درد

دیروز صبح با حال خوبی از خواب بیدار شدم؛ با وجود اینکه نوبت دندانپزشکی داشتم و رفتن به دندانپزشکی یکی از بزرگترین ترس های زندگیم است. تصمیم داشتم که بعد از دندانپزشکی برگردم خانه و بعد از ناهار بروم لابراتوار. کارم روز قبلش خیلی خوب پیش رفته بود و خوشحال بودم از اینکه می توانم تمامش کنم. شلوار نویی که خریده بودم و کفشی که تازه سفارش داده بودم از اینترنت و روز قبل آمده بود را پوشیدم. رنگ شلوار به هیچ کدام از بلوزهایم نمی خورد. به زور یک چیزی انتخاب کردم و پوشیدم و از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم توی مطب منشی پرسید که می توانی منتظر بمانی. گفتم آره. توی سالن انتظار نشستم و شروع کردم از روی موبایل وبلاگ های به روز شده بلاگ رولم را خواندن. همان دومی بود که حالم را بد کرد. یکی از دوستانم نوشته بود که دارد بی خیال عشقش می شود. دارد می رود تا به تصمیمی که خانواده اش برایش گرفته اند تن بدهد. آنقدر به هم ریختم که ترس از دندانپزشکی فراموش کردم کاملا. وقتی منشی آمد صدایم زد گیج بودم. چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم را به خاطر بیاورم و بتوانم خودم را جمع و جور کنم. روی صندلی که نشستم دکتر پرسید مشکلت چیست. گفتم برای کنترل آمده ام. اینقدر گیج بودم که گفتم لاکنترل. گفتم لو کنترل. بعد پرونده ام را نگاه کرد و گفت از شش ماه بیشتر شده ولی… انگار که فوبیای من یادش آمده باشد گفت مهم نیست. کارش را شروع کرد. من هم سرگردان بودم بین درد دندان و درد حس دوستم که برایم به مراتب شدیدتر بود. دکتر که کارش تمام شد پرسید توی خانه دهانشویه دارید؟ من انگار که  تازه از دنیای خودم بیرون آمده باشم با تعجب گفتم هااااان؟ گفت دهانشویه. یادم آمد که چند وقت پیش سر یک چیزی مجبور شدم یک مایع بدمزه ای را غرغره کنم. گفتم آره. گفت باید تا یک هفته استفاده کنی. یک وقت نیم ساعته هم بگیر از منشی. بدون خداحافظی آمدم بیرون. با صدای دکتر به خودم آمدم که گفت به امید دیدار. برگشتم و گفتم هااااان؟ دکتر با صدای بلند به منشی گفت که به من یک وقت بدهد. منشی پرسید کی می روید تعطیلات؟ گفتم بیست و نهم. برای بیست و پنجم وقت داد. برگه بیمه را گذاشت جلویم که امضا کنم و گفت که بقیه قسمت هایش را دفعه بعد پر می کند. این بار حواسم را جمع کردم که خداحافظی کنم.
وقتی رسیدم خانه هنوز یک ساعت مانده بود تا ظهر. فکر کردم با این حالی که من دارم تنها کاری که می توانم انجام دهم سریال دیدن است. اما حوصله آن را هم نداشتم حتی. رفتم دهانشویه پیدا کنم. یادم آمد آن چیزی که فکر می کردم دهانشویه است مایعی بوده که ۶ ماه پیش دکتر برای عفونت گلویم داده بود. فکر کردم توی راه دانشگاه می خرم. نشستم دو سه تا ایمیل را که از خیلی قبل مانده بود جواب دادم و کمی فیس بوک گردی کردم تا ظهر شد. توی یخچال آش رشته داشتیم. ریختم توی یک بشقاب و گذاشتم توی مایکروفر.  به همسر گفتم حال خوبی ندارم. گفت مشخص است کاملا. گفتم که چرا دخترها اینقدر بدبختند که اگر عاشق یکی بشوند و بروند به او بگویند طرف رم می کند. گفت اصلا هم اینطور نیست. گفتم یک مثال نقض بزن. گفت خود تو. صدای بوق مایکروفر آمد. بشقاب بیش از حد داغ شده بود. یک سینی پلاستیکی برداشتم و بشقاب را گذاشتم رویش. گفتم واقعا فکر می کنی که من عاشق تو شده بودم. گفت مگر نشده بودی. احساس کردم این بحث به جاهای بدی می رسد اما نمی دانستم چگونه تمامش کنم. آمدم لپ تاپم را بزنم عقب و سینی را بگذارم روی میز که بشقاب از تویش سر خورد و آش پخش شد روی شلوار نوی من و زمین. به وضوح بدنم می لرزید. پاهایم هم می سوخت. همسر من را فرستاد توی حمام و خودش شروع کرد به جمع کردن آشی که روی زمین ریخته بود. شلوارم را آب گرفتم که رشته ها و سبزی هایی که چسبیده بود جدا شود و بعد انداختمش توی لباسشویی. همسر  پارکت ها را تمیز  کرد. قالیچه زیر میز را برداشتم که ببرم توی وان بشورم. گفت دست نزن من انجام می دهم. گفتم نه. بردم شستمش. فکر نمی کردم رنگ زردجوبه و زعفران پاک شود اما شد. آمدم بیرون. همسر گفت بنشین من برایت غذا گرم می کنم. گفتم نه. گفتم که کمتر می ریزیم توی بشقاب و نمی گذارم به اندازه قبل داغ شود. بحث نکرد. نمی دانم چرا او را مقصر می دانستم در اتفاقی که داشت برای دوستم می افتاد.
غذایم را که خوردم چند دقیقه بیشتر نمانده بود تا اذان. وضو گرفتم و لباس بیرون پوشیدم که نمازم را بخوانم و بعد بروم لابراتوار. اولین نماز را که خواندم فهمیدم که امروز برایم روز کار نیست. گفتم که ساعت آکادمی هیولاها را چک کند روی اینترنت برایم که بروم سینما. احساس کردم از این ایده تنهایی سینما رفتن خوشش نیامد. نگاهش توام با تعجب و سرزنش بود. بی خیال سینما رفتن شدم. فکر کردم می نشینم یکی از فیلم هایی که روی لپ تاپم دارم را می بینم؛ اما ندیدم. جی میلم را باز کردم به این امید که آیدا باشد و بتوانم به او احساسم را بگویم. بود. اما زیاد نتوانستیم چت کنیم. به حرف زدن از حال بد من نرسید. نشستم به نوشتن اما… نوشته ام با حس واقعی ام خیلی فاصله داشت. دیدم که خواهرم پیام داده بیا اسکایپ. یک ساعتی هم با او و مامان حرف زدم اما باز هم نتوانستم چیزی بگویم. وقتی همسر رفت دنبال رها فکر کردم شاید یک کم تنها بودن حالم را بهتر کند اما نکرد. موقع شام درست کردن هنوز دستهایم می لرزید. چند بار نزدیک بود دستم را ببرم. چند بار صفحه وبلاگ دوستم را باز کردم تا برایش بنویسم که این کار را نکند؛ کاری نکند که بعدا پشیمان شود. اما ننوشتم. رها در آزادی مطلق هر کاری که دلش خواست کرد توی این دو سه ساعت. سراغ کیف قرص های من رفت؛ گره پاپیونی کفش ام را باز کرد؛ با دست های گیلاسی پایه های میز غذاخوری را قرمز کرد و روی مبل با خودکار نقاشی کشید؛ یک لحظه به خودم آمدم دیدم ساعت یک ربع به ده است و او به جای اینکه توی تختش خواب باشد روی مبل نشسته و دارد تلویزیون تماشا می کند. بردم خواباندمش. فکر کردم خودم هم بروم بخوابم. همسر گفت که کمرش درد می کند و می خواهد روی زمین بخوابد شاید برایش بهتر باشد. کلی خوشحال شدم. فکر کردم که شاید اگر گریه کنم حالم بهتر شود. در اتاق را بستم و بالشم را گذاشتم وسط تخت. هر کاری کردم گریه ام نیامد. لحاف را کشیدم روی سرم و در تاریکی غرق شدم.
این نوشته در شبه داستان, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.