران. باید حساب کنم که کجای دنیا ساعت چند است و هدا توی کانادا آیا بیدار شده از خواب یا نه و سحر توی استرالیا کی می خوابد. به مادربزرگم هم یا شانس و یا اقبالی زنگ زدم. از سیزده رجب می خواستم زنگ بزنم اما نشده بود… می خواهم بروم فیلم گذشته را ببینم بعد از این همه وقت که از اکرانش می گذرد. همسر نمی آید به خاطر فوتبال ایران و کره. اما من می روم چون فکر می کنم که تا ابد فیلم را نگه نمی دارند که کی بشود ما وقت کنیم برویم ببینیم. یک عالمه ایده هم نوشته ام توی وبلاگم که در موردشان بنویسم اما… دیگر حس نوشتنم نمی آید. پریدند. هر چیزی را باید به وقتش انجام داد. زمان منتظر نمی ماند.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای زمان منتظر نمی ماند. بسته هستند
ناتانائیل… مثل خوشبخت ها زندگی کن.
«ناتانائیل…» بدان که کلید سرنوشت هر کسی در دست خود اوست. مائیم که خوشبختی یا بدبختی، شادی یا غم و خرسندی یا ناخوشنودی خودمان را رقم می زنیم. خوشبختی ما نه به پدر و مادرمان وابسته است، نه به همسرمان و نه به جامعه ای که در آن زندگی می کنیم. دست خودمان است که تصمیم بگیریم می خواهیم مثل خوشبخت ها زندگی کنیم یا مثل بدبختها. انتخاب با خودمان است که افسار زندگیمان را به دست بگیریم یا مسئولیت را به گردن دیگران بیندازیم. ناتانائیل… ناامید کردن یک انسان از تغییر سرنوشتش بزرگترین سمی است که می شود به او تزریق کرد.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای ناتانائیل… مثل خوشبخت ها زندگی کن. بسته هستند
خواهی نشوی رسوا…
خواهی نشوی رسوا
همرنگ جماعت شو
این را می گویم به عنوان حاصل سی و یک سال و شش ماه و نوزده روز عمرم. شاید دارم پیر می شوم. شاید هم خسته ام. اما … بعد از این همه جنگیدن و راه خودم را رفتن و به قول همسر صاحب سبک بودن الان فهمیده ام که باید آدم توی جمع باشد. هم رسوا نمی شود و هم مجبور نیست برای همه آدمهای دور و برش خودش را توجیه کند.
همرنگ جماعت شو
این را می گویم به عنوان حاصل سی و یک سال و شش ماه و نوزده روز عمرم. شاید دارم پیر می شوم. شاید هم خسته ام. اما … بعد از این همه جنگیدن و راه خودم را رفتن و به قول همسر صاحب سبک بودن الان فهمیده ام که باید آدم توی جمع باشد. هم رسوا نمی شود و هم مجبور نیست برای همه آدمهای دور و برش خودش را توجیه کند.
پی نوشت: این پست ناشی از ناامیدی و خستگی و شاید هم افسردگیست. جدی نگیریدش. خوب می شوم.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای خواهی نشوی رسوا… بسته هستند
برای تابستان لاغر شوید.
کنار فیس بوکم تبلیغ آمده که «برای تابستان لاغر شوید»! یکی نیست بگوید که تابستان خودش آدم را به اندازه کافی لاغر می کند. اینقدر هوا گرم است که نفسم بالا نمی آید. بی حال یک گوشه افتاده ام. چربیها که هیچ، گوشت های تنم هم دارد آب می شود. اینقدر گرم است که … دارم لاغر می شوم برای تابستان!
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای برای تابستان لاغر شوید. بسته هستند