نوستالژیای الکی

۱- رفتیم کنسرت نامجو. من البته به جز آهنگ ای ساربان بقیه کارهایش را هیچوقت گوش ندادم. نه برای اینکه توی ماشین گوش بدهی خوب بود و نه برای موقع کار. به خاطر شنیدنِ فقط این آهنگ رفتم و به خاطر همسر البته که می دانستم خیلی دوستش دارد. ای ساربان را همان اوایل خواند و من توانستم بقیه وقت را با خیال راحت به تحلیل آنچه می شنوم بگذرانم. کارهایش خیلی خوب بود؛ فراتر از انتظار من. با صدایش هر کاری که فکر کنی انجام می داد. یاد تمرین های کلاس صدایمان افتادم. تجربه هایش تازه بود. با خودم فکر کردم که اگر دلش می خواست می توانست به خواندن ای ساربان ها ادامه دهد و هم میان مردم عادی مشهورتر شود و هم پولدارتر. می توانست پرفروش تر شود. با صدایی که او دارد و با تکنیک هایی که امروزه برای ضبط صدا هست تمام آهنگ های قدیمی را می شد بازخوانی کرد. کار بدی هم نبود. اما او انتخاب کرد که خاص باشد، که خلاقیت داشته باشد و خودش بسازد؛ چیز تازه بسازد؛ برای دنیای تازه.

۲- داشتم فیلم زندگی با چشمان بسته را نگاه می کردم. اواخر فیلم همسر هم آمد و کنارم نشست. صحنه آخر میدان مرکز محله را که نشان داد همسر شروع کرد که… آآآآآآآآآآآآی محله و همسایگی و … مفاهیم و روابط فراموش شده و از اینجور چیزها. با خودم فکر کردم که همین محله و همسایه ها بودند که زندگی پرستو را به اینجا کشاندند. گفتم که زندگی ایرانیها در خارج هم شبیه همین محله های قدیمی است؛ همه هم را می شناسند و از هر اتفاقی که در زندگی دیگران بیفتد خبر دارند؛ اما همین چیزی که توی فیلم یک نوستالژی است، توی زندگی واقعی همه را فراری می دهد. انگار که رویش آب سرد ریخته باشند.

پی نوشت:
۱- توی این شهر ما که یک عالمه هم ایرانی دارد، ایرانیها از هم فرار می کنند. حتی توی دنیای مجازی هم درخواست دوستیت را نمی پذیرند چه برسد به دنیای واقعی.
۲- من اگر جای نامجو بودم دوست نداشتم که بهم بگویند باب دیلان ایران.

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.