-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
تابستان است آیا؟
امسال دیوانه می شویم از دست این هوا. هفته پیش رفتیم پنکه خریدیم که از گرما نمیریم؛ امروز مجبور شدیم بخاری روشن کنیم. الان من بخاری و پنکه را گذاشته ام کنار هم تا هر کدام را که لازم بود روشن کنم. سعی می کنم یادم برود که تابستان شروع شده. ولی به نظرم بهتر است یکی این موضوع را به خدا یادآوری کند.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای تابستان است آیا؟ بسته هستند
مبارزه با چرندیات
یک سری صفحه درست شده توی فیس بوک به اسم مبارزه با چرندیات و اخبار جلعی و اینجور چیزها. من جزو مخالفینش بودم. مخصوصا در مورد یک سری از اخبار دروغین اما خوشحال کننده. مثلا در مورد کسی که قول داده بود به قربانیان آتش سوزی مدرسه کمک کند. همان آقای خوشتیپ و باکلاسی که می گفتند توی آلمان بیمارستان دارد و بعد معلوم شد که کل خبر دروغ بوده. من ناراحت شدم وقتی فهمیدم که خبر راست نبوده. دلم می خواست باور کنم که یک نفر هست که اینقدر قدرتمند و پولدار است که می تواند سلامتی و شادی را به همه آن بچه ها برگرداند؛ ولی… کسی نبود. من از اینهاییم که بعضی وقتها سرم را می کنم زیر برف شاید. نمی دانم.
اما همین من سر در برف در برابر یک جمله ای که به گمانم از پائولو کوئیلو توی فیس بوک پخش شده نظرم به شفاف سازی است. دلم می خواهد داد بزنم که این را اینقدر به اشتراک نگذارید؛ چرند است. اینکه گفته سعی کن اینقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. به نظر من این جمله اشتباه است از اساس. حالا هر کس که گفته. هیچ انسانی کامل نیست و وقتی تلاش می کند همه آن چیزی که هست و دارد را بریزد روی دایره اما باز هم نمی شود نابود می شود. دیگر نمی تواند به خودش بگوید که ای کاش این کار را کرده بودم یا ای کاش فلان چیز را داشتم. نا امیدی اش اینقدر زیاد می شود که دیگر به سختی می تواند سرپا شود. من که فکر می کنم هر بار که همه چیزم را توی یک رابطه گذاشته ام، چه رابطه فامیلی یا کاری، چه دوستانه و چه عاشقانه باخته ام. ممکن است با گرفتن خودم از دیگران آنها را تنبیه کرده باشم اما… در نهایت کسی که متنبه شده خودم بوده ام. خودم تا مدتها احساس می کردم که کتک خورده ام و آسیب دیده ام. این زیادی کامل بودن مثل این است که خودزنی کنی؛ مثل اینکه برای ضربه زدن به دیگران خودت را نابود کنی. هر چقدر که بالاتر بروی سخت تر سقوط می کنی.
اما همین من سر در برف در برابر یک جمله ای که به گمانم از پائولو کوئیلو توی فیس بوک پخش شده نظرم به شفاف سازی است. دلم می خواهد داد بزنم که این را اینقدر به اشتراک نگذارید؛ چرند است. اینکه گفته سعی کن اینقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد. به نظر من این جمله اشتباه است از اساس. حالا هر کس که گفته. هیچ انسانی کامل نیست و وقتی تلاش می کند همه آن چیزی که هست و دارد را بریزد روی دایره اما باز هم نمی شود نابود می شود. دیگر نمی تواند به خودش بگوید که ای کاش این کار را کرده بودم یا ای کاش فلان چیز را داشتم. نا امیدی اش اینقدر زیاد می شود که دیگر به سختی می تواند سرپا شود. من که فکر می کنم هر بار که همه چیزم را توی یک رابطه گذاشته ام، چه رابطه فامیلی یا کاری، چه دوستانه و چه عاشقانه باخته ام. ممکن است با گرفتن خودم از دیگران آنها را تنبیه کرده باشم اما… در نهایت کسی که متنبه شده خودم بوده ام. خودم تا مدتها احساس می کردم که کتک خورده ام و آسیب دیده ام. این زیادی کامل بودن مثل این است که خودزنی کنی؛ مثل اینکه برای ضربه زدن به دیگران خودت را نابود کنی. هر چقدر که بالاتر بروی سخت تر سقوط می کنی.
منتشرشده در فیلسوفانه
دیدگاهها برای مبارزه با چرندیات بسته هستند
لِنگِش کن…
من با اینکه خودم عامه پسند می نویسم (منظورم این است که برای مخاطب عام) اما خیلی از وبلاگ هایی که دوست دارم و دنبال می کنم روشنفکری هستند (منظورم این است که مال آدمهای روشنفکر). این مساله مربوط می شود به یک لایه از شخصیتم که معمار است و به هنر و فرهنگ علاقه دارد. توی این وبلاگ ها به جز خود متن، کامنت ها را هم می خوانم. برای اینکه از لحن نوشتن خیلی هاشان معلوم است که دوست هستند با نویسنده وبلاگ و دوست یک آدم روشنفکر و فرهنگی بودن یعنی اینکه خودت هم یک رگه هایی داری از همانها. اما بعضی وقتها یک کسانی کامنت می گذارند که به نظرم از حداقل سطح شعور هم بی بهره اند چه برسد به این که روشنفکر باشند. بعضی هایی که فقط دوست دارند نظر منفی بدهند و به نظر من جلب توجه کنند. بعضی ها هم اصلا نفهمیده اند که جریان چیست. مثل کسانی که تمام وقت سر کلاس خوابند و پنج دقیقه آخر بیدار می شوند و یکی از کلماتی را که تصادفا توی یک ساعت و بیست و پنج دقیقه دیگر شنیده اند عَلَم می کنند و می زنند توی سر استاد. بعضی وقتها دلم می خواهد به این کامنت ها جواب بدهم اما… نمی شود. خود نویسنده هم که اگر بخواهد جواب بدهد دیگر فرصت نمی کند مطلب تازه بنویسد. خلاصه که حرصم می گیرد که بعضی ها همینجوری پابرهنه می آیند توی یک سری وبلاگِ به نظرِ من خیلی با کیفیت و یک آشغالی پرت می کنند و می روند. بابا جان اگر بلدی برو خودت بنویس؛ نه اینکه نوشته یکی دیگر را به لجن بکشی… آخیش خیالم راحت شد که گفتم!
منتشرشده در وبلاگ, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای لِنگِش کن… بسته هستند
تو+ من
تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیا
بیا و به این رقص بپیوند
بیا و بگذار که این جریان بی پروا ادامه یابد
دو یا هزار
من می دانم که ما می توانیم
همه چیز ممکن است
همه چیز تحقق پذیر است
ما می توانیم خیلی دورتر از رویاهایمان بگریزیم
ما می توانیم خیلی جلوتر از اعتراضاتمان برویم
آری تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیا
بیا و به این رقص بپیوند
بیا که امروز روز بخت ماست
با اراده، قدرت و شجاعت
سرما و ترس تنها یک سراب است
برای یک بار گلایه ها را رها کن
و به من بپیوند
من می دانم که ترانه ام ساده است
حتی ممکن است به نظر احمقانه بیاید
می دانم که دنیا را تغییر نمی دهد
اما شما را به ورود به این گود دعوت می کند
امید و گرما را بگیر
و هر چیز دیگری را که لازم داری
دستانم، قلبم و شانه هایم را
می خواهم ستاره ها را در چشمانت ببینم
می خواهم شاد و سرکش باشی
تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیایید
بیایید و به این رقص بپیوندید
بیایید و بگذارید که این جریان بی پروا ادامه یابد
آری تو
به اضافه من
به اضافه تمام کسانی که این را می خواهند
به اضافه او
به اضافه تمامی کسانی که احساس تنهایی می کنند
بیایید
بیایید و به این رقص بپیوندید
بیایید که امروز روز بخت ماست
برداشتی آزاد از آهنگ toi+moi گرگوار
این آهنگی بود که همه هنرجویان مدرسه رقص با هم برای حضار اجرا کردند. یک چیزی شبیه به این البته با شرکت حدود 100 نفر از 4 تا 80 سال.
منتشرشده در ترجمه
دیدگاهها برای تو+ من بسته هستند
همه… برای همه…
دیروز من و رها دعوت شدیم به برنامه پایان سال کلاس رقص یک خانم کوچولوی ۴ ساله. برای اولین بار احساس می کردم که به عنوان «مادر» دارم در یک برنامه شرکت می کنم. با اینکه بچه من جزو اجرا کنندگان نبود اما احساس غرور می کردم از اینکه دخترم اینقدر بزرگ شده که می تواند یک چنین مراسمی را درک کند. با خودم فکر می کردم چه احساسی دارند مادران بچه هایی که روی سن هستند و دارند نتیجه کار یک سالشان را به نمایش می گذارند. بچه هایی که وقتی به دنیا آمده اند، همین چهار پنج سال پیش، حتی نمی توانستند سرشان را به اختیار خود تکان دهند حالا دارند همراه با موسیقی می چرخند و می رقصند. اما از این مهم تر برایم رقص پیرزنها و پیرمردها و معلولین جسمی و ذهنی بود؛ افراد مسنی که اگر در ایران زندگی می کردند احتمالا رختخوابشان را رو به قبله پهن کرده بودند و انتظار می کشیدند تا عزرائیل بیاید و نجاتشان دهد از این دنیای نامهربان؛ معلولینی که اگر در ایران زندگی می کردند والدینشان شرم داشتند که آنها را به دیگران نشان بدهند حتی. من یک ربع اول مراسم گریه می کردم … و اگر رها همراهم نبود شاید تا آخرش به اشک هایم اجازه می دادم که بیایند. خیلی فرق است به اینکه «همه» تمامی آدمهایی باشند که به زعم ما بعضی هایشان بیشتر از کوپنشان زندگی کرده اند و بعضی های دیگرانشان نیز از زندگی چیزی نمی فهمند با «همه» ای که فقط پنج درصد مرفه جامعه باشد آن هم فقط تا زمانی که سلامتی اش را از دست نداده است. دیروز از خودم خجالت کشیدم. خیلی خیلی خجالت کشیدم.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای همه… برای همه… بسته هستند
روز اول و آخر؟
امروز صبح با دوچرخه آمده ام دانشگاه. برای اینکه بتوانم موقع ناهار بروم خانه. این تنها روشی است که پیدا کرده ام برای اینکه از وقت ناهارم مثل آدم استفاده کنم… و این اولین قدم است در راستای تغییراتی که می خواهم در خودم ایجاد کنم. امیدوارم که امروز روز اول و آخر نباشد.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای روز اول و آخر؟ بسته هستند
عید
عید روزی است که عید بگیری اش…
عیدی مبارکش است که خودت مبارکش کنی…
اگر روزی را برای دیگران عید کنی آن روز برای خودت هم عید خواهد شد…
منتشرشده در فیلسوفانه
دیدگاهها برای عید بسته هستند
غیب گفته
1- داریم از پیک نیک برمی گردیم خانه. سوار ماشین که می شوم می بینم یک لیوان را پر یخ کرده و گذاشته توی جالیوانی کنار راننده. قوطی نوشابه را باز می کند و یک کم می ریزد توی لیوان. قوطی را می دهد دست من و راه می افتد. هر دو سه دقیقه یک بار لیوان را بر می دارد و سرمی کشد. من هم دوباره پرش می کنم. می گوید زود سرد می شود بخور. یاد اولین باری می افتم که با نوشابه تشنگی ام برطرف شد. اولین باری که فهمیدم نوشابه به درد رفع عطش می خورد. به او می گویم. اینکه توی یک بازار بوده توی بخارا. بازار طلافروشان. روبروی … اسم مجموعه را یادم نمی آید. اسم مهم ترین اثر تاریخی بخارا را. انگار که کسی مثلا اسم میدان نقش جهان اصفهان یادش نیاید اما یادش بیاید که مثلا توی بازار هنر رسیده بوده به ته تشنگی و نوشابه شیشه ای نجاتش داده و… اصفهان برایش بشود طلافروشی های بازار هنر و نوشابه شیشه ای. کلی برایش توضیح می دهم که … همان جایی که یک میدانی بود و یک طرفش مسجد بود و یک طرفش مدرسه و یک برج هم داشت… مجموعه ی … می گوید کلان. می گویم آره کلان. می گوید یک مقاله برایش فرستاده اند برای داوری که در مورد شبکه کانالهای آب بخاراست. از کانالهای آب هم چیز زیادی یادم نمی آید. می گوید فرضیه مقاله این است که کانالهای آب در بخارا مهم هستند. پوزخند می زنم و می گویم غیب گفته.
2- یکی از وبلاگ هایی که می خوانم یک مطلب نوشته راجع به یک فیلم به اسم «عشق همه آن چیزی است که نیاز داری». اسمش به نظرم جالب می آید. فکر می کنم که دیدن یک فیلم خوب همه آن چیزی است که من الان نیاز دارم. شاید این فیلم حالم را بهتر کند. توی گوگل می زنم اسمش را. دو سه تا سایت ایرانی می آیند. از همین هایی که باید عضو شوی. توی هر سه تایشان عضو می شوم اما فقط در موردش مطلب نوشته اند. یک سایت دیگر هم که یک بار همسر از آن برایم فیلم دانلود کرد 7 تا لینک گذاشته که همه اشان خراب است. اعصابم خرد می شود. با خودم می گویم که بهتر است بروم بخوابم. به نظر نمی آید که فیلم خوبی باشد. اصلا اگر فیلم خوبی بود که از یک جایی می شد گرفتش. اصلا… عشق همه آن چیزی است که همه نیاز دارند…. اصلا …غیب گفته.
پی نوشت: فیلم خوبی بود. ندیده اید ببینید.
منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای غیب گفته بسته هستند
دختر یا پسر
می گوید بچه پسر است… کلی ذوق می کنم و تبریک می گویم. انگار که برایم فرق می کند که پسر است. چند وقت پیش هم یک دوست دیگر گفت بچه دختر است… آن بار هم کلی ذوق کردم و تبریک گفتم. انگار که برایم فرق می کرد که دختر باشد. قبلا برایم فرق می کرد که بچه دختر باشد یا نه. قبلا برایم بچه باید فقط دختر می بود. این اولین پسری است که برای به دنیا آمدنش ذوق کرده ام. اما الان می دانم که ذوق کردنم برای دختر بودن یا پسر بودن بچه نیست. وقتی که معلوم می شود دختر است یا پسر تازه می توانم تجسمش کنم. تازه برایم متولد می شود. برای همین هم هست که برایم مهم است که بدانم و برای همین هم هست که اولین چیزی است که می پرسم. برای اینکه نمی توانم انسان را فارغ از جنسیتش تصور کنم؛ نه اینکه دختر یا پسر بودن فرقی داشته باشد. همین.
منتشرشده در فیلسوفانه, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای دختر یا پسر بسته هستند
آشپزهای بالفطره
دوستانم رفته اند با هم شام بیرون. همکلاسیهای فوق لیسانسم. دو تا دختر و پنج تا پسر که البته دو تا از پسرهاکه متاهلند با همسرانشان آمده اند؛ یکی از دختر ها هم با شوهرش آمده و آن یکی دختر هم که شوهرش یکی از آن پنج تاست. همین دوستم که عکس دسته جمعی اشان را گذاشته بود توی فیس بوک و من و آیدا را هم که دوریم تگ کرده بود. غیر از کامنت بازی توی فیس بوک بعدش هم کلی چت کردم. هم با آیدا و هم با یکی از آن پسرانی که هنوز مجرد است. گفت که دخترها مدام از آشپزی اشان تعریف می کرده اند. گفت باورش نمی شده که این دو تا هیچوقت بروند بایستند پای اجاق گاز. گفتم که توی خون همه دخترهاست آشپزی و خانه داری. گفت که ما دخترها را درک نمی کند اصلا. از دیروز دارم به این فکر می کنم که برای این ازدواج نکرده که ترسیده گرسنه بماند. ترسیده که دختری که می پسندد برای ازدواج حاضر نباشد آشپزی کند یا کارهای خانه را انجام دهد. هنوز نمی شناسد ما زنها را که از کودکی بازیهایمان همین چیزهاست و حتی اگر آنگلا مرکل هم بشویم دلمان برای آشپزخانه امان تنگ می شود… فکر کنم هنوز زود است برایش که ازدواج کند.
پی نوشت: اگر تا حالا با سایت کارگاه آشپزسازی آشنا نشده اید حتما یک سری بزنید. به نظر من که فوق العاده است. یعنی یک جوری خوراکی ها را توضیح داده که آدم دیگر دست و دلش به هیچ کاری نمی رود به جز آشپزی و فکر به آشپزی. دارم می روم خرید تا یکی از غذاهای ایتالیایی که دستور پختش را توضیح داده درست کنم. از سفر ایتالیای ماه پیش فقط همین را می توانم بگویم که علاقه ام به غذاهای ایتالیایی دو برابر شد.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای آشپزهای بالفطره بسته هستند