آیا پشت کارهایی که یک زن انجام می دهد کسی هست؟؟؟

و ما این روز را در تاریخ ثبت می کنیم تا همیشه یادمان باشد که امروز روزی است که همسر  به این حقیر افتخار داده و وبلاگ ما را مزین کرده و یکی از نوشته هایمان را خواندند؛ برای اولین بار بعد از 6 ماه که از شروع نوشتن این وبلاگ و دو سال و شش ماه که از شروع نوشتن وبلاگ رها می گذرد. البته هر چه می گردیم ردی از آی پی خودمان پیدا نمی کنیم؛ نه در اینجا و نه در پرشین بلاگ. ولی شاید ما اینقدر بی سوادیم که بلد نیستیم یک جوری برویم وبلاگ بقیه را بخوانیم که نفهمند ما بوده ایم… به هر حال مراتب خرسندی خود را از این اتفاق میمون ابراز می نماییم و آرزومندیم که قدمشان برای ما مبارک باشد.

پی نوشت:
1- چون می دونم که امروز بار اول و آخرش بوده خیالم راحته که این رو نمی خونه! شما هم نگران نباشین.
2- اگه اومدین و دیدین که من نوشته هام خیلی خیلی خوب شده بدونین تاثیر امروز بوده.

منتشرشده در وبلاگ, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای آیا پشت کارهایی که یک زن انجام می دهد کسی هست؟؟؟ بسته هستند

یک اصل مهم برای پیروز شدن در دعوا

پذیرفته شدن یک گزاره به حال کسی بستگی دارد که آن را به زبان می آورد. بزرگترین حقیقت ها اگر از دهان یک فرد خشمگین خارج شود اصلا شنیده نخواهد شد؛ حتی اگر با تمام توان داد بزند.
منتشرشده در فیلسوفانه | دیدگاه‌ها برای یک اصل مهم برای پیروز شدن در دعوا بسته هستند

نحس

اصلا بعضی روزها از اصل و اساس گَند هستند. هر کاری که بکنی نتیجه ای ندارد. دست به دریا که بزنی خشک می شود. مثل امروز برای من که با اینکه یک ناهار خیلی خوب خورده ام و یک فیلم خیلی خوب دیده ام و صبح هم تا ساعت ده خوابیده ام اما از گندی اش برایم کم نشده. انگار که هر چه بیشتر دست و پا می زنم بهتر که نمی شود هیچ، بدتر هم می شود.
امروز باید یکشنبه می بود نه شنبه. یک جایی یک قمری عقربی چیزی جابجا شده. ای کاش می شد اینجور وقتها تمام روز بخوابم تا کواکب برگردند سر جای درستشان. حیف که حتی یک ذره هم خوابم نمی آید.
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای نحس بسته هستند

انگیزه

افتاده ام بین یک سری آدم که می گویند انگیزه نداریم کارهایمان را تمام کنیم. من نمی فهمم اصلا که این انگیزه چیست که اینها ندارند. به نظر من همین که اینقدر کار هست خودش به اندازه کافی انگیزه است که آدم یک تکانی به خودش بدهد. کار خودش بزرگترین انگیزه است و اگر کاری خودش درون خودش یک انگیزه، یک هدف نداشته باشد شاید اصلا نباید که انجام شود. نمی دانم. ولی این روزها بزرگترین دغدغه ام این است که این «انگیزه» را پیدا کنم و بدهم دست آنهایی که دارند در به در دنبالش می گردند. راستی انگیزه خانم است یا آقا؟
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, هیچ, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای انگیزه بسته هستند

خوش به حالتان که «گذشته» را دیدید

من فیلم «گذشته» را هفته پیش دیدم تازه. فقط یک روز قبل از اینکه اکرانش در ایران شروع شود. به جرات می توانم بگویم که  اصلا دوستش نداشتم. منی که همه کارهای فرهادی را از زمان داستان یک شهر دنبال می کردم… از این یکی اصلا خوشم نیامد. فقط بازیهایش خوب بود خیلی به نظرم؛ آن هم بازی همه به جز علی مصفا. حتی فواد هم بهتر بازی می کرد از او. علتش هم به نظر خودم متنی است که برایش نوشته شده. متنی که از کلماتی استفاده کرده که یک فرانسه زبان استفاده می کند اما لهجه حرف زدنش شبیه به کسی است که نهایتا دو سال توی فرانسه زندگی کرده. محال است که با یک بچه توی فرانسه زندگی کنی و اینجوری حرف بزنی. یا اینقدر کم استعدادی که دایره کلماتی که بلدی از دو هزار تا وسیع تر نمی شود یا همینجوری که کلمات را یاد گرفته ای آهنگ و لحن فرانسوی را هم یاد می گیری. این مساله خیلی توی ذوقم زد. «اگر فرانسه بلد نبودم شاید فیلم را بهتر درک می کردم.» این را  از سینما که بیرون آمدم به خودم گفتم. وقتی رسیدم خانه در جواب همسر که پرسید فیلم چطور بود گفتم که فقط بازیهایش خوب بود. بازی برنیس بژو و فواد. بعدتر که فهمیدم فقط همین جایزه بازیگری را گرفته از جشنواره کن اصلا تعجب نکردم.
یک چیز دیگر هم که برای من ناخوشایند بود تاکیدهای فیلم بود. به نظرم موضعش را مشخص نکرده بود که چه کسی محور اصلی است و چه داستانی اصل است. اینقدر همه چیز مساوی بود و کنتراست ها کم که بعضی وقتها بعضی چیزها از نظر دور می ماند چون به اندازه کافی برای بیانشان زمان صرف نشده بود. مثل غذایی که یک عالمه طعم و ادویه مختلف داشته باشد اما چون همه هم اندازه و هم وزن استفاده شده اند تو نتوانی بگویی که مزه غالبش چیست. مثلا یک چیزی که من نفهمیدم اصلا، طبقه اجتماعی احمد توی ایران بود. به نظرم از طبقه متوسط و با تحصیلات مثلا فوق دیپلم بوده که آمده با یک زن کارمند داروخانه ازدواج کرده و توی حومه و کنار خط آهن خانه داشته. یک کسی که توی فرانسه شغل فنی داشته. مثلا تاسیسات چی. در حالیکه لباس پوشیدنش و حرف زدنش و فیگورهایش روشنفکری بود و این دو تا یک تناقضی داشت که من نتوانستم برای خودم حل کنم.
فیلم ایرانی نبود. چون ایرانی نبود با فیلم های ایرانی نمی شد مقایسه اش کرد. بین فیلم های خارجی هم کلی فیلم هست که خیلی خیلی قویتر از فرهادی به این موضوع نگاه کرده اند. حالا شاید نه عین این. ولی لایه هایش را قبلا جاهای مختلف دیده بودم. آن هم منی که زیاد اهل فیلم دیدن نیستم. بعدتر وقتی بیشتر فکر کردم دیدم که تنها کسانی مثل من که شاید تعدادشان هزار تا هم نباشد فیلم را اینگونه می بینند. عددی که در برابر کل تماشاگران فیلم اصلا به حساب نمی آید. فکر کردم که این مشکل من است که یک جایی هستم بین زمین و هوا که نه می تواند از ظاهر و ساختار فیلم لذت ببرد و نه از فلسفه پنهان شده بین لایه ها و رابطه ها. الان دارم به اینهایی حسرت می خورم که رفته اند فیلم را دیده اند و لذت برده اند و فکر می کنند که از فیلم های قبلی فرهادی قوی تر بوده. چه لذتی دارد که آدم یک فیلمی ببیند که قویتر بوده از جدایی. من که متاسفانه از این لذت محروم بوده ام. شاید اگر بیایم ایران و بعد از یک مدتی که ایرانیزه شدم بروم فیلم را ببینم کمی از این لذت را تجربه کنم.

منتشرشده در هیچ | دیدگاه‌ها برای خوش به حالتان که «گذشته» را دیدید بسته هستند

حرف… خاطره… راز

1- هنوز نمی دانم که ترجیح می دهم کسی عیب هایم را رودررویم بگوید یا اینکه پشت سرم حرف بزند. اما این را می دانم که نمی توانم به آدمهایی که زیاد بدی دیگران را می گویند اعتماد کنم. به نظرم هیچ تضمینی وجود ندارد که کسی که حتی از خواهرش هم وقتی او نیست بد می گوید وقتی من نیستم عیبها و بدیهایم را یکی یکی بریزد روی دایره.

2- می گویند با ما نمی جوشی. مودبانه ی اینکه خودت را می گیری مثلا. می گویم من کلا آدم کم حرفی هستم. کلا دیر با آدمها صمیمی می شوم. کلا فقط در باره چیزهایی حرف می زنم که از اطلاعات خودم در موردشان مطمئنم. کلا من همینجوری هستم؛ این مساله به خاطر شما نیست. اما می دانم که باور نمی کنند.

3- یک عمری گفته اند که آدم دو تا گوش دارد و یک زبان. حالا که زبانمان عادت کرده می گویند چرا حرف نمی زنی. نفهمیدم بالاخره آدم چند تا زبان دارد.

4- حرف زدن راه ارتباطی آدم هاست. تا حرف نزنند نمی توانند دیگران را بشناسند و خودشان را به آنها بشناسانند. حرف زدن یک رابطه دو طرفه است. اگر مخاطبتان حرف نمی زند یک بخشی از مساله هم به شما مربوط است. شاید به اندازه کافی او را در بحث شریک نمی کنید. اینقدر نظرش را بپرسید و سوال کنید تا او هم گرم شود.

5- وقتی آدم زیاد حرف بزند به چرت و پرت گفتن می افتد. یا به گفتن حرفهایی که اگر به خودش بود دلش می خواست مخفی بماند. من همیشه وقتی زیاد حرف می زنم رازهایی را فاش می کنم که دلم می خواسته برای خودم نگهشان دارم.

6- از وقتی که گفته اند کم حرف می زنی کم حرف تر شده ام. ساکت تر. درونم هم ساکت تر شده. می خواهم یک سری جملات بی ضرر یاد بگیرم که با آنها شروع کنم به ارتباط برقرار کردن. یک سری جمله خنثی که نه کور می کنند و نه شفا می دهند. مثلا می توانم یک چند تا سایت خبری بخوانم، هواشناسی را نگاه کنم و چند تا غذای جدید یاد بگیرم. از اینجور چیزها که حرف بزنم هم خودم آسیب نمی بینم و هم مخاطبم. البته فکر نمی کنم استعداد این کار را داشته باشم. اگر داشتم حتما توی این سی سال یک جایی خودش را نشان داده بود.

7- من همینم. همیشه همینجوری بوده ام. اصلا همینجوری بزرگ شده ام. شما می گویید چه کار کنم خوب؟

پی نوشت:
1- یکی نیست بگوید تو که بلد نیستی 4 تا جمله معمولی سلام چطوری بگویی چگونه می توانی روزی سه چهار تا پست وبلاگ بگذاری؟؟؟!
2- الان که فکر می کنم می بینم ممکن است خاطره تعریف نکرده باشم اما به اندازه کافی حرف زده ام و در بحث ها شرکت کرده ام. به نظرم مشکل اصلی «راز»ی است که فاش نکردم.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, هستن | دیدگاه‌ها برای حرف… خاطره… راز بسته هستند

آدمهایی که می روند…

بعضی ها هستند که در زمان حضورشان در زندگی آدم اصلا نقش مهمی نداشته اند. در واقع اصلا نبوده اند. در حد یک سلام و علیک ساده. روابطشان صرفا به خاطر علایق پیش پا افتاده مشترک بوده مثلا؛ مثل علاقه به مرغ سوخاری که باعث شده به این بهانه چند بار با هم بروند شام بخورند؛ نه چیزی بیشتر. اما بعضی از همین آدم ها یک جوری از زندگی آدم می روند که تا آخر عمرت هر چیزی که یک جوری به آن آدم ربط داشته باشد تو را به یاد او می اندازد. مثلا اگر یک تکیه کلام خاصی داشته یا یک سریالی را پیگیری می کرده یا یک غذایی را زیاد درست می کرده یا… من هم یکی از این آدمها دارم در زندگیم که خیلی خیلی بیشتر از تمام دوستانی که ده برابر عمر آشناییم با این آدم با آنها دوست بوده ام به او فکر می کنم. هر وقت آش رشته می خورم، هر وقت یک عکس یا مطلبی از گروه مجلات همشهری می بینم، هر وقت کسی در باره گودر حرف می زند، هر وقت به نوشته ای برمی خورم از زنی که در آستانه جدایی است، هر وقت چیزی از سریال فرندز می گذارند توی فیسبوک، هر وقت یادم می آید که می رفته ام فرزانگان، هر وقت با یک مشهدی حرف می زنم، هر وقت به رها می گویم که من با این کاری که داری انجام می دهی موافق نیستم و هزار هر وقتِ بی ربطِ و با ربط ِدیگر…
از صبح از فکرش نرفته ام بیرون. از وقتی رفته چند بار برایش ایمیل زده ام که آخرینش تبریک عید نوروز بود. هیچ کدام را جواب نداد؛ البته به جز یکی. می دانم که ممکن نیست بیاید و اینجا را بخواند اما… من نوشتم برای اینکه تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. ای کاش وقتی که می شد مشترکات بیشتری پیدا کرده بودم بین خودم و او؛ شاید الان کاری بیش از فکر کردن می توانستم انجام دهم.
منتشرشده در کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای آدمهایی که می روند… بسته هستند

شب

چند وقت پیش یک مقاله نوشته بودم در باره روشنایی شبهای پاریس. سفارشی بود البته ولی به آدم درستی سفارش داده شده بود. چون من آن موقع فقط شبهای پاریس را دوست داشتم. نه برای اینکه شهر نور است و شاعرانه است و این چیزها. برای اینکه شب، کثیفی ها و زشتی ها و ناهماهنگی ها و حتی تفاوت ها را می پوشاند. شبهای رم را هم بیشتر از روزهایش دوست داشتم. به همسر گفتم که بهتر بود به جای پاریس در باره رم مقاله می نوشتم. چون شبش با روزش دو تا چیز کاملا جداست. آنجا به این فکر می کردم که احتمالا تفاوت زیبایی منظر شب و روز را دخترها بیشتر درک می کنند. چون شب بیرون بودن برایشان مساوی است با اینکه اینقدر بزرگ شده اند که می توانند تا دیروقت بیرون باشند؛ یا مثلا رفته اند یک سفر دانشجویی و کلا از هفت دولت آزادند؛ یا مثلا تازه بابایشان برایشان ماشین خریده و دیگر تا هوا تاریک شد مامانشان زنگ نمی زند که کجایی و چرا نیامده ای و چگونه می آیی؛ یا اینکه با یک مرد هستند که می تواند در برابر خطراتی که ممکن است تهدیدشان کند محافظتشان می کند. به نظرم شب گردی برای دخترهای جامعه ما آمیخته است با حس استقلال، عشق و آزادی و برای همین است که وقتی می روند مسافرت دوست دارند شبها تا دیروقت خیابان ها را بگردند. برای همین است که توی مسافرت دوست ندارند شبها بخوابند. هنوز مطمئن نیستم البته… یک نظریه است فقط.
برایم ایمیل آمده از طرف یک همایشی که در باره روشنایی است. نوشته که شما چون سابقه دارید در این زمینه می شود برای همایش ما هم یک مقاله بنویسید. به نظر شما اگر این نظریه ام را بکنم فرضیه مقاله می پذیرندش؟!
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای شب بسته هستند

50 سانتیمتر

امروز روز اول حراج بود و روز دفاع هم اتاقیم هم. روز شلوغی بود کلا. رها را ساعت 8 و نیم گذاشتم مهد کودک. مربی اش  گفت مگر از تخت افتاده که به این زودی آمده! هیچ وقت قبل از ده نمی رفت.  خودم امروز را به خرید درمانی گذراندم. خرید برای رها و برای برادرزاده ای که قرار است آخر پاییز به دنیا بیاید. به جرات می توانم بگویم که این  خرید جزو ده لذت برتر دنیاست. آدم می تواند برای یک جورابش هم یک ساعت ذوق کند. اینقدر لذتش برایم زیاد بود که از صبح اول وقت رفته ام خرید و تازه الان برگشته ام و برای خودم هیچی نخریدم. اصلا نگاه نکردم به لباس های زنانه سن خودم. منتظرم تا برادرم و همسرش بیایند و لباسها را ببینند و باز هم ذوق کنیم کلی. تنها چیزی که شاید وسوسه ام کند دوباره بچه دار شوم خریدن لباس های 50 سانتی متری است. البته ترجیح می دهم که وظیفه بچه دار شدن را خواهرها بر عهده بگیرند و من فقط برایشان خرید کنم!
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای 50 سانتیمتر بسته هستند

چشمهایش

خودش را با من مقایسه می کند. نمی بیند که مغزم دارد با سی پی یوی 10 هسته ای کار می کند. نمی بیند که به اندازه ده تا اسب می دوم. نمی بیند که تفریحاتم هم چیزی است که او بهشان می گوید کار. مثل پادشاهان نشسته بر تخت یا مشغول قیلوله یا چرت یا نهایتا یک ایمیلی، فیس بوکی، اخباری چیزی… نمی بیند؛ نه خودش را و نه مرا. در مقابل انتظار دارد که… نمی دانم چه انتظاری دارد اما از دیدن شکستن من، خستگی من و حتی سردردهایم لذت می برد. این را در چشمهایش می بینم. 
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای چشمهایش بسته هستند