اختلاط زبانی

توی مهد رها، وقتی یک بچه ای می خواهد راهش باز شود یک عبارتی استفاده می کند که معنیش می شود «برو کنار». اما برای من حسی شبیه «بزن کنار» دارد. یک بار رها این عبارت را توی خانه استفاده کرد. من گفتم آدم نباید به مامان و بابایش بگوید برو کنار. باید بگوید «ببخشید؛ من می خواهم رد شوم». رها انگار فقط ببخشیدش را شنید. ببخشید برایش شد معادل فارسی Pousse-toi. یک بار می خواست با کالسکه از اتاقش بیاید بیرون. خرسش راه را سد کرده بود. اول گفت «ببخشید خرسی». بعد دید که خرسی تکان نمی خورد. گفت «مامان خرسی رو ببخشید کن.». من هم خرسی را «ببخشید کردم».

پی نوشت:
1- یک شاهکار دیگرش هم این است:
Il faut FOOTer. به این معنی که باید فوت کرد.
2- زبان بازی کردن رها فرانسه است. من از این بابت خیلی متاسفم. معنی اش این است که شاید ما به اندازه کافی با او بازی نمی کنیم.
3- بعضی وقتها فکر می کنم فرانسه حرف زدنم مثل فارسی حرف زدن رهاست.

منتشرشده در رها | دیدگاه‌ها برای اختلاط زبانی بسته هستند

Her

1- مدتی بود که داشتم فکر می کردم که آدم باید چطور زندگی کند. یعنی اینکه «زندگی کند» اصلا یعنی چه. برای زنان باردار یک دنیا مطلب هست که بعد از به دنیا آمدن بچه چطور زندگی کنند. اما اینکه قبلش چطور باید زندگی می کرده اند هیچ جا گفته نشده. هیچ کس به آدم یاد نمی دهد که خوشبختی دقیقا یعنی چه. وقتی هم که کار می رسد به زندگی با یک آدم دیگر معنای این کلمه غیر قابل درک تر می شود. یک بار از یک روانشناس این را پرسیدم. این که یک زوج خوشبخت یعنی چه زوجی. گفت یعنی زوجی که بتوانند با هم حرف بزنند. خوشحال شدم از حرفش چون من و همسر بلد بودیم با هم حرف بزنیم. اما این کافیست آیا؟2- زن آمریکایی دایی دوستم بعد از بیست سال زندگی از همسرش جدا شده بود. گفته بود من دیگر هپی نیستم. فکر کردم که بین ما زنهای ایرانی کداممان واقعا هپی هستیم. من کسی را نمی شناسم. همه ناراضیند و همه دارند می نالند از یک چیزی توی زندگیشان. شاید چیزی نباشد که خوشحالی شان را از بین ببرد. اما چیزی هم نیست که برایشان خوشحالی بسازد.

3- همسر به سریال دیدن من گیر می دهد. به بازی کردنم با موبایل هم. امروز داشت یک مطلب می خواند راجع به یک بازی که نقش والد را برای یک بچه خیالی شبیه سازی می کند. گفت طبق آمار گوگل تا الان صد میلیون نفر آن را دانلود کرده اند. می گفت بعضی از مردها شاکیند که چرا زنشان به جای اینکه به بچه خودشان برسد وقتش را با بچه خیالی توی بازی می گذراند. گفتم زندگی یک جوری شده که همه می خواهند حتی برای چند لحظه از دنیای واقعیشان بیرون بروند. زندگی واقعیشان خوشحالشان نمی کند. اینکه من سریال ترکی می بینم دلیلش این نیست که کیفیتشان بالاست یا داستان هایشان خیلی قویست. دلیلش این است که می خواهم برای یک ساعت زندگی خودم یادم برود. به همین دلیل هم سریال ایرانی نگاه نمی کنم. چون بیشتر ذهنم درگیر می شود. گفتم بعضی ها با الکل از واقعیت فرار می کنند؛ بعضی ها با قرص؛ بعضی ها با سریال و بازی و خرید و میهمانی های پرجمعیت هر شبی؛ بعضی ها هم با خواب. اینکه چرا اینطوریست را نمی دانم اما…

4- چند شب پیش فیلم «او» را دیدم. اینکه همین ها را نشان می داد شوکه ام کرد. اینکه همه آدمها جذب چیزی شده بودند که فقط حرف می زد و اینکه همه داشتند از واقعیت زندگی فرار می کردند… اینکه آدم می فهمد مساله اش فقط مخصوص خودش و اطرافیانش نیست و یک چیز همه گیر است بار ناراحتی آدم را کم می کند اما از بینش نمی برد. اینقدر فضای فیلم متفاوت بود که بیشتر از اینکه به دیالوگ ها دقت کنم می خواستم بدانم فیلم چه نتیجه ای می خواهد بگیرد. بعد که تمام شد فکر کردم که جاهایی از فیلم در باره علت این فرار از واقعیت صحبت شده بود. فکر کنم باید دوباره ببینم شاید کمکم کند دید شفاف تری نسبت به زندگی داشته باشم.

5- «او» فیلم خوبی بود. توصیه می کنم ببینید.

پی نوشت: این چند روز با چند تا از دوستانم که متاهلند حرف زدم. چت کردیم. راجع به زندگیشان گفتند. احساس خوشبختی نمی کردند؛ هر چند شاید به نظر مشکل خاصی هم نداشتند. این باعث شد که بیفتم به فکر اینکه لایف استایل فرهنگ های مختلف را بررسی کنم تا بفهمم که مردم توی زندگی دو نفره چطور و با چه کارهایی احساس خوشبختی و خوشحالی می کنند. اطلاعات و تجربیات شما برای تحقیقم بسیار مفید خواهند بود.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, حال خوب | دیدگاه‌ها برای Her بسته هستند

کُلُکم راع و کُلُکم مسئول

هشدار: این نوشته حاوی مقدار زیادی انتقاد تند و موعظه و پند و اندرز است. دوست ندارید نخوانید.

بعضی وقتها آدم می رود توی فیس بوک و هاج و واج و انگشت به دهان می آید بیرون. هر چقدر هم که سعی می کنی خودت را بگذاری جای بقیه آدمها و با معیارهای خودت قضاوتشان نکنی نمی شود. بعضی ها را با هیچ معیاری نمی شود فهمید. دیروز کلی کمپین راه افتاده بود علیه مسئولین آتش نشانی که چرا دو نفر خودشان را از پنجره انداخته اند پایین. جوابهای مسئولان واقعا خنده دار بود. اینکه بیایی و باز نشدن نردبان را بیندازی گردن تقدیر. اما خنده دارتر از آنها حرفهای امروزِ بعضی هاست که به مواخذه ماموران آتش نشانی اعتراض کرده اند. آخر برادر من… خواهر من… اگر کنترل اینکه تجهیزات آتش نشانی درست کار می کنند با مامور آتش نشانی نیست با چه کسی است؟ نباید قبل از رفتن به عملیات از سالم بودن وسایلشان مطمئن می شدند؟ آنها را مواخذه نکنیم که را بکنیم؟
نمونه دیگرش اینکه دیروز کلی اعتراض کرده بودند به اینکه چرا وقتی ماموران خواسته اند بساط یک دستفروش را جمع کنند دستفروش دیوانه خودش را انداخته زیر قطار. مامور باید وظیفه اش را انجام دهد. اگر دستفروشی ممنوع است و افرادی مسئول این هستند که دستفروش ها را جمع کنند عواقب دیوانگی دستفروش ها متوجه ماموران نیست. حالا ای کاش که راضی می شدند به مواخذه ماموران. تا کل کابینه استعفا ندهند راضی نمی شوند.
اینکه همه یاد گرفته اند که تقصیر را بیندازند گردن بالایی ها و پایینی ها را از هر مسئولیتی مبرا کنند به نظر من شده بزرگترین معضل جامعه ما. یک جوری شده که هر کس ضعیف تر باشد حق با اوست حتی اگر کارش اشتباه باشد. هیچ کس قانون را رعایت نمی کند اما وقتش که برسد همه خوب بلدند اعتراض کنند. انگار که هویتشان شده اعتراض و ابراز نارضایتی. «من ناراضیم پس هستم». باید بپذیریم که هر کسی در هر رده ای که هست باید کارش را درست انجام بدهد تا کل سیستم درست کار کند. قبول دارم که نقش بالایی ها خیلی زیاد است اما نهایتا سی درصدِ مسئولیت ها متوجه آنهاست. در مورد هفتاد درصد بقیه خودمان مقصریم.
بعضی وقتها انتظاراتمان خیلی زیاد است. مثلا خود من از کسانی بودم که اگر سر ظهر می رفتم برای کاری توی اداره ای و کارمند مربوطه رفته بود «ناهار و نماز» کلی بد و بیراه می گفتم که کار مردم مهم تر است یا نمازی که حالا بخواند یا نخواند. اما حالا اینجا می بینم که ملت ساعت دوازده کارشان را تعطیل می کنند و دو ساعت کامل وقت می گذارند برای ناهارشان و هر کسی هم که در این فاصله آمده و باهاشان کار داشته گور بابایش. باید صبر کند. الان خودم را اصلاح کرده ام و پذیرفته ام که کارمند هم آدم است و نباید به خاطر کار من و امثال من زخم معده یا دیابت بگیرد.
داستان ما و آلودگی هوا هم جزو همین ژانر است. تعداد کسانی که در روز از آلودگی هوا در تهران می میرند هشت نفر است. تعداد کسانی که در تصادفات جاده ای در کل فرانسه هر روز می میرند نه نفر. وضعمان فاجعه است اما فاجعه تر آن است که هیچ کس هیچ کاری نمی کند. همه انتظار دارند که مثلا خانم ابتکار یک عصای جادویی در بیاورد و هوا را تمیز کند. همه می دانند که علت آلودگی هوا بنزین است. همه می دانند که قیمت بنزین در کشورهای پیشرفته ده برابر پولی است که ما در کشورمان می دهیم برای بنزین. همه می دانند که هیچ ماشینی با قیمت پراید توی دنیا پیدا نمی شود. اما همه یادشان می رود که هر چقدر پول بدهی همانقدر آش می خوری. اینکه استانداردها بالا برود هزینه دارد و هیچ کس حاضر به پرداخت هزینه هایش نیست. توانش را ندارد یعنی. کاری که می شود کرد این است که مصرف بنزینمان را کم کنیم؛ خریدهایمان را متمرکز کنیم؛ سفرهای شهری غیر ضروریمان را حذف کنیم؛ بچه هایمان را با سرویس بفرستیم مدرسه و خودمان یک ماشین راه نیندازیم برای بردن و آوردنشان؛ تا جایی هم که می شود از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنیم. می کنیم؟ نه. چرا بقیه نکنند؟
آمار تصادفات جاده ایمان بالاست ولی همه امان بزرگترین افتخارمان توی رانندگی این است که مثلا توی فلان جاده درجه سه سرعت صد و هشتاد را رد کرده ایم و اینکه راننده شب هستیم و می توانیم بیست ساعت پشت سر هم رانندگی کنیم. تا جایی که می توانیم در معاینه فنی و تعمیر ماشین هایمان صرفه جویی می کنیم و فکر می کنیم زرنگی کرده ایم. یادمان می رود که همین هاست که باعث تصادف می شود.

تا وقتی که هر کسی مسئولیت کارهای خودش و تاثیری که بر جامعه/طبیعت می گذارد را نپذیرد وضعمان همین است. آن بالایی ها هیچ کاری نمی توانند بکنند. بعضی وقتها بهتر است آدم خودش را از بیرون ببیند تا درک درست تری از کارهایی که می کند و حرفهایی که می زند داشته باشد.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, فیلسوفانه | دیدگاه‌ها برای کُلُکم راع و کُلُکم مسئول بسته هستند

خواب

بعضی ها همیشه خوابند.
بعضی ها به راحتی از خواب بیدار نمی شوند.
بعضی ها را فقط می شود با سیلی از خواب بیدار کرد.
اما… یک وقتهایی هم می شود که سیلی می زنی اما طرف از خواب بیدار نمی شود.
یک وقتهایی هم می شود که سیلی می زنی اما خودت بیشتر دردت می گیرد.
یک وقتهایی هم می شود که ترجیح می دهی به جای اینکه سیلی بزنی تا او را از خواب بیدار کنی خودت هم بروی بخوابی.بعضی ها را بهتر است بگذاریم بخوابند. همیشه بخوابند.

منتشرشده در هیچ | دیدگاه‌ها برای خواب بسته هستند

دهلیز

وقتی برادرم هفت ساله شد مادرم یک راننده سرویس پیدا کرد که هر دو تایمان را ببرد مدرسه و برگرداند. اسمش علی آقا بود و یک پیکان استیشن کرم رنگ داشت. از مدرسه ما و مدرسه برادرم ده دوازده  تا بچه که خانه هایشان توی یک محدوده بود با او می رفتند خانه. اول می رفت دنبال پسرها. بعد می آمد دم در حیاط مدرسه ما و داد می زد مینااااا، مرجاااااان، حمیرااااااااااا… مسیر خانه تا مدرسه و بالعکس توی ماشین او خیلی لذت بخش بود. پسرها ماشین های خارجی را می شمردند؛ تویوتا و میتسوبیشی و پاترول. به کوچه پس کوچه های محله امان که می رسیدیم فرهاد و علیرضا از ماشین پیاده می شدند و با علی آقا مسابقه می دادند. برنامه هر روزشان بود. فرهاد همیشه می گفت که ای کاش مدرسه ها یک روز باز بود و یک روز تعطیل؛ آن روزی که باز بود هم می شد «بین التعطیلین». کلمه سختی بود برای درست ادا کردن در آن سن و سال. فکر کنم بیش از آنکه دلش بخواهد مدرسه ها تعطیل باشد از اینکه جلوی بقیه بچه ها با گفتن این کلمه بزرگ به نظر بیاید لذت می برد. مینا یک بار وسط سال تحصیلی رفت مسافرتِ خارج. دبی یا عربستان. یادم نیست. اما بعد که آمد همه امان را دعوت کرد خانه اشان. برایمان شکلات سوغاتی آورده بود. شکلات خارجی برای آن روزها خیلی لوکس و رویایی بود و چیزی نبود که بشود به آسانی فراموشش کرد. کسری خیلی چاق بود. یک بار  نیمکت های چوبی عقب ماشین علی آقا به خاطر سنگینی او شکسته بودند. حمیرا و برادرش حبیب تابستان سال آخر تصادف کردند. تصادف خیلی شدید. دو نفر از سرنشینان ماشین مرده بودند و حبیب به شدت آسیب دیده بود. یک بار رفتیم خانه اشان برای عیادت. نمی توانست از تختش بلند شود با اینکه یکی دو ماه از تصادف گذشته بود. همه امان با چشمان قرمز از خانه اشان آمدیم بیرون.
علی آقا… خیلی مهربان بود. روزهای آخر سال تحصیلی از بستنی فروشی کنار خانه حمیرا برایمان بستنی می خرید و همیشه توی همه بازی ها و رویاهایمان شریک می شد. تکیه کلامش این بود: «بفرمایین و بشینین و بتمرگین هر سه تا یه معنی می دن…». روزی چند بار این جمله را تکرار می کرد. این روزها خیلی به این جمله فکر می کنم. خیلی یادش می افتم. برای منی که جزو آن دسته آدمهایی هستم که یادشان نمی آید دیروز ناهار چه خورده اند این موضوع بیش از حد عجیب است.

***
چند وقت پیش صفحه نسرین ستوده به نقل از سایت سپیده دم یک چیزی نوشته بود راجع به اینکه باید مجازات اعدام برداشته شود. یادم نیست چرا ولی نوشته اش خیلی عصبانی ام کرد. یک پست خیلی تند و تیز هم نوشتم راجع به اینکه چرا فکر می کنم بعضی ها فقط باید با اعدام مجازات شوند. چند ساعت بعد پست را برداشتم از روی وبلاگم. احساس می کردم اگر یک کلرودیازپوکساید بخورم دیگر نظرم به آن قطعییتی که نوشته ام نیست.
امروز فیلم دهلیز را دیدم. با اینکه با سردرد و چشمان قرمز از پای تلویزیون بلند شدم خیلی خوشحالم که تا آخر تحملش کردم. فکر می کنم که اگر بخواهیم کاری کنیم که آدمها در برابر اعدام باگذشت تر باشند راهش ساخته شدن ده تا فیلم شبیه این است. اولین بار بعد از دیدن سریال زیر تیغ شک کردم که آدمی باشم که اگر در موقعیتش قرار بگیرم بتوانم تقاضای قصاص کنم برای کسی. حالا مطمئنم که از خون خودم خیلی راحت می توانم بگذرم؛ ولی هنوز یکی دو نفر هستند که از دستش دادنشان سنگم می کند. دو سه تا فیلم دیگر که ببینم شاید احتمال این سنگ شدن به صفر برسد. آدمهایی که از من سخت تر هستند به جای دو سه تا شاید ده بیست تا فیلم و سریال برایشان لازم باشد اما… روش فرهنگی خیلی بهتر است از راه انداختن کمپین و جمع کردن امضا. مثل چیزی که برای اهدای اعضا اتفاق افتاد. ده سال پیش هیچ کس حاضر نبود اجازه دهد نفس عزیزش با امضای او قطع شود. حالا… اگر کسی موقعیتش را داشته باشد اما امضا نکند عجیب است. اینقدر دیده ایم که چطور می شود زندگی یک آدم بعد از مرگش ادامه پیدا کند که همه امان ته دلمان دوست داریم اگر روزی قرار باشد بمیریم مرگمان به دیگران زندگی بدهد.
بعضی ها اینقدر کارشان جنایت بار است که فقط اعدام می تواند مجازاتش باشد. اما جاهایی که جنایت فجیعی در کار نیست می شود گذشت کرد. مخصوصا اگر بتوانیم خودمان را بگذاریم جای طرف مقابل. داستان تنها جایی است که آدم در آن می تواند جای چند نفر زندگی کند. شاید داستان ها بتوانند به آدمها یاد دهند که چطور به جای گرفتن جان یک نفر در برابر جان عزیزی که از دست داده اند، به واسطه جان او به چند انسان دیگر زندگی ببخشند.پی نوشت:
1- من با برداشته شدن اعدام موافق نیستم؛ به چند دلیل. اول اینکه فکر می کنم که وقتی آدمی در این موقعیت قرار می گیرد که به آسانی یک نفر دیگر را از زندگی ساقط کند باید از این بترسد که به همین آسانی می شود که او هم از زندگی ساقط شود. شاید این ترس جلوی خیلی از قتل هایی که به دلیل عصبانیت شدید اتفاق می افتد بگیرد. دوم اینکه برای بعضی که جنایتکارند و به عمد و با نقشه قبلی یک انسان را با به طرز فجیعی به قتل می رسانند زندان خیلی کم است. سوم اینکه در موارد قتل های غیرعمد وقتی اولیای دم از قصاص صرفنظر کنند قاتل برمی گردد به زندگی اش قبل از آن اتفاق در حالیکه اگر مجازات حبس ابد باشد باید تا آخر عمرش توی زندان بپوسد. از نظر من این شکنجه خیلی شدیدتری است. اینکه سالها یک نفر را بین بیم و امید نگه داری خیلی بدتر است از این که در مدت زمان کوتاهی امیدش را قطع کنی. حداقلش این است که بعد از گذشتن یک مدتی آدمها راه جدیدی پیدا می کنند برای ادامه زندگیشان و بین زمین و هوا معلق نمی مانند. آخرینش هم برمی گردد به اعتقادات مذهبیم. من شخصا فکر می کنم که آدمها از 1400 سال پیش تا الان آنقدر رشد نداشته اند که بخواهیم بگوییم دستورات دینی مال 1400 سال پیش بوده. دلیلم هم این است که از جنگ های جهانی و جنایت های هیتلر هنوز زمان زیادی نمی گذرد. آدمهایی که آن روزها را دیده اند هنوز زنده اند. اینکه ما خیلی از کارهایی را که مردم آن دوران انجام می داده اند انجام نمی دهیم دلیلش این نیست که به بلوغ رسیده ایم؛ دلیلش این است که در بیشتر موارد امکانش را نداریم.
2- توصیه می کنم فیلم رستگاری در شاوشنک و زندگی زیباست را اگر ندیده اید ببینید.
3- اینکه یک سری از دستورات دینی به نظر خشن می آیند برای این است که تفسیر درستی از آنها ارائه نشده. شاید حتی فهم درستی نشده. اینکه قصاص حق است معنیش این نیست که قصاص کردن کار خوب و زیبایی است. حق است ولی زیباست که ببخشی؛ مگر آنکه بخششت برای جامعه ات عواقب بدی داشته باشد.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, فیلسوفانه, کهنه خاطرات | ۱ دیدگاه

دور یا نزدیک…

یک چیزی که هنوز یاد نگرفته ام این است که چطور بین اهداف کوتاه مدت و اهداف دراز مدتم تعادل به وجود بیاورم. قبل تر ها فقط اهداف کوتاه مدت داشتم. قبل تر ها اصلا فقط آدم اهداف کوتاه مدت بودم. می شد که این اهداف بزرگ باشند اما باید در مدت زمان کمی نتیجه می دادند؛ در غیر اینصورت من حوصله ام سر می رفت و ول می کردم همه چیز را. زمان بَر ترینشان کنکور بود که برایش فقط یک ماه درس خواندم. بیشترش شکنجه بود برایم. حالا یک سالی هست که به آینده فکر می کنم. به آینده دور. به بیست سال دیگر مثلا. برای خودم یک سری تصویر می سازم از آینده. اینکه می خواهم چهل ساله که شدم کجا باشم و چه کار کنم. پنجاه سالگی و شصت سالگی و حتی سالهای آخر عمرم را هم تصور می کنم. اینکه یاد گرفته ام بلندمدت تر فکر کنم برای خودم یک پیشرفت است. اما بعضی وقتها نمی فهمم که الان باید خودم را متمرکز کنم مثلا روی پایان نامه ام یا روی کاری که قرار است توی چهل سالگی نتیجه اش را ببینم. بعضی وقتها تداخل ایجاد می شود بین اهدافم. وقتی ذهنم شروع می کند به دورتر و دورتر رفتن برگرداندنش به اینجا و اکنون سخت می شود برایم؛ خیلی سخت. بدی اش این است که بیشترین چیزهایی که ذهنم را تا دورها می برد فیلم و کتاب است… و بیشترین چیزهایی که الان از آن لذت می برم هم همین دو تا. مانده ام رهایش کنم یا با میخ به زمین بکوبمش… ذهنم را می گویم.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها | دیدگاه‌ها برای دور یا نزدیک… بسته هستند

قهقرا

هر بار که سرما می خورم می گویم که هیچوقت به این بدی مریض نشده بودم. بار بعد… باز هم همین را می گویم.
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای قهقرا بسته هستند

برادرزاده

امروز، 27 آذر 1392، 18 دسامبر 2013، ما، من و خواهرانم برای اولین بار عمه شدیم. وقتی رها به دنیا آمد برادرم گفت: «من دیگر دایی شده ام باید به من احترام بگذارید و شما خطابم کنید». حالا هم من می خواهم همین را به او بگویم. اینکه من عمه شده ام و باید دیگر به من احترام بگذارد و شما خطابم کند!
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای برادرزاده بسته هستند

ثبات یا حرکت؟

۱- نزدیکیهای نوئل است. توی بروشور همه سوپر مارکت ها پر است از مارک های مختلف جگر چرب مرغابی و غذاهای آماده شده. پوستر کنار همه ایستگاه های اتوبوس زیورآلات و عطرهای زنانه است. توی ویترین همه فروشگاه ها لباس ها به رنگ مشکی، سفید، طلایی، خاکستری و نقره ای است. اسباب بازی فروشیها غلغله است. همه می دانند که قرار است برای نوئل چه بپوشند، چه بخورند، چه هدیه بدهند و حتی چه هدیه بگیرند. کسی لازم نیست فکر کند. قبلا فکرش را کرده اند. همه چیز از پیش تعیین شده است.
۲- دیروز جلسه ماهیانه لابراتور بود. منشی که شروع کرد به حرف زدن یک لحظه انگار تمام زندگیش را دیدم. اینکه از پانزده سال پیش اینجا کار می کرده و توی همه این پانزده سال سومین دوشنبه هر ماه جلسه لابراتوار بوده و اولین سه شنبه هر ماه جلسه شورا. هر سال آخرین پنج شنبه قبل از تعطیلات سال نو با همه همکارانش دور هم جمع می شده اند. آخرین پنج شنبه قبل از تعطیلات تابستانی هم همینطور. همان آدم ها… همان حرفها… پانزده سال دیگر هم قرار است این اتفاقات عینا تکرار شود. همه چیز از قبل تعیین شده و همه چیز به شدت قابل پیش بینی است. فکر کردم که خوش به حالش که زندگیش اینقدر آرامش دارد؛ اینقدر ثبات دارد و هیچ تغییر ناگهانی قرار نیست درش اتفاق بیفتد. به خودم فکر کردم که ده سال از او جوانترم اما تا حالا توی چهار شرکت مختلف کار کرده ام. آخرینش بعد از رفتن من سه چهار نسل کارمندانش را عوض کرده. دیگر آنجا جز مدیرعامل به زور سه چهار نفر را می شناسم.۳- امروز توی یک سمینار شرکت کردم در باره موبیلیته. نمی دانم به فارسی چه ترجمه اش می کنند. معنای لغوی اش می شود جابجایی. اما اینکه یک متخصص جامعه شناس یا یک جغرافیدان شهری چه معادلی برایش به کار می برد را نمی دانم. تحرک شاید. کسی که سخنرانی می کرد ایده اش این بود که به جای اینکه به مکان ها توجه کنیم باید توجهمان را معطوف کنیم به فضاهای ارتباطی؛ به راه ها. می گفت که وسایل نقلیه و ارتباطات باعث شده اند که انسان این توانایی را داشته باشد که دورتر برود؛ یک شهر دیگر کار کند یا همزمان در چند مکان حاضر باشد. من از حرفهایش اینطور برداشت کردم که هر چقدر آدم به راس هرم جامعه نزدیکتر باشد جابجاییش بیشتر است؛ جابجایی فیزیکی و غیر فیزیکی (هر چند این را به این واضحی نگفت). اینکه مثلا کسی از ایران بیاید و توی سوئد درس بخواند و بعد برای کار برود به آمریکا یعنی رشد؛ یعنی نزدیکی به راس؛ «هر چقدر بتوانی دورتر شوی بزرگتری». اینکه آدم به جاهای مختلف دنیا تلفن کند؛ به زبان های مختلف ایمیل بزند و یا برای زدن اس ام اس مجبور باشد حساب کند که آن کسی که قرار است پیام را دریافت کند در چه حالی است. دقیقا همین چیزهایی که من همیشه به خاطرشان غر می زنم؛ اینکه از خانه ام دورم؛ اینکه هر بار باید حساب کنم که با کسی که می خواهم تماس بگیرم چقدر اختلاف ساعت دارم؛ اینکه گزینه هایی که برای کار کردن بعد از فارغ التحصیلی دارم هزاران کیلومتر با هم فاصله دارند و اینکه میان کسانی زندگی می کنم که به زبان مادریم حرف نمی زنند… بعد از این سخنرانی دیدگاهم در باره این موضوع عوض شد.

۴- اینکه آدم چقدر دور می شود از خانه اش به خیلی چیزها بستگی دارد. اما صرفنظر از دلایلش خیلی خوب است. هم می توانی خانه ات را بهتر بشناسی هم خودت را و هم با چیزهای جدید آشنا شوی. درست است که آدم به دنبال آرامش می گردد اما به نظرم به جای اینکه آرامش را در سکون جستجو کند باید در حرکت به دنبالش باشد. مثل بچه ها که تا توی ماشین می نشینند خوابشان می برد. شاید راهش بی مکان کردن وابستگی هاست… مثل همین ابرهایی که اطلاعاتمان را در ناکجاآباد ذخیره می کنند شاید بشود آرامشمان را هم توی آسمان نگه داریم. شاید…

منتشرشده در تجربه های من, فیلسوفانه | دیدگاه‌ها برای ثبات یا حرکت؟ بسته هستند

زندگی بعد از بچه

چند ماه اول بعد از تولد رها اینقدر کارهای بچه زیاد بود که این سوال برایم پیش می آمد که ما قبلا چگونه زندگی می کردیم بدون اینکه حوصله امان سر برود. زندگیمان اینقدر پر شده بود که شبها مثل جنازه می افتادیم روی تخت و یک دقیقه نشده خوابمان می برد. حالا که بزرگتر شده و دیگر نه باید روزی ده بار پوشکش عوض شود، نه روزی سه دست لباس کثیف می کند، نه وقتی غذا می خورد تا یک ساعت بعدش باید خانه را تمیز کنیم و نه باید همیشه چشممان به او باشد خیلی وقت آزادمان زیاد شده. او خوئدش غذا می خورد، خودش برای خودش بازی می کند و حتی اگر جایی را کثیف کند خودش دستمال و جارو می آورد برای تمیز کردن. همسر وقتش را با یک سری کارهای نسبتا علمی پر کرده. من همین که تمام روز درگیر علم و دانش! ام برایم کافیست. شبها می نشینم پای تلویزیون یا سریالهای دانلودی. هر شب هم بلا استثنا به خودم لعن و نفرین می فرستم و از نول بودن زندگیم حرص می خورم. بعد می نشینم ایده می دهم برای کارهای جدید. اما دوستانم مثل من زندگیشان کش نیامده. حوصله اشان سر نمی رود. وقت آزاد ندارند. یک ایمیل معمولی را دو هفته طول می کشد تا جواب دهند. وقتی جواب بدهند هم دیگر دیر شده. من رفته ام سراغ ایده های بعدی و این سیکل معیوب دوباره تکرار می شود. بعضی وقتها فکر می کنم که مثلا بروم دنبال نقاشی یا بافتنی یا حتی خیاطی که همیشه دوست داشته ام یاد بگیرم. در همان لحظه که به دستانم نگاه می کنم احساس می کنم که دارند می لرزند. احساس می کنم قدرت ندارند قلم مو یا میل یا سوزن را بگیرند. بعد یاد کتابهایی که از ایران آورده ام می افتم. بیشترشان را خوانده ام و آنهایی که مانده را گذاشته ام برای روز مبادا. حتما یک روزی می شود که حالم از الان بدتر باشد. الان چیزی که واقعا لازم دارم این است که یک کار معماری است. لامصب همیشه حال آدم را خوب می کند.
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای زندگی بعد از بچه بسته هستند