زنده باد دنیای مصرف گرایی

دیروز توی تراموا به دستکشم نگاه کردم. سر انگشتانش سفید شده بود. کهنه شده بود. اول فکر کردم که باید بروم یک دستکش جدید بخرم. بعد یادم آمد که چند سال است که این دستکش را دستم می کنم. چندین سال. شش سال مثلا. روزی را یادم آمد که این را خریده بودم. با بچه ها قرار بود برویم توچال برف بازی. بعد… بارهای بعد و همه آدمها و خاطرات و… جاهایی که توی آنها یکی از پیکسل های سیاه دستکش جا مانده. به این فکر کردم که من یک چیزی را که بیش از یک مدتی داشته باشم دیگر نمی توانم بگذارم کنار. این دستکش را هم. غیر از اسیر گرافیک و عدد… اسیر خاطراتم هم هستم. خوب است که دنیای مصرف گرایی نمی گذارد که اشیا جزئی از خاطرات آدم بشوند. اما حالا که این یکی شده… اشکال دارد که دستکش های آدم سر انگشتانش سفید باشد؟

منتشرشده در کهنه خاطرات, یادداشت های روزانه | 10 دیدگاه

خوشبختی شاید چیزی شبیه به این باشد…

منتشرشده در عکس | 2 دیدگاه

تکرار تاریخ

دیروز داشتم دنبال یک دفتر می گشتم برای نت برداری. با وجود اینکه به قول همسر من هر جا یک دفتر مناسب ببینم می خرم و صد تا دفتر استفاده نشده دارم، اما چون او توی اتاق، خواب بود مجبور شدم توی کتابخانه بگردم دنبال یک دفتر نو. بین دفترهای قدیمی ام یکی پیدا کردم. دفتر «نشریه». فکر کنم برای شروع دومین سال فعالیتش درست کرده بودم برای همه اعضای تحریریه؛ با لوگوی نشریه روی جلدش. مال خودم پر شده بود. این یکی که خالی بود مال همسر بود که داده بود به من. نمی دانستم تویش چه نوشته ام. چند صفحه اولش پر بود از خاطرات روزهای اولم در فرانسه. باور اینکه اینقدر حس بد داشته بودم سخت بود. حتی خواندن آنها بعد از چهار سال و نیم هم همینطور. خیلی سخت. باورم نمی شد که این همه سختی گذشته بود. یک جمله جالب تویش نوشته بودم. اینکه: دارم وابستگی هایم را یکی یکی می گذارم کنار و آخرین و سخت ترینشان … «نشریه». حالا دارم همان دفترِ نشریه را استفاده می کنم برای کاری که تویش، عنوان من« سردبیر» است. شبیه به عنوان کاریم توی نشریه.  این برای من، یعنی روزی هم خواهد رسید که باید وابستگی ام  به این موجود تازه متولد شده را بگذارم کنار و بروم یک جای دیگر و یک چیزهایی را از نو شروع کنم. این برای من، یعنی اینکه یک دوره جدید در زندگیم شروع شده. دوره ای که امیدوارم حتی اگر به اندازه دوره قبلی قرار است سخت باشد، به آن اندازه، تلخی بر جای نگذارد.

منتشرشده در کهنه خاطرات | 2 دیدگاه

مسابقه هوش یا چه چیز غیر معمولی در این عکس وجود دارد؟

عکس بالا را با دقت نگاه کنید.

نقطه قهوه ای رنگی که در وسط تصویر می بینید موجودی است به نام مونبار. مونبار عروسک کلاس رهاست در مدرسه. همه فعالیت ها و برنامه ها و داستان ها بر محوریت او شکل می گیرد. مونبار هر آخر هفته مهمان خانه یکی از بچه ها می شود و باید تعطیلات جذابی را بگذارد تا معلم بتواند با روایت داستانش در طول هفته بعد برای بچه ها، دایره لغاتشان را گسترده تر کند.

آن کسی که می بینید مونبار را بغل کرده منم. یک دانشجوی دکترای طراحی شهری در فرانسه و فارغ التحصیل از بهترین دانشکده معماری ایران. آن چیز سیاه رنگی که دستم است یک دوربین نیکون نسبتا حرفه ای است.

اینجایی هم که می بینید میدان استانیسلاس است در نانسی. یکی از بهترین میدان های فرانسه. غیر از زیبایی خود میدان، در وسطش یک کار لند آرت اجرا شده. کاری که جزئیاتش می تواند یک معمار را ساعت ها سرگرم کند.

حالا یک سوال: فکر می کنید من دارم از چه چیزی عکس می گیرم؟ از ساختمان های اطراف میدان؟ از مجسمه ها و طلاکاریها؟ از لند آرت وسط؟ از جزئیات محوطه سازی؟ … متاسفم. هیچکدام. من دارم سعی می کنم از رهای چموشِ دوربین گریز عکس بگیرم برای اینکه بتوانم دفترچه فعالیت مونبار را پر کنم. پس چرا مونبار را من بغل کرده ام؟ برای اینکه رها حاضر نیست خودش را سوژه عکاسی من بکند و می داند که اگر مونبار نباشد عکسهایم به درد تکلیف آخر هفته ام نمی خورد.

من با تلاش خیلی زیاد مونبار را سرگرم کردم این آخر هفته. سعی کردم فعالیت هایی که انجام می دهیم با کارهایی که بقیه بچه ها کرده اند متفاوت باشد. سعی کردم به اندازه کافی مطلب جدید داشته باشم برای نوشتن.

یکشنبه شب،  یک بحث خیلی جالب معمارانه داشتیم با همسر. من به بزرگترین و جذاب ترین تئوری شخصی خودم در باره روح مکان، هویت و رابطه منظر با ناظر رسیدم. حالا فکر می کنید نتیجه این بحث ها چه شد؟ یک مقاله؟ بخشی از یک کتاب؟ یک پست در یک وبلاگ تخصصی؟ نه… اشتباه می کنید. نتیجه این شد:

دفترچه مونبار پر از فعالیت های متنوع و کلی داستان برای معلمش که بتواند یک هفته دو گروه سی نفری شاگردانش را سرگرم کند.

سال دوم لیسانس که بودم یک استادی داشتیم که می گفت: وقت گذاشتن روی دانشجوهای دختر حماقت است؛ خیلی خوب کار می کنند اما … وقتی که به سن بازدهی می رسند ازدواج می کنند و می روند دنبال شوهر و بچه. آن موقع به حرفش خندیدم اما الان… حداقل فایده معماری خواندنم این بود که صفحه ما به نسبت بقیه عکسهای بهتر و کمپوزیسیون متعادل تری داشت! آدم باید همیشه نیمه پر لیوان را ببیند.

منتشرشده در رها, کهنه خاطرات, مادرانه ها, یادداشت های روزانه | 9 دیدگاه

رویاها و آدمها

پل دارد افتتاح می شود. پل طبیعت. فردا. پنج سال پیش بیشتر به یک رویا شبیه بود. اما لیلا پایش ایستاد. رویایش را محقق کرد. حالا چیزی دارد که تا آخر عمرش بتواند به همه نشان دهد و بگوید «این را من طراحی کرده ام». آدمها به اندازه رویاهایی که به آنها زندگی بخشیده اند زنده می مانند.

cropped-10699787_728611377207369_8586470521931685012_o.jpg

پی نوشت: برای دریافت اطلاعات بیشتر در باره پل طبیعت، این مقاله را بخوانید.

 

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 7 دیدگاه

خدای آرزوهای کوچک و بزرگ

هفته پیش وقتی نوشتم که «دلم برایت تنگ شده» فکر می کردم دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم. هیچوقتِ هیچوقت. چهار روز پیش وقتی پرسید که اگر من بروم ایران تو هم می آیی، همین زودیها، نمی دانستم چه بگویم. تاریخ هایی که فکر می کردم می شود بروم را گفتم. امروز هر دو تایمان با هم بلیط خریدیم برای کمتر از بیست روز دیگر؛ بعد از چهار سال و چهار ماه. برای من هنوز بیشتر به رویا شبیه است تا واقعیت. تا وقتی نبینمش، تا وقتی چای با بیسکویت آیدایی نخورم، تا وقتی موقع آشپزی برایم حرف نزند، تا وقتی کارهای جدیدش را نشانم ندهد، تا وقتی زیر پل نمایشگاه قرار نگذاریم که برویم نیلا کوچولو را ببینیم و تا وقتی توی سوپراستار مرغ سوخاری نخوریم باورم نمی شود که رویا نبوده. اینکه آرزوی به این بزرگی بتواند در مدت زمان به این کوچکی محقق شود فقط از «او» بر می آید.
پی نوشت: این پانصدمین پست این وبلاگ است. روزی که شروع کردم فکر نمی کردم اینقدر بتوانم یک کار را ادامه دهم. شده. بیشتر به رویا شبیه است تا واقعیت. اما بیشتر رویاها به حقیقت می پیوندند. نه در دنیای والت دیزنی. در دنیای واقعی. پس تا می توانید رویا ببافید و آرزو کنید.
منتشرشده در حال خوب, هیچ, وبلاگ, یادداشت های روزانه | 4 دیدگاه

مایی که تکرار پدرها و مادرهایمان هستیم…

1- مادر: توی بچگی، بزرگترین انتقادم به مادربزرگم این بود که هر وقت می رفتیم خانه اشان، غذا یا آبگوشت داشتند یا سر گنجشکی یا تاس کباب. می گفتم برای من همه اینها آبگوشت است فقط شما برای اینکه ما بچه ها را مجبور کنید بخوریم اسمشان را عوض می کنید.

بعدتر انتقادم به مادرم این بود که یک وقت به خودت می آمدی می دیدی که توی لازانیا لپه پیدا شده. چیزی که از قیمه دو هفته پیشش مانده بود را می ریخت توی مایه لازانیا و می داد به خورد ما.

حالا خودم سه روز پیش مرغ سرخ کرده ام با فلفل دلمه ای و پیاز. روز اول یک سومش را ادویه زدم و ریختم لای تورتیا و سس سالسا زدم. شد غذای مکزیکی. روز دوم دو تا هویج را دراز دراز خرد کردم و گذاشتم کمی بپزد. بعد ریختمش توی دو سوم مایه باقیمانده. نصفش را جدا کردم و ادویه زدم و سویا سس و ریختم روی نودل. شد غذای چینی. امروز هم مابقی را با یک کنسرو قارچ مخلوط کردم و پهن کردم روی یک لایه ماکارونی پروانه ای و پنیر و سس سفید ریختم و گذاشتم توی فر. شد غذای ایتالیایی. خدا را شکر که رها هنوز آنقدر بزرگ نشده که بفهمد همه اشان یک چیز بوده؛ اما با سه اسم متفاوت.

2- پدر: بابای من عادت دارد وقتی از خانه بیرون می رود همه کارهایی که دارد را یکباره انجام دهد. برای همین بعضی وقتها یک مسیر نیم ساعته تا خانه خاله ام ممکن است سه ساعت طول بکشد. بعضی از این نقاط میانه، الزاما در مسیر نیستند. برای همین هم من هیچوقت از بابایم نخواستم که بیاید مدرسه دنبالم. یک بار که آمد دو ساعت تا خانه در راه بودیم. خودم اگر می رفتم چهل دقیقه طول می کشید. حالا… صبح که از خانه بیرون می روم به هوای یک عکس رادیولوژی ساده، عصر بر می گردم. یک لیست بلند بالا آماده می کنم از کارهایی که باید انجام شوند و مراقبم که مبادا یکی از کارها از قلم بیفتد. البته این یکی زیاد هم بد نیست چون باعث می شود که بعدتر که رها بزرگتر شد، از من نخواهد که بروم مدرسه دنبالش. مطمئنم که به زودی – وقتی معنای زمان را درک کند – خواهد فهمید که ماشین من از پاهای او خیلی خیلی کندتر حرکت می کند.

3- سخت است که آدم به اشتباهاتش اعتراف کند. پر کردن جای خالی توی عنوان و نتیجه گیری اخلاقی با خودتان.

منتشرشده در بودن, مادرانه ها | 3 دیدگاه

هفته «بدو بدو»

به خاطر تمام کردن شلوغ ترین هفته ای که توی این چند سال داشته ام به خودم جایزه دادم. آمده ام ناهار؛ رستوران لبنانی پشت دانشکده؛ بعد از یک جلسه خیلی سنگین.

هوا آفتابی است اما من به خاطر مه غلیظ صبح با خودم چتر آورده ام. نشسته ام و دارم داستانم را آنالیز می کنم. به نظر خودم آخرش خیلی سریع تمام می شود. ریتمش نمی خواند با اول قصه. دارم دنبال نقطه ای می گردم که فیلم از آنجا افتاده روی دور تند.

هوا خوب است. من خوبم. جلسه خوب بود. اما نمی دانم چرا باز هم بی قرارم. الان نیم ساعت است اینجا نشسته ام و هنوز کسی نیامده سفارش بگیرد. بعد از اینجا هم فقط یکی دو تا کار اداری ساده دارم که نکردم هم مهم نیست. بعدش هم خانه و خواب و یک آخر هفته نسبتا سبک. ولی مثل همیشه عجله دارم. به نظرم هر وقت یاد گرفتم که توی چند دقیقه ای که یک جا منتظرم دفتر و خودکارم را درنیاورم و چیزی یادداشت نکنم، آنوقت «در لحظه زندگی کردن» را یاد گرفته ام. چیزی که الان قطعا بلد نیستم.

نیم ساعت بعد (بالاخره):

منتشرشده در یادداشت های روزانه | 3 دیدگاه

آبیِ کیشلوفسکی

دیشب فیلم «آبی» را دیدم. برای اولین بار. مدتها بود می خواستم ببینم و نمی شد. دقیقه اول فیلم، وقتی ژولی دخترش را صدا زد:«آنا»، دلیلش را فهمیدم. اینکه چرا نمی شد. آنا اسمی است که برای دختری که شاید هیچوقت نداشته باشم گذاشته ام. چند دقیقه بعد وقتی ژولی پرسید آنا؟ و شنید که او هم مرده… انگار سطل آب یخ ریختند رویم. به سختی خودم را مجبور کردم که فیلم را تا آخرش ببینم. از اینکه چقدر ژولیِ سی و سه ساله ی فیلم شبیه منِ سی و ساله است و چقدر همان کارهایی را می کند که اگر من بودم می کردم متعجب شدم. چیزی فراتر از تعجب. می ترسیدم که اگر آخر فیلم خوب نباشد سرنوشت من هم سیاه شود.  ترسم بی دلیل بود اما… مکانیسمِ انکار گفت که اصلا فیلم خوبی نبود. یعنی آنقدر که همه می گفتند و توصیه می کردند که ببینم. همان دیشب برای دوستم نوشتم این را اما قبل از اینکه بفرستم پشیمان شدم و پیام را پاک کردم. سخت بود دیدنش برایم. خیلی سخت. اما این سختی معنی اش این نبود که فیلم، بد بوده. صبح که از خواب بیدار شدم مکانیسمِ انکار رفته بود. انگار تازه زیبایی فیلم را، فارغ از خودم و دختر نداشته ام، توانستم ببینم. به این فکر کردم که اگر من این فیلم را یک سال پیش دیده بودم هیچوقت داستانم را نمی نوشتم.

پی نوشت: صبح خواهرم پیام داد که خواب دیده آنای من به دنیا آمده و دختر بسیار زیبایی بوده. ماجرای فیلم را برایش گفتم. تعجب کرد و گفت: «کمتر فیلم ببین که خواب ملت تحت تاثیر قرار نگیره!»

منتشرشده در یادداشت های روزانه | 6 دیدگاه

Tu me manques ma meilleure amie

داشت در باره بهترین دوستش حرف می زد. نه اینکه بخواهد پز دوستش یا رابطه اشان را بدهد. داشت می گفت که مثلا خودش چقدر خوب بلد است رابطه دوستانه را از رابطه کاری جدا کند. این کلمه «بهترین دوست» را که گفت دلم رفت یک جای خیلی دور. دلم خیلی تنگ شد برای بهترین دوستم.  گفتم خوش به حال او که تو بهترین دوستش هستی و خوش به حال تو که بهترین دوستت کنارت است. با همان لحنی که بعضی وقتها به رها می گویم خوش به حالت که مادرت کنارت است. گفت می توانی دوباره بسازی. گفتم این شکل دوستی یک شبه به دست نمی آید؛ چندین سال طول می کشد. گفتم او را بین چند صد آدم پیدا کرده ام. اینجا که کلا تعداد آدمهایی که می شناسم خیلی کم است و اینکه توانسته ام چند تا «دوست» پیدا کنم واقعا خوش شانسی است. برای بهترین دوستم همینها را فرستادم توی وایبر. هنوز کلی مانده تا از خواب بیدار شود.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 5 دیدگاه