شاید سه دسته باشند. آنهایی که از این دنیا می روند. آنهایی که می روند یک سر دیگر دنیا اما همچنان در این دنیا هستند. آنهایی که ممکن است در آپارتمان بغلی زندگی کنند اما از دست رفته اند.
برای من دسته آخری دردناک ترین است. کسی که زمانی شریک تمام رازهایت بوده و حالا … هیچ جای دنیایت نیست؛ به جز زمانی که کسی را می بینی که شبیه اوست یا کاری را شبیه او انجام می دهد. اینجاست که برای من اینکه «فقط یک بار زندگی می کنیم» مثل یک سیلی می خورد توی صورتم. قبلا فکر می کردم که هیچ چیزی در دنیا ارزش ندارد که آدم کسی را که زمانی شریک تمام رازهایش بوده از دست بدهد اما… حالا می بینم که ما آدم هاییم که انتخاب می کنیم ارزشش را دارد یا نه. ما به مرده ها می پیوندیم. آنهایی که مهاجرت کرده اند به ما می پیوندند. اما پیوندهایی را که گسسته اند… هیچ جوری نمی شود رفو کرد.
الان یکی از سین ها آفریقاست. یک سین دیگر ده ها هزار کیلومتر آن طرف تر دختر دو روزه اش را در آغوش گرفته. سومین سین را چندین ماه است که ندیده ام. سین چهارم حتی با اینکه پیام هایم را می خواند جواب نمی دهد و من که وقتی برای یک نفر پیام می زنم خیره به گوشی می مانم تا زمان دریافت جواب، برایم مهم نیست چون می دانم که هست. اینها همه هستند. در دنیای من هستند. حتی بابا هم که نیست هست. اما آن یکی سین که هست، نیست… و سیلی های زندگی خیلی دردناک است.
البته که یک بخش هایی از این حال بد هم تقصیر چارتار است… «این تنها بودن مرا شکنجه می دهد ولی نمی کشد.»
پی نوشت: اینکه در موردش حرف زدم خیلی حالم را بهتر کرد.