-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
بایگانی ماهیانه: فروردین 1392
سالی که نکوست…
۱- امسال خوب شروع شد. رفتیم ایران. خیلی سفر خوبی بود. برای اولین بار بدون هیچ مساله ای گذشت. البته بدون هیچ مساله ای بین خودمان. با دیگرانی که نمی شناختیم تا دلت بخواهد مساله داشتیم. یادم هست که رفته … ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای سالی که نکوست… بسته هستند
مغزم را جا گذاشته ام
دلم می خواهد یک چیزی بنویسم اما مغزم را جا گذاشته ام. نمی دانم کجا. نشسته ام اینجا توی جلسه اما انگار دارند به زبان چینی حرف می زنند. هیچی نمی فهمم. حتی واقعا هیچی نمی شنونم. انگار که یک … ادامهی خواندن
منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای مغزم را جا گذاشته ام بسته هستند
هوایی ام…
هوایی ام… هواییِ شلوغی روزهای آخر سال؛ هواییِ تجریش و سمنوی عمه لیلا و ماهی های قرمز؛ هواییِ سبزه های صف کشیده جلوی گل فروشی ها؛ هواییِ بوی شیشه پاک کن؛ هواییِ سرمایِ عیدِ شمال؛ هواییِ اس ام اس های عیدانه … ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای هوایی ام… بسته هستند
بی نهایت… تا نهایت
نمی دانم می شود کسی را بی نهایت دوست داشت یا نه؛اما می دانممی شود کسی را تا نهایت دوست داشت.
منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط
دیدگاهها برای بی نهایت… تا نهایت بسته هستند
آفتاب می شود.
روزهایی هست توی زندگی آدم که وقتی بهشان فکر می کنی توی قلبت آفتاب می شود انگار. از کارهایی که کرده ای، از چیزهایی که گفته ای و از آنچه شنفته ای… من هم از این لحظه ها زیاد دارم … ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای آفتاب می شود. بسته هستند
نوستالژیای الکی
1- رفتیم کنسرت نامجو. من البته به جز آهنگ ای ساربان بقیه کارهایش را هیچوقت گوش ندادم. نه برای اینکه توی ماشین گوش بدهی خوب بود و نه برای موقع کار. به خاطر شنیدنِ فقط این آهنگ رفتم و به … ادامهی خواندن
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای نوستالژیای الکی بسته هستند
امید… امید… امید…
بزرگترین عذاب ها قابل تحملند وقتی بدانی که کِی تمام می شوند؛ حتی ندانی کِی؛ فقط مطمئن باشی که یک روزی تمام می شود. امان از وقتی که ندانی و مطمئن نباشی. آنوقت کوچکترین ناملایمات هم غیر قابل تحمل است.آدم … ادامهی خواندن
منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط
دیدگاهها برای امید… امید… امید… بسته هستند
و داستان متولد می شود – 2
همسر نوبت دکتر داشت. من هم همراهش رفتم. او و دکتر رفتند توی یک اتاق دیگر برای معاینه و من تنها ماندم. یک نقاشی روی دیوار توجهم را جلب کرد. فضایی بود شبیه لابی دانشکده؛ چند سطح در کنار هم … ادامهی خواندن
منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط, وبلاگ, یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای و داستان متولد می شود – 2 بسته هستند
و داستان متولد می شود – 1
به نظر من، نویسنده حتما بایدعینکی باشد. باید بتواند همه چیز را دو جور ببیند؛ یک بار با عینک و یک بار از بالای عینک؛ باید واقعیت را با قضاوت های شخصی اش و با تخلیش بیامیزد. وقتی از بالای … ادامهی خواندن
منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط, وبلاگ
دیدگاهها برای و داستان متولد می شود – 1 بسته هستند