همین سی سال و اندی…

به دوستان جوانترم همیشه می گویم که ورود به سی سالگی اتفاق فوق العاده ایست. باورشان نمی شود. می گویم صبر کنید و ببینید چه آرامشی هست بعد از طوفان درس و کار و انتخاب های سرنوشت ساز دهه سوم زندگی. این چند روز توی تقریبا همه ایمیل هایی که نوشته ام یا جواب داده ام و توی تقریبا همه کامنت هایی که جاهای مختلف گذاشته ام با وجود موضوعات کاملا متفاوتشان یک عبارت مشترک وجود دارد: «تجربه شخصی من می گه که…». این برکت سی و چند سالگی است که می توانی در باره تقریبا هر موضوعی یک تجربه شخصی داشته باشی که هر چند بعضی وقتها تلخ بوده اما حالا دیگر تلخیش هم گذشته و شده «خاطره». برای همین هم هست که وقتی دنگ شو می خواند «خاطراتم از همین سی سال و اندی…» یک چیزی ته دلم تکان می خورد و یک لبخند می آید روی صورتم. دوستتان دارم روزهای زیبای سی و چند سالگی.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | ۳ دیدگاه

دوستی های خاله خرسه گونه

گفت: «دلت برای خودت نسوزد.». چشمانم گرد شد از تعجب. از کجا توانسته بود بفهمد؟ دقیقا مشکل همین بود. اینقدر به دلسوزیهای دیگران برای خودم گوش داده بودم که باورم شده بود وضعیتم رقت بار است و باید دلم برای خودم بسوزد. زدم زیر خنده. بلند بلند. ولی هنوز نمی دانم چطور باید با این دلسوزیها برخورد کنم. اگر بگویم که همه چیز عالی است فکر می کنند که حتما مشکلی هست که من از این وضعیت بین زمین و هوایی خوشحالم. اگر غر بزنم می گویند انتخاب خودت بود. اگر بروم میهمانی میگویند یک کم بنشین خانه. اگر نروم می گویند الهی بمیرم توی غربت تنها مانده ای. اگر معاشرت کنم می گویند بی کار است. اگر نکنم می گویند خودش را می گیرد. اگر نگویم مریض شده ام می گویند پس  حتما با برگزار کنندگان فلان مراسم مشکل داشتی که نیامدی. اگر بگویم… الهی بمیرم ها شروع می شود. اگر بگویم همسر از کار و شرایطش راضی است توی دلشان می گویند … (این یکی را بگذار بگویند). اگر بگویم ناراضی است و مدام دلش پیش ماست آنوقت سیل نصیحت ها به من شروع می شود که زن باید همان جایی باشد که مردش هست. اگر کارها را به موقع انجام دهم و ایمیل ها را زود جواب دهم می گویند حتما کار دیگری ندارد. اگر بگذارم کمی دیرتر… لابلای ده ها ایمیلی که در روز دریافت می کنم گم می شود و … فراموش. اگر به دیگران کمک کنم می گذارند به حساب حماقتم و اسمم می رود توی لیست کسانی که می شود ازشان بهره کشید. اگر نکنم… واویلا! کلا در یک وضعیت شتر گاو پلنگی گیر کرده ام که هر چه بگویم جا برای اعتراض هست. خودم را پشت سردردها و مریضی های جورواجوری که هر چند وقت یکبار گریبانم را می گرفت قایم کرده بودم که … دیگر وقت نشود برای پرسیدن اینکه «سخت نیست؟». آنقدر دیگران برایم دلسوزی کردند که خودم هم باورم شد وضعیتم رقت بار است و دلم برای خودم سوخت. گفت «دلت برای خودت نسوزد». چند ثانیه نگاهش کردم و بعد بلند بلند زدم زیر خنده. برای اولین بار رنگ چشمانش را دیدم. چشمان زیبایی دارد.

منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه | ۳ دیدگاه

ترکیب خجالتی – جسوری که من باشم…

چند وقت پیش یکی از آشنایان نوشته بود که از دوستش که هم خجالتی است و هم خیلی جسور. گفته بود که ترکیب اینها به نظرش خیلی جذاب است.انگار یک لحظه نور انداختند رویم. اگر من آنقدر به او نزدیک بودم که می شد گفت از دوستانش هستم حتما فکر می کردم این را درباره من نوشته. از همان روز نیمه خجالتی آم شروع کرد به بزرگ شدن. حالا اینقدر بزرگ شده که دیگر فقط ده درصد از جسارتم مانده. شده ام یک آدم خجالتی که گاه گاهی هم اقدامات کله خرابانه ای انجام میدهد. این «گاه گاه» هم جوری است… که اگر طول بکشد و فکری را که به ذهنم رسیده سریع عملی نکنم منصرف می شوم کلا.

امانوئل دیروز صبح ایمیل زده و فردا برای عصرانه دعوتم کرده که بروم و بچه هایش را ببینم. من هنوز ایمیل را جواب نداده ام در حالیکه می دانم چقدر این دعوت از روی لطف است و چقدر … اگر آدم قبلی بودم برایش هیجان زده می شدم. همیشه به فرانسه خجالتی تر از فارسی بوده ام و حالا که در فارسی هم خجالتی ام در فرانسه شده ام «لال». دلم می خواست دلیلی داشتم برای نرفتن. ندارم. از وقتی از ایران برگشته ام به بیشتر کسانی که می گویند بیا برویم فلان جا می گویم «نه» و این دور باطل ادامه پیدا می کند. خجالتی بودن… منزوی شدن…. خجالتی تر شدن… منزوی تر شدن… و…

دلم می خواست می شد بفهمم آن کسی که شبیه من است برای وقتهایی که روی خجالتیش اینطور غلبه می کند چه راه حلی دارد.

پی نوشت: عطف به کتاب «خشم قلنبه» می شود «خجالت قلنبه»! اگر این کتاب را نخوانده اید حتما بخوانید. مخصوصا اگر بچه دارید.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها | ۳ دیدگاه

عاقبت لینکداین بازی

۱- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به عکس ها دقت کردم. به اینکه اگر من بخواهم کسی را استخدام کنم از بین این عکس ها کدام را انتخاب می کنم. به این فکر کردم که چقدر اعتماد به نفس و قدرت آدمها در چهره اشان پیداست؛ در نگاهشان و در لبخندشان. به عکس خودم نگاه کردم. تویش اعتماد به نفس بود؛ قدرت هم حتی… اما نمی دانم چرا اگر من می خواستم کسی را استخدام کنم صاحب این عکس را استخدام نمی کردم. خیلی تنها بود. انگار که اصلا نمی توانستی به او نزدیک شوی. انگار که نمی توانست جزئی از یک جمع باشد. انگار که می توانست فقط به عنوان یک «سلف» کار کند… اگر روزی تصمیم بگیرم برای جایی که مرا نمی شناسند درخواست کار بدهم باید اول عکس لینکداینم را عوض کنم.

۲- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به نوشته های زیر عکس ها دقت کردم. فهمیدم با وجود همه جفتک پراکنی ها و از این شاخه به آن شاخه پریدن ها هنوز هم دوست دارم زیر عکس پروفایل لینکداینم نوشته باشد «آرشیتکت».

۳- امشب نشستم سر لینکداین. تمام پیشنهاداتش را از بالا تا پایین نگاه کردم. به عکس ها و نوشته های زیرشان دقت کردم… فکر می کنم دیگر وقتش است که بنشینم و برای آینده ام یک فکر درست و حسابی بکنم. دیگر وقتش است.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | ۵ دیدگاه

دیگر نمی خواهم «الاغ» باشم.

رها در حال بازی:

از طرف عروسک به الاغ: من دوست دارم پرواز کنم.
از طرف الاغ به عروسک: آخه آدمها که پرواز نمی کنن.
از طرف عروسک به الاغ: ولی من دوست دارم پرواز کنم.

چند لحظه بعد… رها الاغ را بغل می کند و الاغ عروسک را پرواز می دهد.

رها تصادفا داشت با الاغ بازی می کرد. عروسک جدیدش است. نمی داند که «الاغ» یعنی چه. اما من می دانم… و می دانم که بعضی وقتها نادانسته برای کسانی تبلیغ کرده ام و آنها را بالابرده ام که ارزش حتی یک درصد وقتی را که برایشان صرف کردم نداشته اند. بعضی وقتها از روی دلسوزی به کسانی کمک کرده ام که ارزش حتی یک درصد وقتی را که برایشان صرف کردم نداشته اند. بعضی وقتها درست مانند یک «الاغ» سواری داده ام. خیلی وقتها خیلی آدمها مرا الاغ فرض کردند. حتما بوده ام در آن لحظه. اگر نبودم… اگر منطقی تر و قاطع تر بودم نمی توانستند شاید. در یک سال گذشته اینقدر از این موضوع ضربه خورده ام که تصمیم گرفته ام وقتی می خواهم به کسی کمک کنم اول در آینه به خودم نگاه کنم و مطمئن شوم که الاغ نیستم؛ تصمیم گرفته ام وقتی می خواهم کسی را بالا ببرم اول مطمئن شوم که آن شخص مرا «الاغ» نمی بیند.

منتشرشده در هیچ | ۴ دیدگاه

تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟

مقدمه: هر چند این نوشته پر از خشم است اما شما آن را با لحن طنز بخوانید.

۱- همان دو سه روز اول پایم را مجروح کردم. آنقدر شدید که حتی جرات نکردم در باره اش با دیگران حرف بزنم. نمی دانستم در جواب اینکه چطور این کار را کردی چه بگویم. مجبور شدم تحمل کنم. بساطم را پهن کردم روز میز نشیمن و سعی کردم تا جایی که می شود از خانه بیرون نروم. می لنگیدم. نمی دانم اینکه تمام مدت صفحه کامپیوتر جلویم باز بود و کار دیگری نمی توانستم انجام دهم باعث شد به ایمیل هایی که دریافت می کنم دقیق تر شوم یا اینکه واقعا مردم یک جوری شده اند. همه انگار از آدم طلبکارند: دوست دوست یک آشنایی عرضه ندارد پایان نامه اش را ببندد و این وظیفه من است که این کار را برایش انجام دهم؛ آشنای آشنای یک نفری که درخواست دوستی فیس بوکش را هم چون فکرکردم حتما همدیگر را می شناسیم اما من چون آلزایمر دارم به خاطر نمی آورم پذیرفتم بلد نیست از اینترنت اطلاعاتی را که برای تحقیقش لازم دارد پیدا کند و فیلترینگ را در این موضوع مقصر می داند و فکر می کند آن طرف دنیا همه منتظر نشسته اند تا این نابغه قرن از ایران خارج شود تا سر اقامت دادن به او جنگ جهانی راه بیفتد؛ یکی دیگر که یک صفحه برایم انشا ردیف کرده و آخرش تشکر کرده از اینکه وقت می گذارم و به سوالاتش جواب می دهم اما… تمام پیام را که زیر و رو می کنم حتی یک سوال هم نیست. یکی از سوالات امتحانی استادی که من ده سال قبل با او کلاس داشتم پرسیده؛ یکی وضعیت رشته منظر در ایران را برای من! توضیح داده؛ یکی خواسته که برای پایان نامه لیسانس دوستش نما بکشم؛ یکی موضوع تزش را فرستاده و خواسته برایش ساختار بنویسم؛ یکی ساختار فرستاده و خواسته که من متن را تولید کنم؛ یکی…

به یک آدمی تبدیل شده ام پر از خشم و تازه فهمیده ام چرا با بعضی ها اصلا نمی شود تماس گرفت. «عشق یک در باز است» اما من دلم می خواهد همه درها را ببندم.

سوال: اینجور ایمیل ها فقط برای من می آید؟ مشکل از من است یا از بقیه؟

۲- توی همین سفر کوتاه و با این پای لنگ توانستم بروم فروزن را با دوبله گلوری ببینم؛ بروم چالوس کنسرت چارتار و امشب هم می روم تالار وحدت … کنسرت پالت. کنسرت چارتار آنقدر خوب بود که از بعد از آن هر وقت یکی از آهنگ ها را می شنوم ناخودآگاه تصویر اجرای زنده اش به چشمم می آید. برایم عجیب بود که با وجود اینکه بعضی از آهنگ ها را بیشتر از هزار بار شنیده بودم اما هیچوقت تصور نمی کردم پشت آن صدا یک «آدم» باشد.

۳- در این سفر یک اتفاق دیگری هم افتاد که شاید به بخش اول نوشته ام مربوط است. هنوز نمی توانم تحلیلش کنم. بار قبل یکی از دوستانم گفت «دوستانت از تو سوء استفاده می کنند». من فکر کردم که چه چیزی دارم که بشود از آن سوء استفاده کرد. اما حالا می دانم که راست می گوید. برای همین هم هست که بین همه دوستانم فقط من هستم که از اینجور ایمیل ها دریافت می کنم. هر وقت یاد گرفتم که روابط دیگران با خودم را جوری تنظیم کنم که احساس «خری که سواری می دهد» نداشته باشم حتما درباره آن می نویسم. هنوز که … در گل مانده ام و هیچ کورسوی امیدی برای اینکه بتوانم خودم را اصلاح کنم نمی بینم. اینکه توانستم جلوی خودم را بگیرم و نماها را نکشم به خاطر تغییر رویه ام نیست؛ به خاطر نداشتن اتوکد است!

منتشرشده در تجربه های من, یادداشت های روزانه | ۱۰ دیدگاه

من اراد شیئا ناله او بعضه…

۱- تمام دوستان و آشنایان و همسایگان فرانسوی در توصیف من در یک کلمه اتفاق نظر دارند: «الگانت». خودشان فکر می کنند که اگر هر بار که مرا می بینند این را به من یادآوری کنند خوشحال می شوم اما… من به این فکر می کنم که آیا واقعا هیچ چیز دیگری جز زیبایی ظاهری برای ارائه نداشته ام.

۲- در بچگی عاشق بنز مدل الگانس بودم. از آرزوی داشتنش فقط این کلمه «الگانت» به من رسید. حالا مطمئنم که اگر ۵۰ هزار یورو داشته باشم قطعا با آن بنز نمی خرم!

۳- یک روز که با رها داشتیم از خرید بر می گشتیم و او داشت برای من استدلال می کرد که چرا اجازه نداده ام عروسک فلان پرنسس را که دوست داشته برایش بخرم. جلوی در خانه یک آئودی شاسی بلند خیلی شیک پارک شده بود. به رها نشانش دادم و گفتم من هم دلم می خواهد از اینها داشته باشم، اما آدمها نمی توانند همه چیزهایی را که دوست دارند داشته باشند. قانع شد. چند روز پیش در تهران یک ماشین شاسی بلند سیاه را به پدرش نشان داده و گفته: «مامان از اینها دوست داره؛ وقتی ماشینمون خراب شد براش بخریم!»

۴- هر کس چیزی را بخواهد به همه یا بخشی از آن می رسد. (فکر کنم از حضرت علی)

پی نوشت: دوستان ایرانیم هیچ اتفاق نظری در مورد من ندارند. بعضی ها فکر می کنند من از دنیای فرشته ها به این دنیا آمده ام. فکر می کنند نهایت مهربانی هستم. فکر می کنند یک دوست خوبم. بعضی ها فکر می کنند زیاد حرف می زنم. بعضی ها اگر حرف نزنم دلشان برای سخنرانیهایم تنگ می شود. بعضی ها فکر می کنند مغرورم؛ فکر می کنند زمان هایی که حرف نمی زنم خودم را گرفته ام مثلا. بعضی ها فکر می کنند که یک آدم دورو هستم که فقط تظاهر می کنم به خوب بودن. این آخریها شنیده ام که بعضی ها می گویند یک آدم «مذهبی» است که دلش می خواهد خودش را «خاص» نشان دهد. من هیچ کدام از اینها نیستم. نه آنقدر ها شیطانم و نه آنقدر ها فرشته. ولی خوشحالم که یک چیزی هست به اسم زبان مادری که با آن می توانم بیشتر افکار و احساساتم را بیان کنم. خوشحالم که لازم نیست دنبال کلمه مناسب بگردم. خوشحالم که نباید ترجمه کنم… و خوشحالم از اینکه چیزی بیشتر از زیبایی ظاهری برای ارائه داشته ام. حالا چه خوب و چه بد.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | ۱ دیدگاه

خوشبختی یعنی داشتن آدم هایی از جنس…

یک نفر با سرچ این عبارت رسیده به یکی از نوشته های من. این جواب را برایش می نویسم اگر گذرش دوباره افتاد این طرفها…

دخترجان (مطمئنا دختر است که به این چیزها فکر می کند!) تا جایی که من می دانم خوشبختی ربطی به داشتن ندارد. نه داشتنِ کسی و نه داشتنِ چیزی. آدم می تواند همه چیز داشته باشد و با بهترین آدمهای دنیا هم دوست باشد اما خوشبخت نباشد. من خیلی وقتها، زمانی که از کنار ماشین های بسیار گرانقیمت رد می شوم با دقت به چشمان آدمهایی که در آن نشسته اند نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا اینها خوشبختند یا نه. بیشتر وقتها آن دختر و پسر زیبایی که توی یک ماشین بسیار زیباتر نشسته اند نه با هم حرف می زنند و نه لبخند روی صورتشان است؛ این برای من معنایش این است که خوشبخت نیستند.

اما اگر سوال را بر عکس کنیم… یعنی اینکه داشتن چه آدمهایی می تواند آدم را بدبخت کند… باید بگویم آدمهایی که در مقابلشان باید مدام از خودت بپرسی چرا… چرا این کار را کرد… چرا این حرف را زد… منظورش چه بود… چرا امروز سرد جواب سلامم را داد… چه کرده ام که ناراحت شده… بدبختی بودن در کنار آدمهایی است که با وجودشان همیشه باید مراقب تمام حرفها و حرکاتت باشی که مبادا سوء برداشت کنند یا ناراحت شوند یا حتی قهر کنند. بدبختی بودن با آدمهایی است که در برابرت مدام از خودشان می پرسند چرا… چرا این کار را کرد… چرا این حرف را زد… منظورش چه بود… چرا امروز سرد جواب سلامم را داد… چه کرده ام که ناراحت شده… بدبختی بودن در کنار آدمهایی است که همیشه دنبال یک بهانه هستند که از حرفها و حرکات تو سوء برداشت کنند یا ناراحت شوند یا حتی قهر کنند. دخترم با اینجور آدمها معاشرت نکن.

پی نوشت: از نظر من خوشبختی یعنی اینکه بلد باشی از معاشرت با خودت لذت ببری! همین.

منتشرشده در هیچ | ۴ دیدگاه

تمام داستان های بزرگ دنیا با یک اتفاق مشترک شروع می شوند… اینکه کسی به کسی اعتماد کند!

همین… فقط همین

یک آگهی را روی صفحه فیس بوکم همخوان کرده بودم در باره جمع کردن درهای پلاستیکی بطری ها برای خریدن ویلچر. یک حرکتی که همه جای دنیا دارد به شکل های مختلفی انجام می شود؛ حتی توی همین ولایت استراسبورگ. از بعضی از دوستانم خواستم که پیام را با وایبر توی گروه هایی که عضو هستند به اشتراک بگذارند. یکی شان جواب عجیبی دریافت کرده بود که برای من هم فرستاد. سوال اصلی این بود که چطور مطمئن باشیم پولی که از فروش سربطری ها به دست می آید صرف خرید ویلچر می شود. سوال را به شکل خیلی بدی مطرح کرده بود. اصلا سوال نپرسیده بود. قضاوت کرده بود… که این پول می شود صرف خوش گذرانی یک عده آدم که دارند از سادگی بقیه سوء استفاده می کنند.

این روزها دارم یک دروه ای را می گذرانم توی کورس ارا به اسم «کارآفرینی برای تغییر». چندین هزار نفر در این دوره شرکت می کنند. هر کس یک پروژه تعریف کرده که با آن می شود یک تغییر در جهت وضعیت اجتماعی مردم یا در جهت حفاظت از محیط زیست انجام داد. شاید من هنوز توی جو این دوره بودم که فکر می کردم همه معنای مشارکت اجتماعی برای تغییر – معنای حرکت های نمادین برای آگاه سازی جامعه نسبت به مشکلات قشرهای مختلف – معنای فعالیت داوطلبانه (و بدون حقوق) و معنای سازمان های مردم نهاد را می دانند و به آنها برای ایجاد تغییرات هر چند کوچک اعتماد می کنند. شاید تحت تاثیر چالش سطل آب یخ بود. تازه فهمیدم که بیشتر به اشتراک گذاری ها جاست فور فان بوده و نه برای حمایت از این حرکت یا آگاه کردن دیگران
دوستم و دوستش به من اعتماد نکردند. این بی اعتمادی شان باعث شد که من بروم تحقیق کنم و با اطمینان بیشتری گام بردارم. باعث شد که دوستان دیگرم که فکر می کردند وقت یا نیروی انسانی لازم برای مشارکت در این حرکت اجتماعی را ندارند به پتانسیل های دور و برشان با دقت بیشتری نگاه کنند و یک راهی پیدا کنند برای کمک به این جنبش.
رئیس می گوید وقتی می خواهی کار اجتماعی بکنی باید پوستت مثل پوست کرگدن کلفت باشد. دارم سعی می کنم که پوستم را کلفت کنم اما… دلم می خواست آدمها بیشتر به هم اعتماد می کردند

پی نوشت:  اگر می خواهید خالق داستانی باشید که زندگی اطرافیانتان را تغییر دهد به آنها و به همدستانتان اعتماد کنید و با آنها هم داستان شوید.

منتشرشده در تجربه های من, تردیدها و دغدغه ها | ۵ دیدگاه

عشق نفرینی است…

در یک مراسم سخنرانی منتظر نشسته بودم و مطابق معمول داشتم ایمیل های عقب افتاده را جواب می دادم که کلمه ای توی صحبت های دو نفر که پشت سرم نشسته بودند توجهم را جلب کرد. خانمی بود که داشت تعریف می کرد که بچه اش برای درس زبان با مدرسه رفته لندن.  اول خودم را گذاشتم جای بچه. به این فکر کردم که مدرسه ما که بین مدرسه های آن دوره بینهایت روشنفکر محسوب می شد و نه به شلوار جین گیر می داد و نه به کفش سفید، دورترین اردویی که ما را برد جمکران بود. داشتم حسرت بچه را می خوردم که یادم افتاد آدم باید در «حال» زندگی کند. فکر کردم که چقدر زن دل گنده است که توانسته بچه اش را بفرستد یک جای به این دوری؛ مطمئن بودم پدر و مادر من چنین اجازه ای نمی دادند؛ حتما یک بهانه ای جور می کردند که مدرسه قبول کند… امروز که از رها و پدرش در فرودگاه خداحافظی کردم دیدم نمی شود به بچه ای که از ذوق سفر حتی نمی تواند مسافت خانه تا فرودگاه را هم تحمل کند بگویی «دلم برایت تنگ می شود لعنتی». رفت. در طول مدت ده دقیقه ای که در فرودگاه منتظر بودم تا آنها بدون مشکل از گیت رد شوند، با وجود اینکه می دانستم رفته، ناخودآگاه به سمت هر صدای کودکانه ای که می گفت «مامان» برمی گشتم. هنوز نمی دانم اینکه یک مادر به دخترش بگوید «امیدوارم روزی مادر شوی» دعاست یا نفرین.

منتشرشده در رها, مادرانه ها | ۶ دیدگاه