سال ۲۰۱۸ چگونه گذشت؟

سه سال من در این وبلاگ حتی یک کلمه هم ننوشتم. حتی یک کلمه. با توجه به اینکه برگشته ام به نوشتن، این ناکاملی و این وقفه آزارم می دهد. برای همین تصمیم گرفتم در حد یک پست در باره آنچه در مورد آن سال یادم می آید بنویسم. تاریخ نگارش این نوشته دی ماه ۱۴۰۲ است (۲۰۲۴) اما برش می گردانم به دسامبر ۲۰۱۸.

***

نیمه دوم ۲۰۱۷ و نیمه اول ۲۰۱۸ به ضرس قاطع سیاه ترین سال زندگی من بود. اولش برگشتن از فرانسه و مهاجرت معکوس به ایران که آنقدر برایم دردناک بود که وسط سالن ترانزیت فرودگاه فرانکفورت روی زمین نشستم و چندین دقیقه با صدای خیلی بلند زار زدم. بعدش حاملگی و افسردگی شدید و حال بدی که هیچ جوری نمی توانم توصیفش کنم. اینکه توانستم از آن چند ماه زنده بیرون بیایم از نظر خودم یک معجزه است. خدا به رها رحم کرد به نظرم. آخرش هم چندین ماه زندگی در تنهایی در شرایط فیزیکی و مکانی نامناسب فقط برای اینکه می خواستم بچه دومم فرانسه به دنیا بیاید تا عدالت بین او و خواهرش رعایت شود.
حالا که فکر می کنم دلیل دو تای آخری برای خودم و اطرافیانم شفاف است اما آن موقع ها به نظر دیگران افراط بود. افراط خیلی شدید. هیچ کس نه درک می کرد که چرا یک حاملگی ممکن است اینقدر آسیب زا باشد و نه درک می کرد که چرا باید هر دو خواهر شرایط یکسانی به لحاظ محل تولد داشته باشند.
وسط ۲۰۱۸ خورشید طلوع کرد. دختر کوچک که اسمش را پرنیا گذاشتیم شد یک نور که قلبم را پر کرد و سیاهی را شست و با خودش برد. هر چند هنوز هم گاهی که از آن سال حرف می زنم اشک در چشمانم حلقه می زند اما خدا را شکر می کنم که توانستم تحمل کنم.
پرنیا خیلی عجیب و غریب است. البته این جمله را باید در همین سال ۲۰۲۴ بنویسم. اما وقتی فکر می کنم می بینم که از همان زمان ورودش به زندگیم هم عجیب و غریب بود. عصر روز عید فطر به دنیا آمد. درست چند دقیقه قبل از اینکه ایران در جام جهانی به مراکش گل بزند. آنچه از آن روزها یادم می آید این است که استراسبوگ آنقدر در جو جام جهانی غرق بود که با همیشه اش فرق می کرد. پرنیا هم با رها فرق می کرد. شبها می خوابید!!! برای من که در نوزادی رها حتی دو ساعت پشت سر هم هم نمی شد که بخوابم انگار که معجزه بود. حتی دیگر برگشتن به ایران هم با اینکه خیلی سریع اتفاق افتاد دیگر دردناک نبود. بعد از دو سه ماه سیاهی ها و دردها کم شد و حال نسبتا عادی پیدا کردم و هنوز ۶ ماه نشده پرنیا شد «شادی خالص» زندگیم. Pure Joy. رنگ زندگیم در ماه های آخر سال ۲۰۱۸ صورتی کمرنگ بود. رنگ کلاه پرنیا در آن روزها. آنقدر همراه بود که حتی با وجودش می توانستم کار کنم. پروژه پارک پردیسان را گرفتیم. با هم می رفتیم در پارک می چرخیدیم. زمان های برداشت در ماشین می خوابید و با من به جلسه ها می آمد. من هم چون شب ها حداقل ۶ ساعت خواب کامل داشتم مغزم خوب کار می کرد. آن پروژه حتی یک گام هم به عمل نزدیک نشد اما کمک کرد که من با قدرت و اعتماد به نفس وارد سال ۲۰۱۹ شوم. ۲۰۱۸ سالی بود که با سیاهی شروع شد و با نور به پایان رسید.

این نوشته در بودن, مادرانه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.