-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
این یک بار
سرماخوردگی خانه نشینم کرده. می گویم چند سال بود که اینجوری سرما نخورده بودم. می گوید 6 ماه پیش هم که توی زمستان سرما خوردی همین را گفتی. من البته یادم نمی آید اما با خودم فکر می کنم که حتی اگر هم حرفش درست باشد این بار از آن بار شدیدتر است. نباید اینجوری بزنند توی پَر یک آدم مریض. مگر نه؟
منتشرشده در یادداشت های روزانه
۱ دیدگاه
بی کسی
بی کسی یعنی این که وقتی می خواهی بروی سفر کسی را نداشته باشی که بیاید به گلدانهایت آب و به خرگوشت غذا بدهد.
منتشرشده در هیچ, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای بی کسی بسته هستند
چرا بچه ها راحت با هم دوست می شوند؟
چرا بچه ها خیلی سریع و راحت با هم ارتباط برقرار می کنند؟ چرا زود با هم دوست می شوند؟ چرا می توانند راحت دوست جدید پیدا کنند ولی آدم بزرگها نمی توانند؟ چرا هر چه بزرگتر شوی پیدا کردن دوست تازه سخت تر می شود؟
چون بچه ها گذشته ای ندارند که از برملا شدنش بترسند. چون رازی ندارند که بخواهند پنهان کنند. آن چیزی که شروع یک رابطه جدید را سخت می کند «گذشته» است. گذشته ای که با وجود اینکه گذشته اما تا ابد هست… تا ابد سایه اش روی همه چیز زندگی آدم است.
چون بچه ها گذشته ای ندارند که از برملا شدنش بترسند. چون رازی ندارند که بخواهند پنهان کنند. آن چیزی که شروع یک رابطه جدید را سخت می کند «گذشته» است. گذشته ای که با وجود اینکه گذشته اما تا ابد هست… تا ابد سایه اش روی همه چیز زندگی آدم است.
منتشرشده در هیچ
دیدگاهها برای چرا بچه ها راحت با هم دوست می شوند؟ بسته هستند
خودزنی
یکی از بزرگترین خودزنی هایی که آدم می تواند بکند این است که بنشیند وبلاگ یک بلاگر قدیمی را از اول آرشیوش بخواند و هی تاریخ ها و اسم ها را تطبیق بدهد با زندگی خودش که مثلا “در 8 خرداد 83 من داشتم چه کار می کردم؛… این اسم چقدر آشناست … نکند نویسنده همان کتابی است که به «او» هدیه دادم؟ … اینجا همان جایی است که سه سال پیش دیدم با فلان دوست که دیگر نیست و …” هی نیشتر بزند زخم های قدیمی را و زنده کند خاطراتی را که گذاشته بود ته صندوقخانه ذهنش… همین کاری که من الان دارم می کنم.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای خودزنی بسته هستند
تب
بازدید گذاشته بودند از دادگاه اروپایی حقوق بشر*. به عنوان یکی از مدول هایی که باید بگذرانیم. من از ۵۴ ساعت اجباریم چند ساعت هم بیشتر کلاس رفته بودم اما برای این یکی هم ثبت نام کردم؛ چون تقریبا هر روز از جلویش می گذرم و دلم می خواست بدانم که چیست و تویش چه اتفاقی می افتد. البته این که معمارش ریچارد راجرز بود هم خودش یک انگیزه ای بود برای رفتن. قرار بود ساعت دو توی ایستگاه تراموا جمع شویم. نشسته بودم لبه جدول و توی افکارم غرق بودم که یک صدایی از پشتم گفت بونژوق. لحنش خیلی صمیمی بود. فکر کردم حتما مرا با کس دیگری اشتباه گرفته. یادم آمد که من شبیه کس دیگری نیستم که بشود اشتباهم گرفت. برگشتم به طرف صدا. سلام کردم. یک دختر تونسی بود که توی مدول صدا با هم بودیم. حقوق می خواند. آمده بود تا سیستم دادگاه حقوق بشر را ببیند. تعجب کرده بود از دیدن من آنجا. برایش توضیح دادم که معمار ساختمان یک آدم خیلی معروف است. اسمش را گفتم. گفت که فقط ژان نوول را می شناسد بین معمارها. به نظرم خیلی فرهیخته آمد. من اگر جایش بودم شاید همین قدر هم نمی دانستم. یک کم راجع به معماری پارلمان اروپا حرف زدیم و راجع به تعطیلات. گفتم که شاید بتواند بعدا توی این دادگاه حقوق بشر کار کند. رویاست دیگر. اینجا هم که رویاها زیاد دور از دسترس نیستند. گفت که او هم آرزو می کند برایم که توی دفتر راجرز کار کنم. تشکر کردم؛ با اینکه می دانستم رویایم این نیست.
یک بخشی از ساختمان را بیشتر ندیدم؛ دو تا سالن اصلی را. یک حقوق دان سوئدی آمد و اینکه این دادگاه چگونه و با چه سیستمی کار می کند را توضیح داد برایمان. با همه قدرت مغزم داشتم گوش می دادم. خودم را متمرکز کرده بودم روی حرفهایش. اما حس می کردم زیاد متوجه نمی شوم. وقتی داشت آمار مراجعه به دادگاه را توضیح می داد احساس کردم بدنم می لرزد. شروع کردم به خودم بد و بیراه گفتن که ببین اینقدر به خودت نرسیده ای که تحمل یک کار ساده را هم نداری. سرم گیج می رفت. درد می کرد. هیچ چیز نمی شنیدم. با خودم فکر کردم پیر شده ام. به این فکر کردم که از آن لحظه تا لحظه مرگم باید این ناتوانی را تحمل کنم؛ این خستگی زودرس را. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم اما هر پنج دقیقه یکبار ساعت را نگاه می کردم که مثلا زمان زودتر بگذرد و تمام شود.
از در که آمدیم بیرون یک حس عجیبی داشتم توی بدنم. هوا گرم بود اما من سردم بود. فکر کردم که حتما سرماخوردگی دلیل بدحالیم بوده. دوستم آدرس خانه امان را پرسید. گفتم همین نزدیکی است؛ دو ایستگاه پایین تر. گفت که محله را می شناسد چون می آید اینجا برای دویدن. خجالت کشیدم از خودم. فکر کردم شاید اگر من هم یک کمی بیشتر ورزش کنم حتما قویتر می شود بدنم و اینقدر زود خسته نمی شوم. از هم جدا شدیم. او از کنار رودخانه رفت سمت خانه اش و من از خیابان درختهای مکعبی آمدم پایین.
توی خانه همسر پرسید پس رها کو. اصلا به فکرم نرسیده بود بروم دنبالش. پرسیدم مگه ساعت چنده. گفت پنج و بیست دقیقه. هنوز وقت بود برای اینکه برود دنبال رها. گفتم که کارت اتوبوسم را شارژ نکرده بودم. گفتم حالم بد بوده. یک قرص سرماخوردگی و یک مسکن خوردم و رفتم زیر پتو. به یک دقیقه نکشید که خوابم برد. با صدای گریه رها از خواب بیدار شدم. از همان توی رختخواب پرسیدم چه شده که دارد گریه می کند. همسر گفت تب دارد. سی و نه درجه. بلند شدم و شربت تب بر را بردم برایش. فردایش هم رفتم یک جفت کفش دو خریدم.
* la cour européenne des droits de l’homme
منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای تب بسته هستند
ما اینجا چه کار می کنیم؟
این سوالی است که دختر چهارساله از مادرش می پرسد وقتی مدرسه تعطیل می شود؛ وقتی حوصله اش سر می رود. می گوید برویم پیش مامان مهری.
این سوالی است که من از خودم می پرسم وقتی همسر با من قهر می کند. می گویم ای کاش خانه بابایی داشتم و می رفتم آنجا.
این سوالی است که زن افغان از خودش می پرسد وقتی بچه هایش می روند سفر؛ وقتی تنها می شود؛ هر چند یکبار هم نیمی از فامیلش را رها کرده و از افغانستان به ایران آمده. به بازگشت به ایران هم راضی می شود اینجور وقتها. می گوید برگردیم. ما اینجا چه کار می کنیم؟
این سوالی است که من از خودم می پرسم وقتی همسر با من قهر می کند. می گویم ای کاش خانه بابایی داشتم و می رفتم آنجا.
این سوالی است که زن افغان از خودش می پرسد وقتی بچه هایش می روند سفر؛ وقتی تنها می شود؛ هر چند یکبار هم نیمی از فامیلش را رها کرده و از افغانستان به ایران آمده. به بازگشت به ایران هم راضی می شود اینجور وقتها. می گوید برگردیم. ما اینجا چه کار می کنیم؟
منتشرشده در هیچ
دیدگاهها برای ما اینجا چه کار می کنیم؟ بسته هستند
در آینده می خواهید چه کاره شوید؟
در ۱۶ سالگی می خواستم جراح مغز شوم. اما در همان ۱۶ سالگی موقع انتخاب رشته مدرسه به جای اینکه بروم تجربی رفتم ریاضی. در ۱۸ سالگی می خواستم معمار شوم. در ۲۳ سالگی معمار شدم. بعد دلم خواست که در یک شرکت معماری آوانگارد کار کنم. کردم. بعد دلم خواست درس بخوانم. دلم خواست بشوم پژوهشگر. شدم. دلم خواست که بشوم کارمند شهرداری استراسبورگ. دلم خواست که یک آدرس ایمیل داشته باشم به اسم خودم ات استراسبورگ دات ای یو. هنوز نشده ام اما می دانم که اگر بخواهم می شود. بعدتر فهمیدم اصلا به فرضی هم که نشود آنقدر ها فرقی ندارد برایم. آنوقت دلم خواست بشوم نویسنده. شروع کردم اما… همان اول دیگر دلم نخواست… الان دلم می خواهد بشوم فعال حقوق کودکان. نمی دانم اصلا چگونه می شود که آدم بشود فعال حقوق کودکان. اما خوشحالم که یک رویا دارم. یک معنی برای زندگیم. یک جایی که رسیدن و نرسیدنش با هم فرق دارد. یک آرزویی که شدن و نشدنش با هم فرق دارد… خوشحالم که هنوز زنده ام.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
۱ دیدگاه
échange*
۱- جمعه ناهار مهمان همکار رومانیایی همسر بودیم که شوهرش فرانسوی است. یک بار آمده بودند استراسبورگ برای اینکه شوهر و بچه ها در امتحان زبان چینی(!) شرکت کنند. حدود ظهر جلوی کاتدرال قرار گذاشتیم که با هم شهر را بگردیم. برایم جالب بود که با وجود اینکه کلا همه بچه های لابراتوار همسر فقط کار می کنند و تقریبا رابطه غیر کاری کمی با هم دارند چنین پیشنهادی داده اند. خیلی از ایرانیها که ما می شناختیمشان می آمدند استراسبورگ و می رفتند و هیچ خبری نمی دادند به ما. فیلیپ از همان لحظه اول شروع کرد به سوال کردن راجع به فرهنگ ایران و شاعران ایرانی و موسیقی و فیلم. چند سالی ترکیه زندگی کرده بود و به فرهنگ شرق علاقه داشت. دلم برای همسر سوخت که مجبور بود مفاهیم خیلی سخت را با این زبان دست و پا شکسته اش توضیح دهد. پیشنهاد دادم که آدرس ایمیلش را بگیرد تا یک سری اطلاعات برایش بفرستد. بردیمشان به یک کافه ایرانی برای ناهار. خوششان آمد. به خصوص از کوکو سبزی. سر ناهار پرسید ویژگی مهم ایرانی ها توی معاشرت هایشان چیست. کلی زحمت کشیدیم تا توانستیم معنای تعارفی بودن را به آنها بفهمانیم.
۲- خانه اشان خیلی قشنگ بود. پر مجسمه و صنایع دستی شرق. از همان لحظه اول هم طبق انتظارمان گفتگو شروع شد در باره ایران. «جدایی» را دیده بودند. کلی در باره اش حرف زدیم. من خودم فیلم را هم توی ایران دیده بودم و هم توی فرانسه و دلم می خواست بدانم که خارجیها آن را چگونه می بینند. بعد هم یک سری کتاب آورد برایمان. حافظ و خیام. ترجمه خیلی قدیمی. مترجم قسمت های سخت شعر ها را ترجمه نکرده بود و تقریبا غیر ممکن بود که بفهمی اینی که اینجا نوشته کدام غزل حافظ است. همسر یک کلاس ادبیات گذاشت برایشان و فرق غزل و رباعی و مثنوی را توضیح داد. بعدش هم مثل همه مردهای از همه ملیت ها شروع کردند به بحث های سیاسی راجع به انتخابات ایران و تحولات مصر و سوریه و ترکیه.
بعد از ناهار فیلیپ برای کاری رفت بیرون. قرار شد ما بمانیم تا برگردد. توی فاصله ای که نبود ما شروع کردیم به سوال کردن راجع به سبک پذیراییشان. وقتی وارد خانه شدیم همه اتاق های خانه اشان را به ما نشان دادند. برایمان سوال بود که یک چیز رایجی است توی فرانسه یا نه. مونیکا گفت که آنها اصلا مهمان فرانسوی دعوت نمی کنند. شوهرش دوست دارد با خارجیها معاشرت کند برای اینکه بتوانند با هم «تبادل» نظر کنند. یک چیزهای جدیدی باشد برای فهمیدن و شناختن. برای اینکه معاشرتشان پربار باشد. برای اینکه غنی شوند.
۳- چند وقت است که به شدت کم حرف شده ام. دیروز با یکی از دوستانم بودم ولی با وجود اینکه تقریبا هر روز با هم چت می کنیم نیم ساعت در سکوت نشستیم و تخمه خوردیم. هیچ حرفی نداشتم بزنم. توی مسیر برگشت به خانه هم وقتی همسر گفت چرا حرف نمی زنی گفتم که حرفی ندارم بزنم. گفتم که توی مغزم سکوت شده. گفت که شاید علتش نوشتن است. گفت که خود او وقتی فکر هایش را می نویسد دیگر راجع بهشان حرف نمی زند. من اما فکر می کردم که اثر قرص های میگرن است که مرا بیش از حد آرام کرده. نمی دانم. اما خوشحالم که هنوز هم با قدرت قبل توی «تبادل» نظر ها و بحث ها شرکت می کنم. کافیست که یکی شروع کند به پرسیدن و به چالش کشیدن.
۴- سه هفته دیگر دارم می روم (می آیم) ایران. باید حرفهایم را ذخیره کنم چون آنجا به شدت لازمم می شود توی مهمانی ها. شاید دوز داروی میگرن را کم کنم. شاید هم کمتر بنویسم.
* به فارسی می شود «تبادل».
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای échange* بسته هستند
همیشه ماندن… همیشه عاشق ماندن…
بعضی آهنگ های عاشقانه هستند که وقتی می شنوی دلت می خواهد یکی آن را برای تو بخواند؛ تو معشوقِ تویِ آن شعر باشی؛. یکی باشد که اینقدر دوستت داشته باشد که به خاطر تو شاعر بشود؛ از دلتنگی نبودنت بگوید و از رنگ زندگی که با بودنت عوض می شود. اما بعضی شعر ها هم هستند که وقتی می شنوی دلت می خواهد جای کسی باشی که آن حس و حال را دارد؛ جای کسی که آنقدر عاشق است؛ حتی اگر آن شخص عاشق تیره بختی باشد که از معشوقش دور افتاده باشد. حتی اگر آدم دلش برای آن عاشق بسوزد؛ حتی اگر حالش اشک آدم را در بیاورد… مثل منِ از دیروز تا حالا که تحت تاثیر یک آهنگ قدیمی دلم می خواهد یک بار در زندگیم آنقدر عاشق بشوم که فکر کنم خدا ته قلب آینه است و آدمیزاد هنوز فرصت دارد که با عشق جاودانه شود.
فاصله
بهترین راه برای درکِ واقعیتِ یک چیزِ آشنا فاصله گرفتن از آن است. این را در سفر به شهری که تا یک سال پیش در آن زندگی می کردم فهمیدم.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای فاصله بسته هستند