-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
لحظه
آدم در یک لحظه می بُرَد. در یک لحظه وا می دهد. در یک لحظه ناامید می شود؛ از یک موقعیت، یک رابطه یا یک هدف. در یک لحظه می فهمد آنچه برایش اینقدر تلاش کرده پوچ است؛ دست نیافتنی است؛ امکان ناپذیر است؛ تنها در یک لحظه. و این لحظه برای من چندان دور نیست.
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای لحظه بسته هستند
این روزهای مرا جدی نگیرید
دارم همه ذهنم را خالی می کنم که می روم ایران سبک باشم؛ اضافه بار نداشته باشم. اگر پر حرفی می کنم یا نوشته هایم خام و بی کیفیتند ببخشید. چاره دیگری ندارم. کلا اینجا همیشه برایم حکم چرکنویس را داشته و طول می کشد تا عادت کنم به این که کسانی هستند که نوشته هایم را با فاصله ای کمتر از ۲۴ ساعت از زمانی که نوشته می شوند بخوانند. نه اینکه توی ۲۴ ساعت معجزه بشود مثلا. اما آدمیزاد است دیگر. بعضی وقتها ۲۴ ساعت هم کافیست که بفهمد آنچه که نوشته همانی نیست که توی فکرش می گذشته؛ ۲۴ ساعت هم کافیست تا ذهنش در باره یک موضوع شفاف شود؛ ۲۴ ساعت هم کافیست تا چیزی که توی ذهنش بوده جا بیفتد؛ البته فقط بعضی وقتها.
منتشرشده در وبلاگ
دیدگاهها برای این روزهای مرا جدی نگیرید بسته هستند
درد
دیروز صبح با حال خوبی از خواب بیدار شدم؛ با وجود اینکه نوبت دندانپزشکی داشتم و رفتن به دندانپزشکی یکی از بزرگترین ترس های زندگیم است. تصمیم داشتم که بعد از دندانپزشکی برگردم خانه و بعد از ناهار بروم لابراتوار. کارم روز قبلش خیلی خوب پیش رفته بود و خوشحال بودم از اینکه می توانم تمامش کنم. شلوار نویی که خریده بودم و کفشی که تازه سفارش داده بودم از اینترنت و روز قبل آمده بود را پوشیدم. رنگ شلوار به هیچ کدام از بلوزهایم نمی خورد. به زور یک چیزی انتخاب کردم و پوشیدم و از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم توی مطب منشی پرسید که می توانی منتظر بمانی. گفتم آره. توی سالن انتظار نشستم و شروع کردم از روی موبایل وبلاگ های به روز شده بلاگ رولم را خواندن. همان دومی بود که حالم را بد کرد. یکی از دوستانم نوشته بود که دارد بی خیال عشقش می شود. دارد می رود تا به تصمیمی که خانواده اش برایش گرفته اند تن بدهد. آنقدر به هم ریختم که ترس از دندانپزشکی فراموش کردم کاملا. وقتی منشی آمد صدایم زد گیج بودم. چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم را به خاطر بیاورم و بتوانم خودم را جمع و جور کنم. روی صندلی که نشستم دکتر پرسید مشکلت چیست. گفتم برای کنترل آمده ام. اینقدر گیج بودم که گفتم لاکنترل. گفتم لو کنترل. بعد پرونده ام را نگاه کرد و گفت از شش ماه بیشتر شده ولی… انگار که فوبیای من یادش آمده باشد گفت مهم نیست. کارش را شروع کرد. من هم سرگردان بودم بین درد دندان و درد حس دوستم که برایم به مراتب شدیدتر بود. دکتر که کارش تمام شد پرسید توی خانه دهانشویه دارید؟ من انگار که تازه از دنیای خودم بیرون آمده باشم با تعجب گفتم هااااان؟ گفت دهانشویه. یادم آمد که چند وقت پیش سر یک چیزی مجبور شدم یک مایع بدمزه ای را غرغره کنم. گفتم آره. گفت باید تا یک هفته استفاده کنی. یک وقت نیم ساعته هم بگیر از منشی. بدون خداحافظی آمدم بیرون. با صدای دکتر به خودم آمدم که گفت به امید دیدار. برگشتم و گفتم هااااان؟ دکتر با صدای بلند به منشی گفت که به من یک وقت بدهد. منشی پرسید کی می روید تعطیلات؟ گفتم بیست و نهم. برای بیست و پنجم وقت داد. برگه بیمه را گذاشت جلویم که امضا کنم و گفت که بقیه قسمت هایش را دفعه بعد پر می کند. این بار حواسم را جمع کردم که خداحافظی کنم.
وقتی رسیدم خانه هنوز یک ساعت مانده بود تا ظهر. فکر کردم با این حالی که من دارم تنها کاری که می توانم انجام دهم سریال دیدن است. اما حوصله آن را هم نداشتم حتی. رفتم دهانشویه پیدا کنم. یادم آمد آن چیزی که فکر می کردم دهانشویه است مایعی بوده که ۶ ماه پیش دکتر برای عفونت گلویم داده بود. فکر کردم توی راه دانشگاه می خرم. نشستم دو سه تا ایمیل را که از خیلی قبل مانده بود جواب دادم و کمی فیس بوک گردی کردم تا ظهر شد. توی یخچال آش رشته داشتیم. ریختم توی یک بشقاب و گذاشتم توی مایکروفر. به همسر گفتم حال خوبی ندارم. گفت مشخص است کاملا. گفتم که چرا دخترها اینقدر بدبختند که اگر عاشق یکی بشوند و بروند به او بگویند طرف رم می کند. گفت اصلا هم اینطور نیست. گفتم یک مثال نقض بزن. گفت خود تو. صدای بوق مایکروفر آمد. بشقاب بیش از حد داغ شده بود. یک سینی پلاستیکی برداشتم و بشقاب را گذاشتم رویش. گفتم واقعا فکر می کنی که من عاشق تو شده بودم. گفت مگر نشده بودی. احساس کردم این بحث به جاهای بدی می رسد اما نمی دانستم چگونه تمامش کنم. آمدم لپ تاپم را بزنم عقب و سینی را بگذارم روی میز که بشقاب از تویش سر خورد و آش پخش شد روی شلوار نوی من و زمین. به وضوح بدنم می لرزید. پاهایم هم می سوخت. همسر من را فرستاد توی حمام و خودش شروع کرد به جمع کردن آشی که روی زمین ریخته بود. شلوارم را آب گرفتم که رشته ها و سبزی هایی که چسبیده بود جدا شود و بعد انداختمش توی لباسشویی. همسر پارکت ها را تمیز کرد. قالیچه زیر میز را برداشتم که ببرم توی وان بشورم. گفت دست نزن من انجام می دهم. گفتم نه. بردم شستمش. فکر نمی کردم رنگ زردجوبه و زعفران پاک شود اما شد. آمدم بیرون. همسر گفت بنشین من برایت غذا گرم می کنم. گفتم نه. گفتم که کمتر می ریزیم توی بشقاب و نمی گذارم به اندازه قبل داغ شود. بحث نکرد. نمی دانم چرا او را مقصر می دانستم در اتفاقی که داشت برای دوستم می افتاد.
غذایم را که خوردم چند دقیقه بیشتر نمانده بود تا اذان. وضو گرفتم و لباس بیرون پوشیدم که نمازم را بخوانم و بعد بروم لابراتوار. اولین نماز را که خواندم فهمیدم که امروز برایم روز کار نیست. گفتم که ساعت آکادمی هیولاها را چک کند روی اینترنت برایم که بروم سینما. احساس کردم از این ایده تنهایی سینما رفتن خوشش نیامد. نگاهش توام با تعجب و سرزنش بود. بی خیال سینما رفتن شدم. فکر کردم می نشینم یکی از فیلم هایی که روی لپ تاپم دارم را می بینم؛ اما ندیدم. جی میلم را باز کردم به این امید که آیدا باشد و بتوانم به او احساسم را بگویم. بود. اما زیاد نتوانستیم چت کنیم. به حرف زدن از حال بد من نرسید. نشستم به نوشتن اما… نوشته ام با حس واقعی ام خیلی فاصله داشت. دیدم که خواهرم پیام داده بیا اسکایپ. یک ساعتی هم با او و مامان حرف زدم اما باز هم نتوانستم چیزی بگویم. وقتی همسر رفت دنبال رها فکر کردم شاید یک کم تنها بودن حالم را بهتر کند اما نکرد. موقع شام درست کردن هنوز دستهایم می لرزید. چند بار نزدیک بود دستم را ببرم. چند بار صفحه وبلاگ دوستم را باز کردم تا برایش بنویسم که این کار را نکند؛ کاری نکند که بعدا پشیمان شود. اما ننوشتم. رها در آزادی مطلق هر کاری که دلش خواست کرد توی این دو سه ساعت. سراغ کیف قرص های من رفت؛ گره پاپیونی کفش ام را باز کرد؛ با دست های گیلاسی پایه های میز غذاخوری را قرمز کرد و روی مبل با خودکار نقاشی کشید؛ یک لحظه به خودم آمدم دیدم ساعت یک ربع به ده است و او به جای اینکه توی تختش خواب باشد روی مبل نشسته و دارد تلویزیون تماشا می کند. بردم خواباندمش. فکر کردم خودم هم بروم بخوابم. همسر گفت که کمرش درد می کند و می خواهد روی زمین بخوابد شاید برایش بهتر باشد. کلی خوشحال شدم. فکر کردم که شاید اگر گریه کنم حالم بهتر شود. در اتاق را بستم و بالشم را گذاشتم وسط تخت. هر کاری کردم گریه ام نیامد. لحاف را کشیدم روی سرم و در تاریکی غرق شدم.
وقتی رسیدم خانه هنوز یک ساعت مانده بود تا ظهر. فکر کردم با این حالی که من دارم تنها کاری که می توانم انجام دهم سریال دیدن است. اما حوصله آن را هم نداشتم حتی. رفتم دهانشویه پیدا کنم. یادم آمد آن چیزی که فکر می کردم دهانشویه است مایعی بوده که ۶ ماه پیش دکتر برای عفونت گلویم داده بود. فکر کردم توی راه دانشگاه می خرم. نشستم دو سه تا ایمیل را که از خیلی قبل مانده بود جواب دادم و کمی فیس بوک گردی کردم تا ظهر شد. توی یخچال آش رشته داشتیم. ریختم توی یک بشقاب و گذاشتم توی مایکروفر. به همسر گفتم حال خوبی ندارم. گفت مشخص است کاملا. گفتم که چرا دخترها اینقدر بدبختند که اگر عاشق یکی بشوند و بروند به او بگویند طرف رم می کند. گفت اصلا هم اینطور نیست. گفتم یک مثال نقض بزن. گفت خود تو. صدای بوق مایکروفر آمد. بشقاب بیش از حد داغ شده بود. یک سینی پلاستیکی برداشتم و بشقاب را گذاشتم رویش. گفتم واقعا فکر می کنی که من عاشق تو شده بودم. گفت مگر نشده بودی. احساس کردم این بحث به جاهای بدی می رسد اما نمی دانستم چگونه تمامش کنم. آمدم لپ تاپم را بزنم عقب و سینی را بگذارم روی میز که بشقاب از تویش سر خورد و آش پخش شد روی شلوار نوی من و زمین. به وضوح بدنم می لرزید. پاهایم هم می سوخت. همسر من را فرستاد توی حمام و خودش شروع کرد به جمع کردن آشی که روی زمین ریخته بود. شلوارم را آب گرفتم که رشته ها و سبزی هایی که چسبیده بود جدا شود و بعد انداختمش توی لباسشویی. همسر پارکت ها را تمیز کرد. قالیچه زیر میز را برداشتم که ببرم توی وان بشورم. گفت دست نزن من انجام می دهم. گفتم نه. بردم شستمش. فکر نمی کردم رنگ زردجوبه و زعفران پاک شود اما شد. آمدم بیرون. همسر گفت بنشین من برایت غذا گرم می کنم. گفتم نه. گفتم که کمتر می ریزیم توی بشقاب و نمی گذارم به اندازه قبل داغ شود. بحث نکرد. نمی دانم چرا او را مقصر می دانستم در اتفاقی که داشت برای دوستم می افتاد.
غذایم را که خوردم چند دقیقه بیشتر نمانده بود تا اذان. وضو گرفتم و لباس بیرون پوشیدم که نمازم را بخوانم و بعد بروم لابراتوار. اولین نماز را که خواندم فهمیدم که امروز برایم روز کار نیست. گفتم که ساعت آکادمی هیولاها را چک کند روی اینترنت برایم که بروم سینما. احساس کردم از این ایده تنهایی سینما رفتن خوشش نیامد. نگاهش توام با تعجب و سرزنش بود. بی خیال سینما رفتن شدم. فکر کردم می نشینم یکی از فیلم هایی که روی لپ تاپم دارم را می بینم؛ اما ندیدم. جی میلم را باز کردم به این امید که آیدا باشد و بتوانم به او احساسم را بگویم. بود. اما زیاد نتوانستیم چت کنیم. به حرف زدن از حال بد من نرسید. نشستم به نوشتن اما… نوشته ام با حس واقعی ام خیلی فاصله داشت. دیدم که خواهرم پیام داده بیا اسکایپ. یک ساعتی هم با او و مامان حرف زدم اما باز هم نتوانستم چیزی بگویم. وقتی همسر رفت دنبال رها فکر کردم شاید یک کم تنها بودن حالم را بهتر کند اما نکرد. موقع شام درست کردن هنوز دستهایم می لرزید. چند بار نزدیک بود دستم را ببرم. چند بار صفحه وبلاگ دوستم را باز کردم تا برایش بنویسم که این کار را نکند؛ کاری نکند که بعدا پشیمان شود. اما ننوشتم. رها در آزادی مطلق هر کاری که دلش خواست کرد توی این دو سه ساعت. سراغ کیف قرص های من رفت؛ گره پاپیونی کفش ام را باز کرد؛ با دست های گیلاسی پایه های میز غذاخوری را قرمز کرد و روی مبل با خودکار نقاشی کشید؛ یک لحظه به خودم آمدم دیدم ساعت یک ربع به ده است و او به جای اینکه توی تختش خواب باشد روی مبل نشسته و دارد تلویزیون تماشا می کند. بردم خواباندمش. فکر کردم خودم هم بروم بخوابم. همسر گفت که کمرش درد می کند و می خواهد روی زمین بخوابد شاید برایش بهتر باشد. کلی خوشحال شدم. فکر کردم که شاید اگر گریه کنم حالم بهتر شود. در اتاق را بستم و بالشم را گذاشتم وسط تخت. هر کاری کردم گریه ام نیامد. لحاف را کشیدم روی سرم و در تاریکی غرق شدم.
منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای درد بسته هستند
جایی که دخترها اجازه ندارند عاشق شوند.
صفر. من کلا خیلی بدم می آید از اینکه کسانی که می روند از ایران مدام از ویژگی ها و امکانات «خارج» هیجان زده شوند و پست بگذارند توی فیس بوک و مدام خارجی ها را تحسین کنند به خاطر اتوبوس هایی که به موقع می رسند، به خاطر برنامه هایی که سر ساعت شروع می شوند، به خاطر هزار مدل پنیر توی سوپر مارکت، به خاطر مارک دار بودن لباس همه فروشگاه ها و به خاطر هزار تا چیز کوچک و بزرگ دیگر که بعضی هایشان هم حقیقت ندارد. این چیزی هم که الان دارم می نویسم از روی جو زدگی و هیجان نیست. بیشتر از روی حسرت و تاسف است و … به این امید که شاید روزی برای دخترهای کشور ما هم شرایط عوض شود.
یک. اعلامیه حقوق بشر به نیاز انسان ها به ازدواج و تشکیل خانواده توجه کرده و همه را صاحب این حق دانسته. اینقدر که حتی طرفداران ازدواج همجنس گراها هم به این حقوق استناد می کنند. اما به نظر من یک چیزی که مغفول مانده شاید اینقدر که بدیهی بوده حق عاشق شدن است. حقی که دختران امروز ایران به دلایل زیادی از آن محرومند. نمی دانم چرا اما جامعه طوری شده که اگر دختری عاشق شود یا باید بسوزد و دم نزند و یا اگر از این موضوع با کسی که دوستش دارد حرف بزند طرد خواهد شد. بعضی از مردها جوری با آدم برخورد می کنند که انگار فاحشه ای مثلا. فکر می کنند که همه دخترهایی که بهشان محبت می کنند یا سعی می کنند یک جوری سر صحبت را باز کنند و با آنها وقت بگذرانند می خواهند آویزانشان بشوند. چند سال پیش نامزد نزدیک ترین دوستم به او گفته بود که وقتی یک مرد بفهمد که دختری دوستش دارد، دختر از چشمش می افتد. آن موقع به هر دویمان خیلی برخورد حرفش. اما حالا این را در رفتار بیشتر مردهای جوان می بینم. برای همین هم هست که وقتی کسی از دوستانم عاشق می شود محال است که جرات کنم به او بگویم برود با طرفش حرف بزند. با اینکه می دانم این تنها راه انسانی است اما مطمئنم که برخورد یک پسر ایرانی که به جای اینکه عاشق باشد معشوق است با دختری که به او ابراز عشق می کند انسانی نخواهد بود.
دو. خیلی کم پیش می آید که دختری عاشق کسی شود که او هم عاشقش شده باشد. بیشتر وقتها مرد عاشق می شود و بعد کم کم علاقه دختر را به خود جذب می کند. خیلی از دخترهای نسل من اصلا توی خط عاشق شدن نبودند. منتظر بودند تا یک مردی بیاید خواستگاری اشان که توانایی این را داشته باشد که برایشان زندگی آرام و با ثباتی را تشکیل دهد. بعضی ها اما سرکش بودند. جرات داشتند. خودشان انتخاب می کردند نه اینکه منتظر بمانند تا انتخاب شوند. اما میان اینها هم تمام کسانی که من می شناسم به آن کسی که عاشقش بودند نرسیدند؛ با وجود اینکه ده ها مرد دیگر را عاشق خود کرده بودند.
سه. خارج از مرزهای ایران عاشق شدن ساده تر است خیلی. شاید عشقشان به شدت و به پررنگی عشق شرقی نباشد. شاید هیچ کدام از دو طرف ابدیتی برای عشقشان متصور نباشند. شاید نگویند خدا یکی و عشق هم یکی. اما همین که می توانند اگر ته دلشان احساس کردند که به کسی علاقمندند مدتی هر چند کوتاه از عمرشان را با او بگذرانند خیلی حسرت برانگیز است. هر چند بعد از این مدت بفهمند که اصلا اشتباه کرده اند که عاشق شده اند و تصوری که از معشوق سابقشان داشته اند با واقعیتِ او زمین تا آسمان متفاوت است.
چهار. عشق بزرگترین موهبتی است که ممکن است به یک انسان عطا شود. تنها چیزی است که زندگی را رنگی می کند. رویاها را در دسترس می سازد. آدم را امیدوار می کند به ادامه راهش در این دنیا. عشق باید حال آدم را خوب کند. باید به آدم شادی و آرامش و انبساط خاطر بدهد. صدای خنده عاشق باید گوش دنیا را کر کند. اما سهم بیشتر دختران ایرانی از این عشق می شود اشک های پنهانی و دلتنگی و دلتنگی و … فقط دل تنگی.
پنج. اگر زمانی انتخاب کنم که دخترم خارج از ایران زندگی کند نه به خاطر آزادی است و نه به خاطر امکانات و کیفییت زندگی. تنها چیزی که فکر می کنم ارزشش را دارد که آدم غربت را تحمل کند حق عاشق شدن است؛ عاشق شدن و ابراز عاشقی کردن بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیری.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای جایی که دخترها اجازه ندارند عاشق شوند. بسته هستند
سولیداریته
بعد از دفاع هم اتاقیم دیوید به این نتیجه رسیدم که همه استرس هایم توی زندگی بیهوده بوده اند؛ اضطرابم وقت سمینارها و ارائه ها و جلسه های مهم و حتی دفاع فوق لیسانسم. با خودم فکر کردم که حرف زدن و سوال جواب دادن به زبان مادری که اضطراب ندارد. به خودم قول دادم که دیگر برای هیچ چیزی استرس نگیرم. اما با وجود همه اینها نمی دانم چرا شب قبل از مراسم اینقدر اضطراب داشتم… برای یک بورس درخواست داده بودم. یکی از بیست ایمیل بی ربطی که هر روز فوروارد تو آل می شود فراخوان یک بورس بود که در صورتی که در تز برنامه سفر پیش بینی شده بود می توانستی برایش درخواست بدهی. برای من پیش بینی نشده بود اما … در آن لحظه ای که ایمیل را دیدم تصمیم گرفتم پیش بینی کنم. چون آن دوره مشکل مالی شدید داشتیم و فکر می کردم حتی 500 یورو هم که بدهند غنیمت است.
مدارکی که خواسته بودند آماده کردم و مطابق معمول همیشه که هولم برای کارهایم، یک روز زودتر از ددلاین رفتم که تحویل بدهم به منشی گروهمان. گفت که بهتر است از استاد راهنمایم هم یک توصیه نامه بگیرم. رفتم دانشکده. خوشبختانه کریستین توی دفترش بود. به نظر می آمد که سرش خیلی شلوغ است. من با سرخ و زرد شدن درخواستم را مطرح کردم. یک ساعت بعد نامه را داد دستم. اینقدر از من تعریف کرده بود توی نامه که فکر کردم حتی اگر بورس را نگیرم هم مهم نیست. خوشحال و خندان رفتم و پرونده ام را تحویل دادم…
دو ماه بعد ایمیل زدند که پذیرفته شده ام. گفتند که چک 1500 یورویی طی مراسمی که در آن رئیس دانشگاه هم حضور خواهد داشت تحویل می دهند. گفته بودند که برای گرفتن چک حتما باید در مراسم شرکت کنم مگر اینکه عذر قابل قبولی داشته باشم. فکر کردم که رئیس دانشگاه چقدر بی کار است که برای چیز به این بی اهمیتی وقت می گذارد و می آید. به فرض که به ده نفر بورس داده باشند؛ می شود 15 هزار یورو. اینقدرها هم مهم نیست. کلا قضیه را جدی نگرفتم اصلا. البته کلی برنامه ریزی کردم که 1500 یوروی دیگر بگذارم روی این پولی که آنها قرار است بدهند و بهار آینده برویم یک مسافرت درست و حسابی. رویاپردازی کرده بودم برای سفر اما به مراسم فکر نکرده بودم. شب قبلش استرس داشتم. به خودم یادآوری کردم که استرس ممنوع است. فکر کردم نهایتا باید دو سه کلمه تشکر کنم. شاید هم مجبور باشم چند کلمه حرف بزنم. برای همین فرمهایی را که قبلا پر کرده بودم و گذاشته بودم توی پرونده خواندم؛ نامه کریستین را هم. اما استرسم قطع نشد. فردایش هم صبح خروس خوان بیدار شدم از خواب و تا ساعت 11 و نیم که از خانه راه افتادیم به سمت جایی که قرار بود مراسم برگزار شود یک جوری خودم را سرگرم کردم که اضطرابم کمتر شود.
وقتی رسیدیم فهمیدم که استرسم زیاد هم بی دلیل نبوده. غیر از رئیس دانشگاه اعضای آکادمی علوم استراسبورگ هم بودند. یعنی اصلا بورس را آنها می دادند. فرماندار و رئیس چند شرکت و بانک بزرگ هم حضور داشتند. کم کم فهمیدم که این بورس که برای من فقط جنبه مادیش مهم بود یک جایزه است که در سال به 5 نفر تعلق می گیرد و اینقدر با اهمیت است که این همه آدم کله گنده را جمع کرده است اینجا.
مجری که شروع کرد به حرف زدن دوزاریم افتاد که جریان چیست. با وجود استرس سعی کردم لبخندم را حفظ کنم. اما باز هم وقتی نوبت من شد و رفتم جایزه ام را گرفتم و مجری از من راجع به موضوع تزم پرسید سر گفتن کلمه اصلی “مولتی فونکسیونالیته” زبانم گرفت.
الان من نماینده “سولیداریته” دانشگاهم. یک دانشجوی خارجی که به زغم خودم از روی ندید بدید بودن و حتی شاید بی کاری و به زعم آنها به خاطر امکانات زیاد دانشگاه در همه فعالیت ها و همه برنامه ها حضور دارد؛ توی جلسات همفکری که شهرداری برگزار می کند در باره مسائل شهری، توی سخنرانی هایی که به پارلمان اروپا مربوط است و توی بیشتر سمینارهای علمی که بیش از ده درصد با موضوع درس و کار و علایق من ارتباط دارد (که می شود تقریبا همه کنفرانس های علوم اجتماعی، معماری، شهرسازی، هنر و حتی ادبیات و فلسفه). به لطف روسریم و ایرانی بودنم هم در ذهن همه می مانم. اینها را گفتم که اگر یکی دو سال دیگر شدم دانشجوی نمونه دانشگاه اصلا تعجب نکنید.
مدارکی که خواسته بودند آماده کردم و مطابق معمول همیشه که هولم برای کارهایم، یک روز زودتر از ددلاین رفتم که تحویل بدهم به منشی گروهمان. گفت که بهتر است از استاد راهنمایم هم یک توصیه نامه بگیرم. رفتم دانشکده. خوشبختانه کریستین توی دفترش بود. به نظر می آمد که سرش خیلی شلوغ است. من با سرخ و زرد شدن درخواستم را مطرح کردم. یک ساعت بعد نامه را داد دستم. اینقدر از من تعریف کرده بود توی نامه که فکر کردم حتی اگر بورس را نگیرم هم مهم نیست. خوشحال و خندان رفتم و پرونده ام را تحویل دادم…
دو ماه بعد ایمیل زدند که پذیرفته شده ام. گفتند که چک 1500 یورویی طی مراسمی که در آن رئیس دانشگاه هم حضور خواهد داشت تحویل می دهند. گفته بودند که برای گرفتن چک حتما باید در مراسم شرکت کنم مگر اینکه عذر قابل قبولی داشته باشم. فکر کردم که رئیس دانشگاه چقدر بی کار است که برای چیز به این بی اهمیتی وقت می گذارد و می آید. به فرض که به ده نفر بورس داده باشند؛ می شود 15 هزار یورو. اینقدرها هم مهم نیست. کلا قضیه را جدی نگرفتم اصلا. البته کلی برنامه ریزی کردم که 1500 یوروی دیگر بگذارم روی این پولی که آنها قرار است بدهند و بهار آینده برویم یک مسافرت درست و حسابی. رویاپردازی کرده بودم برای سفر اما به مراسم فکر نکرده بودم. شب قبلش استرس داشتم. به خودم یادآوری کردم که استرس ممنوع است. فکر کردم نهایتا باید دو سه کلمه تشکر کنم. شاید هم مجبور باشم چند کلمه حرف بزنم. برای همین فرمهایی را که قبلا پر کرده بودم و گذاشته بودم توی پرونده خواندم؛ نامه کریستین را هم. اما استرسم قطع نشد. فردایش هم صبح خروس خوان بیدار شدم از خواب و تا ساعت 11 و نیم که از خانه راه افتادیم به سمت جایی که قرار بود مراسم برگزار شود یک جوری خودم را سرگرم کردم که اضطرابم کمتر شود.
وقتی رسیدیم فهمیدم که استرسم زیاد هم بی دلیل نبوده. غیر از رئیس دانشگاه اعضای آکادمی علوم استراسبورگ هم بودند. یعنی اصلا بورس را آنها می دادند. فرماندار و رئیس چند شرکت و بانک بزرگ هم حضور داشتند. کم کم فهمیدم که این بورس که برای من فقط جنبه مادیش مهم بود یک جایزه است که در سال به 5 نفر تعلق می گیرد و اینقدر با اهمیت است که این همه آدم کله گنده را جمع کرده است اینجا.
مجری که شروع کرد به حرف زدن دوزاریم افتاد که جریان چیست. با وجود استرس سعی کردم لبخندم را حفظ کنم. اما باز هم وقتی نوبت من شد و رفتم جایزه ام را گرفتم و مجری از من راجع به موضوع تزم پرسید سر گفتن کلمه اصلی “مولتی فونکسیونالیته” زبانم گرفت.
الان من نماینده “سولیداریته” دانشگاهم. یک دانشجوی خارجی که به زغم خودم از روی ندید بدید بودن و حتی شاید بی کاری و به زعم آنها به خاطر امکانات زیاد دانشگاه در همه فعالیت ها و همه برنامه ها حضور دارد؛ توی جلسات همفکری که شهرداری برگزار می کند در باره مسائل شهری، توی سخنرانی هایی که به پارلمان اروپا مربوط است و توی بیشتر سمینارهای علمی که بیش از ده درصد با موضوع درس و کار و علایق من ارتباط دارد (که می شود تقریبا همه کنفرانس های علوم اجتماعی، معماری، شهرسازی، هنر و حتی ادبیات و فلسفه). به لطف روسریم و ایرانی بودنم هم در ذهن همه می مانم. اینها را گفتم که اگر یکی دو سال دیگر شدم دانشجوی نمونه دانشگاه اصلا تعجب نکنید.
پی نوشت: سولیداریته به فارسی می شود اتحاد و همبستگی مثلا. شاید هم انسجام و یکپارچگی. اما معنای اصطلاحیش را نمی دانم. فقط می دانم که وقتی می خواهند به یک نهاد یا یک سازمان افتخار کنند از این کلمه استفاده می کنند.
منتشرشده در شبه داستان, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای سولیداریته بسته هستند
وقتی اعتماد می کنی کامل اعتماد کن.
لباسی که می خواست برای مراسم بپوشد کتی بود که من همان بارهای اول برایش سوغاتی برده بودم. اولش از اینکه بین آن همه لباس این را انتخاب کرده که برای روز به این مهمی تنش کند خوشحال شدم. وقتی تصمیم گرفت که برای مراسم روسری بپوشد دیدیم که چیز مناسبی نداریم که با کت هماهنگ باشد. همان شبِ قبل از مراسم رفتیم خرید. تمام مغازه ها رو زیر و رو کردیم اما او هیچ کدام از شالها و روسری ها را نمی پسندید. یکی را می گفت کم رنگ است. یکی را می گفت رنگش سرد است. یکی را می گفت به من نمی آید. آخرش بعد از کلی گشتن و شالهای مختلف را امتحان کردن به این نتیجه رسید که اصلا شال به او نمی آید. از خستگی پهن شدم کف زمین پاساژ. وقتی دید که من دیگر نای راه رفتن ندارم یک کمی کوتاه آمد. قرار شد برویم یک دور دیگر مغازه ها را بگردیم. سر بعضی ها که از نظر قیمتی شک داشت گفتم که حاضرم من بخرمش و برای مراسم فردا به او قرض بدهم اما باز هم قبول نکرد. پاساژ داشت تعطیل می شد. به زور راضیش کردیم که یکی را بردارد به این شرط که اگر خوشش نیامد برویم پس بدهیم…
چند روز پیش دوباره رفتم همان مرکز خرید. یکی از شالهایی را که او امتحان کرده بود اما نپسندیده بود خریدم چون رنگ بندی فوق العاده ای داشت. امروز برای اولین بار پوشیدمش. توی ذهنم تصور کردم که چقدر با آن کت معرکه می شد. فکر کردم که اگر سلیقه مرا برای کت قبول داشته که انتخابش کرده باید برای شال هم قبول می کرد. نکرد اما. دیگر هیچ وقت برایش سوغاتی نخواهم برد.
منتشرشده در شبه داستان
دیدگاهها برای وقتی اعتماد می کنی کامل اعتماد کن. بسته هستند
accepting the situation
توی چند واحد شهرسازی که در دوران لیسانس داشتیم چندین بار فرآیند طراحی شهری را برایمان توضیح دادند. فرآیندی که با پذیرش مساله شروع می شد. accepting the situation . من البته بقیه مراحلش را یادم نیست. چون این به نظرم خیلی عجیب و بی معنی بود یادم مانده؛ “پذیرش مساله”. نمی فهمیدم یعنی چه که آدم مساله را بپذیرد. یعنی اصلا وقتی شروع می کنی به راه حل دادن حتما مساله را پذیرفته ای دیگر. به نظرم خیلی بدیهی بود. اما امروز صبح دقیقا ساعت 4 فهمیدم که تمامی مشکلات این چند سال من و حتی همسر به خاطر نپذیرفتن مساله است. به خاطر اینکه شرایط الانمان را به عنوان یک واقعیت نپذیرفته ایم. هر چه راه حل هم پیدا کرده ایم برای مسائل و مشکلات، جواب های کوتاه مدت بوده اند. در حالیکه مساله یک وضعیت دراز مدت و نسبتا پایدار بوده و باید به راه حل های بلندمدت تر فکر می کرده ایم. مثلا من هیچ دو روزی در یک ساعت یکسان نرفته ام لابراتوار. هیچوقت برای ناهار برنامه مشخصی نداشته ام. بعد از لابراتوار هم هر روز یک کاری کرده ایم. فقط جاهایی که به برنامه رها مربوط بوده حداقلی از نظم وجود داشته. برای اینکه همه چیز را موقتی می دیدم؛ این هفته بگذرد؛ این مقاله تمام شود؛ این کار انجام شود؛ این جلسه بگذرد… در حالیکه می توانستم فکر کنم که همه زندگی من قرار است کار علمی در یک محیط از 9 صبح تا 5 عصر باشد و باید از 12 تا یک و نیم بروم ناهار و برای بعد از ساعت 5 هم یک برنامه درست و حسابی بریزم برای خودمان. این بی نظمی دارد انرژی زیادی از ما هدر می دهد و همه اش به خاطر این است که این وضعیت را به عنوان «زندگی» امان نپذیرفته ایم. بدون اینکه یک مسیر طولانی را ببینیم و برای آن برنامه ریزی کنیم همه زندگی را گذاشتیم روی هدف های کوتاه مدت نهایتا دو هفته ای. همین است که سرگردانیم بین این چیزی که هست و این چیزی که توی خیال ما باید باشد… می خواهم سعی کنم این وضعیت را همینطور که هست بپذیرم به عنوان زندگیم و هر چه انرژی دارم برای بهتر کردنش به کار گیرم. می خواهم سعی کنم که پاهایم را با میخ به زمین بکوبم. شاید از این سرگردانی نجات یابم.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای accepting the situation بسته هستند
سه توصیه برای رفتار با آدم ها به شرط چاقو
برای آدم های نزدیک (آدمهای ابدی زندگیتان)
به دیگران آن چیزی را هدیه بده که از هیچ جای دیگر نمی توانند به دست آورند.
به دیگران آن چیزی را هدیه بده که از هیچ جای دیگر نمی توانند به دست آورند.
برای آدمهای میانه (کسانی که به واسطه یک شخص، یک مکان یا یک موقعیت با آنها ارتباط برقرار می کنید.)
برای کسی بمیر که برایت تب کنه
برای آدمهای دور (آدمهایی که فقط یک بار در زندگی با آنها برخورد دارید.)
با دیگران به گونه ای رفتار کن که دوست داری با تو رفتار کنند.
فلسفه خودمحوری
آدم چه جوری می تواند بفهمد که فلسفه زندگیش الان درست تر است یا قبل؟ هیچ جور. آدم نمی تواند بفهمد. خیلی جرأت می خواهد که بفهمی قبلا اشتباه می کرده ای یا الان داری اشتباه می کنی یا … شاید هم هیچ کدامشان اشتباه نباشند. اما اینکه متفاوتند سوال برانگیز می شود برای همه. من عادت دارم به «چرا». به اینکه مامان ازم بپرسد که چرا فلان انتخاب را کردم. صرفنظر از اینکه توی یک دوراهی سمت راستی را انتخاب کرده باشم یا سمت چپی را، همیشه می دانسته ام که باید دلیلش را بگویم. فقط دلیل آوردن کافی بود. هیچ وقت انتخابم ارزش گذاری نمی شد. اما حالا که دقیقا 4 سال است دیگر مامان نپرسیده چرا، خودم دارم از خودم می پرسم. از وقتی که شروع کرده ام به دنبال دلیل و ریشه گشتن حالم بدتر شده. نه اینکه احساس کنم الان زندگیم بی معناست و فلسفه درستی ندارم؛ نه. اما این را فهمیده ام که لذتی که الان از زندگیم می برم خیلی کمتر است. قبل تر ها همه کارهایم را از روی بندگی صرف انجام می دادم؛ حالا از روی حکمت و فلسفه. اصلا زندگی ام زمانی بی رنگ شد که دنبال فلسفه گشتم. نه اینکه حالا کارهایی که انجام می دهم همه از روی فلسفه باشد؛ نه. اما کارهایی که انجام نمی دهم همه از روی فلسفه است… و من فهمیده ام که بندگی بیش از آنکه به انجام دادن کاری در راستای هدفت و معبودت مربوط باشد، به انجام ندادن کاری به خاطر او مربوط است. من همه کارهایی که انجام نمی دهم را فقط به دلایل عقلانی خودمحورانه انجام نمی دهم. این برای منی که همیشه جور دیگری به زندگی نگاه کرده بودم یعنی … یعنی یک جای کار می لنگد. یک جای کار بدجوری می لنگد.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای فلسفه خودمحوری بسته هستند
دعای من برای ماه رمضان
خدایا ما را از اینکه فقط تا نوک دماغمان را ببینیم مصون بدار…