عشق نفرینی است…

در یک مراسم سخنرانی منتظر نشسته بودم و مطابق معمول داشتم ایمیل های عقب افتاده را جواب می دادم که کلمه ای توی صحبت های دو نفر که پشت سرم نشسته بودند توجهم را جلب کرد. خانمی بود که داشت تعریف می کرد که بچه اش برای درس زبان با مدرسه رفته لندن.  اول خودم را گذاشتم جای بچه. به این فکر کردم که مدرسه ما که بین مدرسه های آن دوره بینهایت روشنفکر محسوب می شد و نه به شلوار جین گیر می داد و نه به کفش سفید، دورترین اردویی که ما را برد جمکران بود. داشتم حسرت بچه را می خوردم که یادم افتاد آدم باید در «حال» زندگی کند. فکر کردم که چقدر زن دل گنده است که توانسته بچه اش را بفرستد یک جای به این دوری؛ مطمئن بودم پدر و مادر من چنین اجازه ای نمی دادند؛ حتما یک بهانه ای جور می کردند که مدرسه قبول کند… امروز که از رها و پدرش در فرودگاه خداحافظی کردم دیدم نمی شود به بچه ای که از ذوق سفر حتی نمی تواند مسافت خانه تا فرودگاه را هم تحمل کند بگویی «دلم برایت تنگ می شود لعنتی». رفت. در طول مدت ده دقیقه ای که در فرودگاه منتظر بودم تا آنها بدون مشکل از گیت رد شوند، با وجود اینکه می دانستم رفته، ناخودآگاه به سمت هر صدای کودکانه ای که می گفت «مامان» برمی گشتم. هنوز نمی دانم اینکه یک مادر به دخترش بگوید «امیدوارم روزی مادر شوی» دعاست یا نفرین.

منتشرشده در رها, مادرانه ها | 6 دیدگاه

دوست نداشتن هم یک مساله بزرگ است. البته نه به اندازه دوست داشتن!

هر آدمی بعضی از آدمها را دوست دارد و بعضی از آدمها را دوست ندارد. دوست نداشتن بعضی از آدمها به خاطر زخم هاییست که به دلمان زده اند. اما دوست نداشتن بعضی کاملا سلیقه ای است.

من آدمهای یک بعدی را دوست ندارم؛ آدمهایی که فقط درس خوانده اند؛ آدمهایی که به جز آن چیزی که توی کتابها نوشته حرف دیگری ندارند برایت بزنند؛ آدمهایی که آنچه را که توی کتابها نوشته از فیلتر ذهنشان و خودشان هم نمی گذرانند حتی؛ عین جمله را تکرار می کنند برایت؛ آدمهایی که بلد نیستند یک بچه را بخندانند؛ آدمهایی که بلد نیستند یک جمع را یک ساعت سرگرم کنند؛ آدمهایی که بلد نیستند به دیگران گوش دهند.

من خیلی از این آدمها دور و برم می شناسم و دوست نداشتنم را هم نمی توانم پنهان کنم. مطمئنم «آنها» هم از کسی که سرش را توی هر سوراخی می کند و در مورد همه چیز نظر می دهد خوششان نمی آید. تا اینجا مشکلی نیست. مشکل زمانی است که کسانی که دوستشان دارم، بر خلاف من، «آنها» را دوست دارند. خیلی سخت است که به کسی که دوستش داری بگویی که من کسی را که تو دوست داری دوست ندارم.

منتشرشده در هیچ | 9 دیدگاه

مگه مجبوری؟

یان گل که یک تئوریسین در حوزه طراحی شهری است، فعالیت های آدمها در فضاهای بیرونی را به سه دسته تقسیم می کند: فعالیت های اجباری، فعالیت های انتخابی و فعالیت های اجتماعی. قاعدتا اولویت بندی به این شکل است که آدم اول کارهای اجباری را انجام دهد؛ بعد یک سری فعالیت های انتخابی و تفریحی برای اینکه انرژی داشته باشد برای آن فعالیت های اجباری؛ آخر از همه اگر وقتی ماند بگذارد برای معاشرت و برقراری روابط اجتماعی. من… برعکس شده ام کلا؛ حتی فعالیت های اجباری را هم اینقدر دور سرم می چرخانم که بشود از تویش یک کار جمعی درآورد. اگر تنها باشم غذا هم نمی توانم بخورم حتی. برای دیروز، کاری را که می شد یک نفر در عرض سه ساعت انجام بدهد طوری برنامه ریزی کردم که ده نفر جمع بشوند و یک بعد از ظهر وقت بگذارند برایش؛ قطعا خودم هم حداقل یک شبانه روز کامل درگیر جمع کردن این آدم ها بودم. آخر شب به خودم گفتم «مگه مجبوری؟». جوابم بر خلاف انتظار مثبت بود. فهمیدم که فعالیت های اجتماعی برای من شده اند بخشی از فعالیت های اجباری. این وسط فعالیت های انتخابی هستند که قربانی می شوند. کافه رفتن، انجام تمرین های کلاس آلمانی، نوشتن و خواندن وبلاگ، ورزش کردن، فیلم دیدن و حتی چرخیدن در مراکز خرید به تاریخ پیوسته اند برایم و نمی دانم تا کی می توانم به این روند ادامه دهم.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, یادداشت های روزانه | 10 دیدگاه

از فردا…

این روزها بیشتر از همه چیز به «گوش» نیاز دارم. به اینکه یکی باشد و غرغرهایم را بشنود. بعضی وقتها گلویم درد می گیرد از بس حرف می زنم. مطمئنم گوش طرف مقابل هم همینطور. ولی اینقدر نجیب اند که به روی خودشان نمی آورند. بعضی وقتها به این فکر می کنم که این همه غر از کجا آمد؛ کجا ذخیره کرده بودمشان؛ حتما یک جایی بوده اند. من سرم را کرده بودم زیر برف و نمی دیدم. هر بار با خودم فکر می کنم که آدمها تعهدی نداده اند برای شنیدن همه غرغرهای من. هر بار می گویم بس است؛ زیاده روی نکن. اما دیگر فقط با حرف زدن می توانم خودم را کمی آرام کنم. حتی نه با نوشتن. این معنایش خوب نیست. اینکه روزها را با هم قاطی می کنم، ساعت ها را اشتباهی می بینم یا وسط جمله یادم می رود که می خواستم چه بگویم معنایش خوب نیست. اینکه خودم یک جا هستم و فکرم یک جای دیگر معنایش خوب نیست. افتاده ام توی یک سیکل معیوبی که تنها راه حل بیرون آمدن از آن نوشتن تمام کارها و تیک زدن است. اکسل حتی. یک جایی که یادت بیندازد امروز چند شنبه است و کجا و کی باید چه کاری انجام شود و نقش من در این کار چیست. می خواهم برای مسئولیت های کاریم «عنوان» داشته باشم. چیزی که تا حالا نداشته ام و برایم هم مهم نبوده. اما حالا نداشتن همین عنوان باعث شده که نتوانم اولویت ها را تشخیص بدهم؛ نتوانم بفهمم که از من دقیقا چه انتظاری دارند. تنها چیزی که درموردش شک ندارم «مامان رها» بودن است که البته خلاصه می شود به اینکه صبح سر ساعت و مرتب برسد مدرسه، عصر به موقع از مدرسه برگردد، عینکش را فراموش نکند، غذایش را کامل بخورد، بیش از حد تبلت نبیند و اگر به موقع خوابید فرشته مهربان خوراکی بگذارد زیر بالشش. همین. با یک گل بهار نمی شود اما… شاید همین یکی نمونه خوبی باشد برای سازمان دادن به بقیه. فردا چیز جدیدی را امتحان می کنم.

منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط | 2 دیدگاه

امانوئل

تمام سال دو هزار و چهارده برای من در انتظار او گذشت. در انتظار اینکه بدانم نظرش راجع به کارم چیست. آخرین بار دسامبر 2013 با هم جلسه داشتیم و بعد  کلا ناپدید شد تا سپتامبر 2014. کریستین یک بار گفت که مشکل خانوادگی دارد. برداشت من این بود که همسرش مریض است. توی جلسه آخری فهمیدم که مریض نیست؛ باردار است؛ بعد از ده سال در حسرت بچه بودن… با این روشهای مصنوعی… ولی یک دوقلو. کریستین گفت. پرسید بچه ها کی به دنیا می آیند. امانوئل جواب داد معلوم نیست؛ هر روز هم که بگذرد یک روز است. کریستین پرسید تاریخ تقریبی که دکتر گفته کی است. گفت نهم مارس. این تاریخ برای من معنای خاصی داشت. رها هم قرار بود نهم مارس به دنیا بیاید که البته زودتر آمد. ولی توی تمام معاینات و آزمایش ها حداقل دو بار از من سوالی پرسیده می شد که جوابش «نهم مارس» بود.  به خاطر این دوقلوها من نه ماه معلق بودم. به سال دو هزار و چهارده که فکر می کنم تنها چیزی که به فکرم نمی رسد پایان نامه است. اصلا انگار این یک سال در کما بوده ام. به خاطر همین از دست امانوئل خیلی شاکی بودم. خیلی عصبانی. فکر می کردم وقتی نمی تواند کاری را انجام دهد نباید بپذیرد. بعد که حرف بچه شد، آن هم دوقلو، بخشیدمش. سرِ این مقاله آخری باز یک ماه  رفت توی سکوت. روز آخر قبل از ددلاین، یک ایمیل زد که همه چیز را به هم ریخت. کریستین اوضاع را جمع و جور کرد. من هم وقتی فهمیدم این نبودنش به خاطر بستری شدن همسرش بوده چیزی نگفتم. برای مقاله شماره تلفن و فکس همه نویسنده ها لازم بود. توی ایمیل هایش و توی سایت دانشگاه گشتم. پیدا نکردم. رفتم توی صفحه لینکداینش. شماره ها را پیدا نکردم اما…یک تاریخ دیگری بود که شگفت زده ام کرد. او درست روز تولد من به دنیا آمده بود. یعنی بر عکس. من درست در روز تولد ده سالگی او به دنیا آمده بودم. منِ خرافاتیِ اسیر عدد… الان مطمئنم که بچه های او هم روز تولد چهار سالگی بچه من به دنیا خواهند آمد. باید این را به او بگویم. حتما خیلی از نگرانیش کم خواهد شد.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 8 دیدگاه

من و شارلی…

قاعدتا آدمی که دارد توی فرانسه زندگی می کند باید راجع به اتفاقات این چند روز یک چیزی بنویسد. من اما… دلم نمی خواهد چیزی بنویسم. همه چیزهایی که می خواستم بنویسم یا بگویم را دیگران گفته اند قبلا. آن روز روز اول حراج بود. ما صبح رفتیم خرید. ظهر که برگشتیم خانه همسر خبرها را خواند و گفت چه اتفاقی افتاده. من زیاد متوجه نشدم. کمی استراحت کردم و بعد رفتم دکتر. موقع بیرون آمدن دکتر گفت شنیده ای که چه اتفاقی افتاده. گفتم آره. گفت: «از مردم عادی ممکن است هر عکس العملی سر بزند؛ حداقل کلاهت را بردار». گفتم بدون کلاه سردرد می گیرم. این را گفتم اما… توی تراموا احساس کردم که می ترسم. کلاهم را برداشتم. فقط همین. از تراموا که پیاده شدم دوباره گذاشتمش سرم. بعدش با دوستم رفتیم خرید. حتی توی زارا عکس سلفی – آینه ای هم گرفتیم. بعدش هم رفتیم کباب ترکی خوردیم. تنها مشتریان مغازه ما بودیم. تلویزیون هم داشت مدام اخبار مربوط به ماجرا را تکرار می کرد. ما کباب می خوردیم و اخبار گوش می دادیم. اما باز هم می خندیدیم. فردایش چهل و پنج دقیقه دیرتر رسیدیم به کلاس آلمانی. لب مرزی که دیگر مرز نبود ماشین ها را می گشتند. من و لیلا حرف می زدیم و می خندیدیم. کلاهم هم روی سرم بود. دو روز بعد که از شدت کمردرد نمی توانستم از جایم بلند شوم فهمیدم که چقدر ترسیده بودم و چقدر همه خنده ها دروغ بوده؛ چقدر عصبی بوده ام. من شارلی نیستم اما… از تمام روزهایی که دومینوی جنایت به نزدیکیهای کسانی که دوستشان دارم برسد می ترسم. خیلی می ترسم.

پی نوشت: امروز چهل و پنج هزار نفر توی استراسبورگ رفتند تظاهرات. من نرفتم. شرایطش را نداشتم که بروم. کمردرد اجازه نمی داد. می توانستم حتما می رفتم. اما وقتی دیدم همان کسانی که حق نداری بگویی بالای چشمشان ابروست آمده اند تظاهرات برای حمایت از آزادی بیان، وقتی دیدم نتانیاهو در صف اول «متظاهران» است، دیگر از اینکه نتوانستم بروم متاسف نبودم.

عکس از یک دوست که به قول خودش به وظیفه اش نسبت به سرزمین پنیرها عمل کرده!

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, یادداشت های روزانه | 2 دیدگاه

درد بالای درد بسیار است…

صبح وقت ماساژ داشتم. فکر کردم که نروم. فکر کردم که با وجود این همه برف حتما خود دکتر هم نمی آید. امکان نداشت او نیاید. می شد زنگ بزنم و بگویم نمی آیم؛ نهایتش این بود که باید پول این جلسه را می پرداختم؛ مهم نبود. بعد فکر کردم که چند بار دیگر ممکن است پیش بیاید که من شهر محبوبم را زیر برف ببینم. شاید هیچوقت دیگر اتفاق نیفتد. رفتم. موقع برگشت خیلی منتظر شدم برای اتوبوس. رسیدم خانه سرم درد می کرد. گلویم هم. خوابیدم. بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم می لرزیدم. عصر دیگر نمی توانستم روی پاهایم بایستم. می ارزید ولی. دیدن استراسبورگ سفیدپوش به همه اینها می ارزید. همسر گفت چرا قرص نمی خوری. گفتم دکتر گفته اگر با معده خالی این قرصها را بخوری چنان دل دردی می گیری که سردردت یادت می رود؛ منتظرم شام حاضر شود. بعد فکر کردم که چقدر خوب است که بعضی دردها هستند که می توانند دردهای دیگر را از یاد آدم ببرند؛ می توانند آنها را کم رنگ یا حتی محو کنند؛ دلتنگی مثلا؛ بددردی است اما… همه چیزهای دیگر در برابرش قابل تحمل می شود. قوانین نیوتن این یکی را کم دارد.

منتشرشده در هیچ | 5 دیدگاه

پاییز را به خاطر بسپار… زمستان طولانی است…

 

منتشرشده در عکس | 3 دیدگاه

دلم می خواهد بروم سفر…

مهندس می گفت حالت خوب نیست چون ورودیت خیلی زیاد است اما اصلا خروجی نداری. می گفت باید کار کنی. کار. راست می گفت. من فقط شده بودم یک گیرنده. یک چیزی که همه محیط  و اتفاقات را توی خودش ذخیره می کرد اما چیزی بروز نمی داد. دیروز احساس کردم که دلم مسافرت می خواهد. خودم تعجب کردم. منِ سرماییِ بد سفر… تا حالا نشده بود که توی زمستان دلم بخواهد بروم مسافرت. اصلا چندین سال بود که کلا دلم نمی خواست بروم مسافرت. حتی پراگ و بوداپست و وین که مقصدهای رویاییم بودند. اما دیروز دلم سفر می خواست. سعی کردم قانعش کنم که به لیست کارهایی که باید ظرف این سه هفته انجام دهد، به ایمیل های ستاره دار، به جلسه ها و ددلاین ها فکر کند. قبول نکرد. اینقدر دیر به فکر سفر افتادم که دیگر برنامه ریزی برایش امکانپذیر نیست؛ اما برای همه آن کارهایی که باید انجام شوند و به قول مهندس خروجی محسوب می شوند به ورودی نیاز دارم؛ برای جواب دادن به آدمهایی که نمی دانم چرا اینقدر سوالاتشان سخت شده؛ برای درست عمل کردن در موقعیت هایی که حتی اگر بخواهم با روش تراپستم معادلاتشان را ساده کنم باز هم تعداد مجهولاتشان بیشتر از تعداد معادلاتشان است. به یک سفر نیاز دارم. شاید با یک کتاب. شاید با یک فیلم و شاید… حتی با یک رویا.

منتشرشده در هیچ | دیدگاه‌ها برای دلم می خواهد بروم سفر… بسته هستند

خداحافظ تنبلی…

پدر و دختر دارند کرپ درست می کنند. من… پای کامپیوتر؛ بعد از چند روز که به خاطر چشم درد و بی عینکی در ترک بودم. نه چیزی خوانده ام، نه چیزی نوشته ام و نه حتی ایمیل های مهمم را جواب داده ام. به جایش کاج نوئل تزئین کرده ام برای رها که آنقدر بزرگ شده که بگوید دلش می خواهد کاج داشته باشد با ستاره و جوراب. حتی اینقدر بزرگ شده که بداند نباید یک چیز قطعی تعیین کند برای کادوی بابانوئل. امسال برای من (ما) قرار است سال مهمی باشد. پر از تغییر و پر از اتفاقات جدید. تصمیم گرفته ام درسم را تمام کنم. برای منی که اسیر اعدادم فارغ التحصیل شدن در سال 2015 خیلی خیلی مهم است. به هر حال قشنگ تر است از 2016. از فردا که عینک جدید را  تحویل بگیرم می خواهم جدی تر کار کنم. دو هفته آینده برای خیلی ها تعطیلات است اما برای من می تواند شروع یک دوره خیلی فشرده کاری باشد. بدون حاشیه و با تمرکز زیاد. همه دوستانم رفته اند تعطیلات. همه کارهای جانبی تا اطلاع ثانوی تعطیل شده و من مانده ام و دو هفته طلایی که لحظه لحظه اش می تواند چیزی را در زندگیم تغییر دهد.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | 7 دیدگاه