پاییز شده

از وقتی برای اولین بار آهنگ Fin octobre, début novembre از ایزابل بولای را شنیدم محال است پاییز بشود و یادش نیفتم. این متنی که گذاشته ام البته ترجمه خوبی نیست. فقط برای انتقال یک تصویر کلی از متن آهنگ است.

اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر

آسمان به رنگ ارغوانی در آمده
میان چمعیت مونترآل
من در مونت رویال راه می روم؛ می دوم
درختان لباس خود را از دست داده اند
توکاهای آبی لانه هایشان را ترک کرده اند
مسیر خاکی است اما راهوار
عشق من، دلم برایت تنگ شده
اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
یک آخر هفته زیبا در سن لوران
دستانم تو را می جویند
عطرها به هم آمیخته اند
و صداها
اما من تنها دوست دارم صدای تو را بشنوم
عشق من، دلم برایت تنگ شده
اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
شهر من در نبود تو به خواب می رود
به من بگو کی باز می گردی؟
قهقهه های دیوانه وارم بدون تو غمی پنهان در خود دارد
عطر تو را در اتاقم نگه می دارم
عشق من، دلم برایت تنگ شده
اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر
روز کوتاه است و شب سنگین
رنگ های زرد و قرمز روی شهر پخش شده اند
باد می پیچد
پاییز غمگین است و آسمان تنگ
سفرت را زودتر به پایان ببر
 بازگرد
بگذار خلایی که در درونم احساس می کنم پایان یابد

عشق من، دلم برایت تنگ شده

اواخر اکتبر است؛ اوایل نوامبر

آسمان به رنگ ارغوانی در آمده
میان چمعیت مونترآل
من در مونت رویال راه می روم؛ می دوم
درختان لباس خود را از دست داده اند
توکاهای آبی لانه هایشان را ترک کرده اند
مسیر خاکی است اما راهوار

عشق من، دلم برایت تنگ شده


پی نوشت: عکس: دریاچه ژرارمر (Lac de Gérardmer) ، پاییز دو سال پیش، عکاس خودم.
منتشرشده در ترجمه | 2 دیدگاه

کنسرت پالتی که نرفتم…

یعنی یک آدم نق نقو و پاچه گیری شده ام که خودم هم از خودم می ترسم. نمی روم توی فیس بوک که مبادا یک جایی از روی عصبانیت یک کامنتی بگذارم و بعد نتوانم جمعش کنم.
ماجرا از سه شنبه دو هفته پیش شروع شد. توی فیس بوک دیدم که یکی از دوستانم برای عکس گروه پالت کامنت گذاشته. پی اش را گرفتم فهمیدم که کنسرت دارند توی اروپا. آخر همان هفته کلن و بعد هم میلان و پاریس. سه چهار روز بیشتر وقت نبود. وقتی آمدم خانه یک قیافه طفلکی معصومی به خودم گرفتم و به همسر گفتم که پالت کنسرت دارد توی کلن. برویم؟ چند ثانیه سکوت کرد و گفت … چاره ای نیست. توی یک سال گذاشته بدون اغراق می توانم بگویم که بعد از اجاره خانه، خرج عمده امان «کنسرت» بوده است. اما مگر می شد پالت بیاید و من نروم؟
همه صفحه فیس بوکشان را زیر و رو کردم. تمامی کامنت های زیر عکس را خواندم. اما ننوشته بود که محل برگزاری کنسرت کجاست و از کجا می شود بلیط خرید. سایتشان را نگاه کردم اما هنوز راه اندازی نشده بود. به فارسی سرچ کردم اما چیزی پیدا نکردم. برای ادمین صفحه فیس بوک پیام فرستادم. با امیدواری شاید احمقانه ای منتظر بودم که جوابی بیاید. حتی می خواستم قرارهای دوشنبه ام را کنسل کنم که با خیال راحت بروم و برگردم. ولی جوابی نیامد.
دوشنبه توی فیس بوک یک ویدئو دیدم از آواز خواندن امید نعمتی توی یکی از خیابان های کلن. اما هیچ عکسی از سالن و کنسرت ندیدم. راستش را بگویم شک کردم که اصلا کنسرتی برگزار شده باشد.
سه شنبه یک ایونت دیدم توی فیس بوک در مورد کنسرت پاریس. چهار روز مانده به کنسرت. هر جور حساب کردم دیدم که هزینه بلیط قطار خیلی زیاد می شود. اگر نه مثل خواننده های بین المللی یک سال زودتر که مثل خواننده های ایرانی دیگر، فقط دو ماه پیش اعلام کرده بودند می شد با قیمت خوب بلیط خرید اما الان… باید هفت هشت برابر قیمت بلیط کنسرت پول می دادم برای بلیط قطار. بی خیال شدم.
فردایش دیدم یکی از دوستانم که نمی دانم چگونه سر از میلان در آورده عکس گذاشته از کنسرت میلان. همان کسی که از کامنتش زیر عکس پالت فهمیده بودم کنسرت هست. زیر عکس نوشتم که « به نظر من کنسرت کلن و پاریسشان خیلی غیرحرفه ای بود. برای کلن من هنوز نتوانسته ام بفهمم که محلش کجا بود و چطور می شد بلیط خرید. برای پاریس هم 4 روز قبل از کنسرت مکان را اعلام کردند. من فکر می کنم که مثلا آمده بودند یک سفر توریستی و بعد با خودشان گفته اند که حالا که آمده ایم یک برنامه ای هم بگذاریم خرج سفرمان در بیاید.» یکی از دوستانش به کامنتم جواب داد. گفت که از یک ماه قبل توی سایت ارکستر فیلارمونیک کلن آگهی اش بوده و تازه یک ایونت هم درست شده بوده در فیس بوک! بعد هم گفته بود که آدم نباید کم کاری اش را گردن دیگران بیندازد. من نوشتم که برای کنسرت های توی کلن از فرانسه هم خیلی ها می آیند. همیشه یک جوری آگهی می دهند که آنهایی هم که آلمانی بلد نیستند بتوانند بخوانند. بعدش هم گفتم که توی صفحه اشان چیزی ننوشته بودند و به پیامم هم جواب ندادند.
همین جا تمامش کردم. اما از آن روز خیلی از این جمله «آدم نباید کم کاری اش را بیندازد گردن دیگران» عصبانیم. از اینکه کسی که اصلا مرا نمی شناخته به خودش اجازه داده که در موردم قضاوت کند و قضاوتش را هم در یک جای عمومی بنویسد. آن هم در مورد منی که کسانی که می شناسندم می دانند که اگر اضافه کاری نکنم قطعا هیچوقت کم کاری نمی کنم!
هر بار یادش می افتم ناراحت می شوم. هر بار هم به خودم می گویم مهم نیست چه گفته. اما ته دلم یک حس خیلی بدی دارم که این چند روز همه قضاوت هایم را تحت تاثیر قرار داده. حواسم نباشد من هم مثل او بی رحمانه قضاوت خواهم کرد. باید حواسم باشد…پی نوشت: چند ساعت بعد از نوشتن این پست، این پیام را از پالت دریافت کردم:
«معمولا ما هر موقع که بتونیم مسیج ها رو جواب میدیم ولی عذر خواهی میکنم اگر مسیج شما جا موند و این همه اتفاق افتاد… این دفعه خیلی شلوغ بودیم و هیچ فرصت درستی برای تبلیغ نداشتیم (و وقتی داستیم اینترنت نبود) انشالا دفعه‌ی بعدی 🙂 امیدوارم این متن کمی ناراحتیتون رو برطرف کنه چون ما واقعا خواسته‌ای جز خوشحالی خودمون و دوستان قدیم و جدیدمون (که در هر کنسرت ما شانس آشنا شدن با اونها رو داریم) نداریم. روزتون زیبا :))»
الان حال بهتری دارم. برچسب کم کاری خودم سر جایش مانده؛ اما برچسب غیر حرفه ای بودن که توی ذهنم به گروه موسیقی مورد علاقه ام زده بودم در حال کنده شدن است!

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای کنسرت پالتی که نرفتم… بسته هستند

عید قربان مبارک

1- امروز با جدیتی باورنکردنی مشغول کار بودم که آژیر خطر دانشکده به صدا در آمد. اولش فکر کردم شوخی است. هم اتاقیم از جایش برخاست و کتش را پوشید. دید من دارم با بهت نگاه می کنم. گفت باید برویم پایین. بلند شدم و پالتو و موبایلم را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. توی پیاده روی جلوی دانشکده دو همکارم را دیدم که یکی اشان مراکشی است و آن یکی الجزایری. بعد از سلام و احوالپرسی یکیشان گفت «بون فِت»*. با خودم گفتم چه فِتی. چند ثانیه طول کشید تا دوزاریم بیافتد که دارد عید قربان را می گوید. تشکر کردم و متقابلا به آنها تبریک گفتم. پرسید خانواده ات اینجا هستند. گفتم آره. گفت پس حتما دیروز با هم جشن گرفته اید. یه کمی من من کردم. خودش فهمید. گفت شما زیاد جشن نمی گیرید. گفتم نه.

2- دو سه سال است که توی فیس بوک یک جنبش راه افتاده که به جای کشتن گوسفند در عید قربان درخت بکارید. با خودم عهد کرده بودم که امسال اگر کسی از دوستانم این را نوشت برایش بنویسم که بعضی از آدمها فقط همین یک روز در تمام سال می توانند گوشت بخورند؛ می خواستم بنویسم که اینقدر خسیس نباشید؛ می خواستم بنویسم که آدم ها گوسفند ها را پرورش می دهند برای اینکه روزی سرشان را ببرند و گوشتشان را بخورند؛ می خواستم بنویسم که توی مملکتی که محبوب ترین غذایش کباب است این حرف فقط یک شعار خنده دار است. خیلی چیزها می خواستم بنویسم اما… امسال هیچ کدام از دوستانم به کشته شدن گوسفندها اعتراض نکردند. (خدا پدر تقارن میمون عید قربان و روز شکرگزاری را بیامرزد.)

3- یکی از آرزوهای بزرگ من این است که گیاهخوار بشوم. کلا غذاهای گیاهی را خیلی دوست دارم؛ عاشق سالاد هستم و توی هر غذایی تا جایی که بشود سبزیجات می ریزم. اما می دانم که تا زمانی که رها آنقدر بزرگ نشود که غذاخوردنش به سلیقه غذایی من وابسته نباشد نمی توانم این کار را انجام دهم. هر کاری هم که بکنیم باز هم خون سازی در بدن به خوردن گوشت وابسته است.

4- خوب است که زمین سبز شود. اما لازم نیست درخت کاشتن به جای کشتن گوسفند باشد. گوسفندتان را بکُشید و گوشتش را هم خودتان بخورید و هم به نیازمندان بدهید؛ هم در زمان مناسب درختتان را  بکارید. گرچه اگر بخواهیم اکولوژیک فکر کنیم شاید توی اقلیم و جغرافیای کشور ما کاشته شدن خیلی از گونه های گیاهی به ضرر طبیعت باشد.

5- دیروز برایم اس ام اس آمده بود که «خدایا دل قربانی کردن فرزند نداریم؛ توان قربانی گوسفند نیز نداریم؛ همسرانمان پیشکش درگاهت»… عید قربان مبارک.

* Bonne fête به فرانسه یعنی عید مبارک.

پی نوشت: در فرانسه تاریخ قمری بر اساس عربستان سعودی محاسبه می شود. برای همین معمولا در مناسبت های مذهبی یک روز میان ایران و مسلمانان اینجا اختلاف هست. هر چند توی محاسبات نجومی استهلال، هر دو کشور توی یک محدوده قرار می گیرند.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | 2 دیدگاه

امروز روز پوست انداختن است…
منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

زیبایی

تلویزیون جمعه شبها یک برنامه ای پخش می کند که در آن یک طراح به آدمها کمک می کند مناسب تر لباس بپوشند و ظاهر بهتری داشته باشند. بار اول سه هفته پیش بود که دیدم. به نظرم کل قضیه خیلی خنده دار بود که مثلا یک آدمی به ذهنش نرسد که می تواند برود توی فروشگاه و آنقدر مدل های مختلف را امتحان کند تا بالاخره از یک مدلی خوشش بیاید؛ یا اینکه مثلا به فکرش نرسد موهایش را رنگ کند، آرایش کند و یا ابروهایش را بردارد.
دیزاینر کار خاصی انجام نمی داد. لباس های مختلفی را پیشنهاد می داد برای پرو کردن و وقتی شرکت کننده از یک لباس خوشش می آمد همان را مبنا قرار می داد و بر اساسش یک استایل لباس برایشان تعریف می کرد. بعد هم می بردشان آرایشگاه و … تمام. به نظرم رسید این کار را هر کسی می تواند انجام دهد؛ نیاز به متخصص ندارد.
این هفته دوباره نشستم برنامه را تماشا کردم؛ این بار با دقت بیشتر. آدمهایی که آمده بودند همه اشان یک جورهایی مشکل داشتند؛ یکی پدر و مادرش را در کودکی از دست داده بود، یکی اختلال جنسی داشت و یکی سالها با یک بیماری سخت دست و پنجه نرم کرده بود. اینها باعث شده بودند که آن شخص از توجه به زیبایی ظاهریش دست بردارد و همیشه با یک جور لباس بگردد و علاقه ای به تغییرش نداشته باشد. یکی اشان همیشه لباس ورزشی می پوشید؛ یکی بلوز یقه اسکی و شلوار جین و کفش اسپرت، یکی تی شرت و شلوار سیاه خیلی گشاد با نقش های کارتونی. زنها لباسشان «زنانه» نبود و مردها هپلی بودند. ابتدای برنامه یک عکس از زمان حال شرکت کننده نشان می داد و یک عکس از زمانهای دورش که هنوز به سر و وضع و زیباییش اهمیت می داد. در مرحله اول از شرکت کننده خواسته می شد که دو ساعت بی حرکت در یک مکان عمومی بایستد. مردم می آمدند و می دیدندش و در باره اش نظر می دادند؛ نظرهای خیلی تند. شنیدنش مرحله بعدی بود که دردناک بود عمیقا. ولی شخص را آماده می کرد که تغییر را بپذیرد. بعد طراح با حوصله لباس پیشنهاد می داد. برای یکی از شرکت کننده ها این مرحله یازده ساعت طول کشید. اینجا بود که فهمیدم این یک پرو ساده نیست. کمپلکس های درونی شرکت کننده خودشان را اینجا نشان می دادند. مثلا آن کسی که همیشه یقه اسکی می پوشید از این که لباسی بپوشد که یقه اش کمی بازتر باشد واقعا وحشت داشت. یا آن دیگری که همیشه لباس های گشاد می پوشید از اینکه لباس به بدنش بچسبد چندشش می شد؛ تصویر ذهنی بدی داشت از بدنش. اینقدر که در اولین تلاش ها، انتخاب طراح به نظرش زیبا هم نمی آمد. بعدتر که زمان می گذشت و طراح برایش دلایل انتخاب ها را توضیح می داد وحشتش کمتر می شد. کم کم شرکت کننده خودش را در لباس های جدید زیبا می دید و می پذیرفت که می تواند شکل دیگری لباس بپوشد و مثلا اگر یقه اش کمی باز باشد اتفاق وحشتناکی نمی افتد. توی همین مرحله طراح یک سری پیشنهادهای عمومی هم می داد؛ مثلا اینکه اگر از بخشی از هیکلتان خوشتان نمی آید، سعی کنید آن بخشی را که دوست دارید با رنگ یا مدل نمایان تر کنید تا توجهتان بیشتر به آن سمت جلب شود.
مرحله بعدی به قول خودشان زیباسازی بود. برای یکی برداشتن ابرو، برای دیگری کوتاه کردن و رنگ موها و برای یکی سفید کردن دندان ها. مرحله آخر هم آرایش کردن بود. بیشتر البته شبیه گریم و خیلی طبیعی.
آدمی که از برنامه بیرون می آمد لبخندش متفاوت بود، نگاهش فرق می کرد و اعتماد به نفسش توی حرف زدن چندین برابر شده بود؛ می توانست خودش را دوست داشته باشد و به زیباییش ببالد.
اولین بار بود که اینقدر واضح تاثیر زیبایی را می دیدم در اعتماد به نفس. عکسش را می گذارم شما هم ببینید:

پی نوشت: کلی نتیجه می شود گرفت از این چیزی که نوشتم. از اینکه اگر حالتان زیاد خوب نیست یک کم به خودتان بیشتر برسید تا اینکه اجازه دهید خودتان و بچه هایتان متنوع لباس بپوشند. برای من همین بس که دیگر از اینکه مهم ترین دغدغه رها این باشد که مامان و بابا مال او هستند و او خوشگل است ناراحت نمی شوم!

منتشرشده در تجربه های من | 9 دیدگاه

رشد

بعضی جاها هستند که هر دانه ای تویشان بیندازی سبز می شود و رشد می کند.
بعضی دانه ها هستند که هر جا بیندازیشان ریشه می دوانند  و سبز می شوند و رشد می کنند.
بقیه دانه ها باید جای مناسب خودشان را پیدا کنند تا سبز شوند و رشد کنند.

بعضی جاها هستند که هر آدمی به آنجا برود رشد می کند.
بعضی آدمها هستند که هر جا که باشند رشد می کنند.
بقیه آدمها باید بگردند جای مناسب خودشان را پیدا کنند تا بتوانند رشد کنند.

آدم برای اینکه رشد کند باید یا جای مناسبش رشد خودش را پیدا کند؛ یا به یکی از جاهایی برود که بستر مناسبی برای رشد هر انسانی ست؛ یا از این آدمهای همیشه و همه جا در حال رشد پیدا کند و بچسبد بهشان؛ باشد که او هم سبز شود.

منتشرشده در فیلسوفانه | ۱ دیدگاه

ثبات

سه سال پیش وقتی ما برای اولین بار رفتیم به شهر محل تحصیل همسر که قرار بود دو سه سالی محل اقامتمان باشد، دو خانواده از آن شهر نقل مکان کردند؛ یکی به فاصله یک هفته و دیگری به فاصله یکی دو ماه. از اولی خانه اش به ما رسید با یک کاناپه و تلویزیون و کتابخانه و میز تحریر و مقداری ظرف و از دومی، ماشین لباسشویی و تختخواب و دو تا مبل سفید. قرار بود خانه اشان را هم ما اجاره کنیم چون خانه اولی یک  سوئیت بود و برای ما زیادی کوچک، اما اجاره اش زیاد بود و ما در آن دوره زمانی از عهده اش بر نمی آمدیم. این شد که آنها رفتند و وسایلشان آمد به خانه ما. یکی دو ماه بعد یک خانه بزرگتر پیدا کردیم و همه اسبابی که داشتیم را بار کردیم و بردیم خانه جدید؛ مبل های سفید را هم. آنها شیک ترین بخش مبلمان خانه امان بودند. بعدتر که رها به دنیا آمد وقتی من توی هال یا آشپزخانه بودم او را می خواباندم روی مبل ها. چون هم نرم بودند و هم لبه های قابل اطمینان داشتند و هم کفشان شیب داشت به سمت داخل و امکان نداشت بچه بیفتد. بعدترش توانست روی همین ها بنشیند و بعدتر با گرفتن دستش لبه آنها توانست بایستد. رها روی آن مبل ها یک عالمه عکس دارد؛ زمان نوزادی و به صورت خوابیده، بعدتر نیمه خوابیده و بعدترش نشسته؛ با همه کسانی که میهمان خانه امان شدند و دوست داشتند با او عکس بگیرند. هنوز رها راه نیفتاده بود که یک خانواده به جمع ایرانیان شهر ما اضافه شدند. شوهر با من و محمدرضا همکار بود از ایران. برای همین از قبل از اینکه بیایند قرار شد ما مقدمات ورودشان را آماده کنیم. برایشان خانه گرفتیم. همان خانه ی صاحبانِ اصلیِ مبلهایِ سفید را. شب قبل از آمدنشان یکی از همسایه ها یک کاناپه چرم سیاهرنگ گذاشته بود دم در. خیلی نو بود. ما برش داشتیم برای دوستانمان. اما فکر کردیم که یک کاناپه چرم سیاه رنگ برای یک خانه ای که تویش بچه نوپا هست مناسب تر است تا دو تا مبل سفید پارچه ای. این شد که کاناپه آمد توی خانه ما و مبل های سفید برگشتند به همان جایی که از آن آمده بودند؛ این بار با صاحبان جدید.

هفته پیش دوستانمان صاحب فرزند تازه ای شدند. ما رفتیم برای دیدن نوزاد. محمدرضا از بچه چند تا عکس گرفت. تکی و با خواهرش. یک عکس هم از آن دو گرفت با رها روی یکی از دو مبل سفید. یاد عکسی افتادم از رهای سه ماهه و کیمیای چهار ساله که برای ادامه تحصیل مادرش آمده بودند و حالا دیگر نیستند.
کیمیا رفته بود ایران؛ رها رفته بود یک شهر دیگر؛ حسنا از ایران آمده بود و یسنا از یک دنیای دیگر. اما مبل ها از جایش تکان نخورده بود… بازهم آدمها می آیند؛ آدمها می روند؛ اما… مبل های سفید سر جای خودشان باقی می مانند.

منتشرشده در شبه داستان | ۱ دیدگاه

تعهدنامه دوستی

من تعهد نمی دهم که خوب باشم؛ که بهترین باشم؛ که بی عیب و نقص باشم؛ که هیچوقت اشتباه نکنم.
من تعهد نمی دهم که تو را همیشه راضی نگه دارم.
من تعهد نمی دهم که همه رازهای زندگیم را برای تو فاش کنم.
من تعهد نمی دهم که با تمامی رفتارها و حرفهای تو موافق باشم و آنها را تایید کنم.
من تعهد نمی دهم که دوستی با من همیشه مایه افتخارت باشد.
من تعهد نمی دهم که همیشه خوش اخلاق باشم و لبخند بزنم.
من تعهد نمی دهم که هیچ گاه از تو درخواست یا توقعی نداشته باشم.
من تعهد نمی دهم که برایت هر کاری بکنم یا حلال تمام مشکلاتت باشم.من تعهد می دهم که خودم باشم؛ به چیزی که نیستم تظاهر نکنم.
من تعهد می دهم که به تو دروغ نگویم.
من تعهد می دهم که رازهایت را پیش کسی فاش نکنم.
من تعهد می دهم که رفتار و گفتار تو را با معیارهای خودم قضاوت نکنم. تعهد می کنم تو را همان طور که هستی بپذیرم و از تو نخواهم به خاطر من یا شرایطم چیزی را در خودت تغییر دهی.
من تعهد می دهم که احساس خوبی از «دوستی» برای تو ایجاد کنم.
من تعهد می دهم که وقتی می دانم حالم به حال تو گند می زند، تو را نبینم.
من تعهد می دهم که شروع رابطه ام با تو به خاطر انجام شدن یک کار یا قرار گرفتن در یک شرایط خاص نباشد.
من تعهد می دهم که خیرخواهیم را از تو دریغ نکنم.

من کامل نیستم. تو هم نیستی. اصلا قرار هم نیست که باشیم. فقط قرار است با همینی که هستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. بدون اینکه من یا تو مجبور شویم خودمان را سانسور کنیم. من به «تو» احترام می گذارم. تو هم به «من» احترام بگذار. بگذار دوستی مان باعث شود که خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 2 دیدگاه

اعداد را چگونه گرد می کنید؟

من از آن آدمهایی هستم که همه چیز را طوری گرد می کنم که شرایط سخت تر و پیچیده تر شود. نه اینکه فقط نیمه خالی لیوان را ببینم. اما نمی شود که مثلا بیست و پنج درصد لیوان خالی باشد و من آن را پر ببینم. بدترین مثالش در مورد مساله زمان است. وقتی می خواهم حساب کنم که چقدر وقت دارم اعداد را یک جوری گرد می کنم که وقتم کمتر بشود. که مثلا انگیزه ای بشود که سرعتم را بیشتر کنم شاید. از امروز تصمیم گرفتم که اعداد را جور دیگری گرد کنم. جوری که به نفعم بشود. جوری که شرایط را برایم بهتر کند. مثال بیفور و افترش را برایتان می گویم تا تفاوت را احساس کنید.
من هیچوقت ظهرها برای ناهار نمی رفتم خانه. با وجود اینکه دو ساعت وقت داریم برای ناهار و از دانشکده تا خانه ما فقط شانزده تا هیجده دقیقه راه است. ذهن من این عدد را می کرد بیست دقیقه و دو تا بیست دقیقه که می شد چهل دقیقه. بعد هم یک ساعت و بیست دقیقه توی خانه را می کرد یک ساعت. برای همین به نظرم ارزش نداشت که من برای یک ساعت توی خانه بودن چهل دقیقه پیاده روی کنم.
امروز ۶ دقیقه مانده به دوازده از دانشکده آمدم بیرون. شش دقیقه به دوازده گرد شده به نفع من می شود همان دوازده. سرعت پیاده رویم را هم زیادتر کردم و دوازده و شش دقیقه رسیدم خانه. به نفع من یعنی همان دوازده. ۶ دقیقه به دو هم از خانه آمدم بیرون و دو و شش دقیقه رسیدم دانشکده. هر دویش یعنی همان دو. الان ذهنم خوشحال است که دو ساعت توی خانه بوده و ناهار گرم و تازه خورده و اصلا هم توی راه نبوده. می دانم سر خودم را کلاه گذاشته ام و ظاهر قضیه هیچ فرقی نکرده است. اما من احساس کسی را دارم که زمان را متوقف کرده و رفته به کارهایش رسیده.
شما هم اگر مثل من اعداد را گرد می کنید یک جوری گرد کنید که خوشحال تر شوید و راحت تر زندگی کنید. در نهایت آن کسی که قرار است برنده شود شما هستید نه زمان.
منتشرشده در تصمیم ها و برنامه ها | ۱ دیدگاه

She’s hoping for a daughter

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک دختری بود که منتظر تولد بچه اش بود؛ منتظر تولد دخترش. برایش کلی لباس و اسباب بازی خریده بود؛ با تخت و کمد و آویز موزیکال و پتو و بالش صورتی. یک روز که داشت لباس ها را برای بار صدم مرتب می کرد مادرش زنگ زد. گفت که یکی از فامیل های مردی که می آید توی کارهای خانه کمکش می کند دارد بچه دار می شود. گفت فقیر است؛ مرد دارد برایش سیسمونی جمع می کند. گفت نذر کرده برای سلامتی نوه اش از لباسهای او بدهد به مرد. دختر پرسید چرا از لباسهای نوه. گفت که برای بچه لباس می خرد و می فرستد. با خودش فکر کرد که همه بچه ها باید مثل شاهزاده به دنیا بیایند. فکر کرد که بچه قرار نیست معنای فقر و اختلاف طبقاتی را از همان روز اول تولد بفهمد. بین خودمان بماند اما بعد از قطع کردن تلفن رفت زیر دوش آب و بدون ترس از اینکه صدایش شنیده شود زار زار گریه کرد. یکی دو ماه بعد مادرش گفت که بچه پسر است. رفت و یک سرهمی و یک حوله و یک عروسک پسرانه خرید و داد به مادرش که بدهد به مادر پسرک. بعدتر یک بار مادرش گفت که دکتر گفته دو قلو هستند بچه ها. دختر قصه ما می خواست برود یک دست لباس دیگر هم بخرد برای بچه دوم. با خودش فکر کرد که هر چقدر هم که دوست نداشته باشد فقر را، وجود دارد و نمی شود نادیده اش گرفت. فکر کرد که شاید با پول خریدهای فانتزی او بشود برای بچه ها کارهای مهم تری کرد. پول داد بهشان. قرار بود دوقلوها وسط های بهار به دنیا بیایند. به دنیا آمدند. دکتر درست گفته بود. دوقلو بودند؛ اما یکی دختر و یکی پسر. پسرک سالم بود اما… دخترک چشمانش مشکل داشت. اول گفتند که باید تا چهار سالگی پروتز بگذارد و هر دو ماه پروتز را عوض کند تا زمانش برسد و عمل کند. بعد از یک سال گفتند که هیچوقت چشم دخترک خوب نمی شود. گفتند که همیشه نابینا می ماند. گفتنش برای دکتر آسان بود اما برای مادر دوقلوها… فقط خدا می داند که چه بر او گذشت. آنها به زور می توانستند یک بچه را اداره کنند. حالا خدا بهشان دو تا بچه داده بود و یکیشان هم مریض بود. خرج پروتز و بیمارستان و تهران آمدن زیاد بود. سخت بود؛ خیلی سخت. زن برای آینده بچه هایش نگران بود. با عقل خودش به این نتیجه رسیده بود که بچه ها با پول خوشبخت می شوند. فکر کرده بود که سرپرستی بچه هایش را بدهد به یک خانواده ثروتمند. با خودش فکر کرده بود که شاید کسی و پیدا شود که هر دو تا بچه را قبول کند و تازه بپذیرد که او را هم به عنوان کارگر توی خانه اش استخدام کند. چه خیال خامی. هیچ کس چنین شرایطی را قبول نمی کرد. همه فقط بچه سالم را می خواستند آن هم برای خودشان. دختر قصه ما دلش می خواست اینقدر پولدار بود که می توانست سرپرستی بچه ها را قبول کند. اما نبود. نمی توانست. دختر خودش را مسئول می دانست در برابر بچه ها. بچه ها همزاد دختر او بودند؛ مثل بچه خودش. از دوستانش کمک خواست. یک پول کمی جور کردند که فقط می توانست نگرانی مادر را برای چند ماه کم کند. بعدتر دکتر قبول کرد که مجانی پروتز را برایش عوض کند. بعدتر کسی پیدا شد که هزینه های بیمارستان و رفت و آمد را داد. بعدتر گفتند که بچه باید برود مهدکودک مخصوص نابینایان. یک کسانی پیدا شدند که پول مهدکودک را دادند. بعدتر دکتر گفت که نباید مدام از این خانه بروند به آن خانه. گفتند دخترک اذیت می شود؛ تا می آید به یک جا عادت کند محیط برایش عوض می شود. دختر قصه ما دلش می خواست اینقدر پول داشت که می توانست برایشان خانه بخرد. اما نمی توانست. دکتر گفت بخشی از پول را می دهد. یک پس اندازی هم خودشان دارند. اما کم است. حتی یک سوم پول خرید یک خانه هم نمی شود. دوستانش هم این بار اینقدر پول ندارند. اصلا روزگار طوری شده که دیگر کسی به این راحتی حاضر نمی شود پول بدهد. دختر قصه ما قول نداده اما… امیدی را زنده کرده که نباید بمیرد. دختر منتظر یک معجزه است. معجزه ای شبیه … تولد یک دختر… حتی اگر چشمانش نبیند.
منتشرشده در شبه داستان, کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای She’s hoping for a daughter بسته هستند