خواهی نشوی رسوا…

خواهی نشوی رسوا
همرنگ جماعت شو
این را می گویم به عنوان حاصل سی و یک سال و شش ماه و نوزده روز عمرم. شاید دارم پیر می شوم. شاید هم خسته ام. اما … بعد از این همه جنگیدن و راه خودم را رفتن و به قول همسر صاحب سبک بودن الان فهمیده ام که باید آدم توی جمع باشد. هم رسوا نمی شود و هم مجبور نیست برای همه آدمهای دور و برش خودش را توجیه کند.

پی نوشت: این پست ناشی از ناامیدی و خستگی و شاید هم افسردگیست. جدی نگیریدش. خوب می شوم.

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.