سال ۲۰۲۰ چگونه گذشت؟

سه سال من در این وبلاگ حتی یک کلمه هم ننوشتم. حتی یک کلمه. با توجه به اینکه برگشته ام به نوشتن، این ناکاملی و این وقفه آزارم می دهد. برای همین تصمیم گرفتم در حد یک پست در باره آنچه در مورد آن سال یادم می آید بنویسم. تاریخ نگارش این نوشته دی ماه ۱۴۰۲ است (۲۰۲۴) اما برش می گردانم به دسامبر ۲۰۲۰.


***

سال ۲۰۲۰ اصلا نگذشت. من یک جایی همانجا ماندم. اولش خیلی خوب شروع شد. خانوادگی رفتیم کیش. مامان و بابا و خواهرها و برادر و دایی و … همه. توی سفر رفتار بابا فرق می کرد. خیلی صمیمی تر شده بود. به وضوح با من درددل می کرد. از این می گفت که دلش می خواهد خواهر کوچکم ازدواج کند و چون نمی کند نگران است. من انگار که روی ابرها بودم. از اینکه اینگونه با بابا هم کلام شده ام. توی فرودگاه بودیم که اس ام اس هلال احمر آمد در مورد ویروس کورونا. قرنطینه شروع شد. مدرسه ها تعطیل شد و من بدون اینکه اطلاع بدهم دیگر نرفتم سر کار. یعنی آن پروژه ای که من مسئولش بودم دیگر از حیز انتفاع ساقط شده بود و هیچ جوری نمی شد انجامش داد. اواخر سال بود که خواهرم با یک نفر آشنا شد که … تصمیم گرفت با او ازدواج کند. عید سفر نرفتیم. اما تعطیلی و خلوتی شهر باعث می شد که بتوانم هر روز تنها ظرف ۱۷ دقیقه برسم خانه مامانم و بهشان سر بزنم. اردیبهشت شد. برای خواهرم جشن نامزدی گرفتیم. روز ۱۵ رمضان عقد کردند. در محضر. فقط خانواده ها بودند. شنبه بود. یکشنبه شام همه خانه مامان بودیم. من زخم پای بابا را پانسمان کردم. تهش سفید شده بود. عکس گرفتم و نشانش دادم. سرش را طوری تکان داد که انگار دارد برای سوختن غذا یا مریض شدن یک گربه ابراز تاسف می کند. من رفتم گوشه آشپزخانه روی زمین نشستم و بدون اینکه دیگران بفهمند گریه کردم. سه شنبه شب با بابا حرف زدم. گلویم درد می کرد. او گفت بیا برایت آمپول بزنم. من هم گفتم «نه مرسی». از ترس اینکه بیماریم واگیردار باشد سه شنبه و چهارشنبه به دیدنشان نرفتم. اما نمی دانستم این آخرین مکالمه مان خواهد بود. می دانستم چیز زیادی نمانده اما نمی دانستم که … عصر ۲۰ م ماه رمضان بابا را به خاک سپردیم.
یک پرستار تمام وقت پیدا کردیم که قرار بود خانه مامان مستقر شود و از بابا مراقبت کند. چهارشنبه شب پرستار آمد و پنج شنبه شب بابا دیگر نبود.
هیچ کداممان دیگر مثل قبل نشدیم. مخصوصا خواهر کوچکتر که در یک هفته هم ازدواج کرد و هم پدرش را از دست داد.

هیچ کداممان مثل قبل نشدیم اما آن چیزی که شدیم… اگر بابا نرفته بود نمی شدیم. بیشتر تلاش می کردیم. جدی تر بودیم. سعی می کردیم کاری کنیم که بهمان افتخار کند.
اوایل مرداد همان سال یک پیشنهاد کاری جالب داشتم. کار به عنوان مدیر نوآوری در کارگاه هفت و هشت که یک شتابدهنده در حوزه استارتاپ های معماری بود. بی درنگ قبول کردم. آن شغل مرا به جاهایی رساند که تهش به جایی ختم شده که الان هستم. اما با اینکه تابستان ۲۰۲۰ بود… نبود.
سال ۲۰۲۰ برای من همان ۶ روز بود. شنبه ای که خواهرم در محضر عقد کرد. تصویر برادرم که به سختی ویلچر را در پیاده روهای باریک جابجا می کرد. یکشنبه که برای شام دور هم جمع شدیم. بابا که گفت: «اینقدر شلوغ نکنید الان داماد پشیمان می شود که با چنین خانواده ای وصلت کرده». تعویض کردن پانسمان زخم بابا و اینکه هر دویمان فهمیدیم زمان زیادی نمانده. دوشنبه ای که گلودرد گرفتم. سه شنبه ای که بابا گفت بیا برایت آمپول بزنم. چهارشنبه ای که به یکی از دوستانم که دکتر است زنگ زدم تا بپرسم که با این شرایط چقدر زمان داریم و او تلفن را جواب نداد و پنج شنبه ای که برادرم به همسر زنگ زد که … بیایید. تصویر مامان که نمی توانست گریه کند. برادر که تنها بود و … باید بار همه چیز را تنهایی به دوش می کشید بدون اینکه حتی کسی بغلش کند. منی که باید به دوستان خانوادگی مان زنگ می زدم و خبر را می دادم. همسر که باید زیر تابوت را می گرفت. خواهرانم که … شب قدر ما در تلاش برای خوابیدن گذشت. بابا وقتی خیالش از بابت خواهر کوچک و مامان راحت شد رفت و ما ماندیم. سال ۲۰۲۰ همان ۶ روز بود و انگار که مابقیش به خواب گذشت.

این نوشته در شدن ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.