وعده

آدم ها وقتی بدانند که یک کاری را باید به تنهایی انجام دهند یا یک شرایطی را به تنهایی تحمل کنند خودشان یک راه حلی برای مشکلشان پیدا می کنند؛ اما اگر کسی بیاید و به آنها پیشنهاد دهد که کمکشان می کند یا شرایطشان را تغییر می دهد، انجام آن کار یا تحمل آن شرایط برایشان سخت تر از قبل خواهد شد. انگار که یا سختی را سخت تر ببینند یا خودشان را ضعیف تر. نمی دانم. حتما همه داستان آن سربازی (یا پیرمرد) که شبها توی سرما می مانده را شنیده اید؛ سربازی که روزی با پادشاه روبرو می شود و پادشان به او وعده می دهد که در همان شب برایش لباس یا جای گرم تهیه کند. پادشاه وعده اش را فراموش می کند و سرباز آن شب می میرد؛ به خاطر سرمایی که همه شبهای قبل به راحتی تحمل می کرده.
تازگیها همه ناراحتیَم بابت وعده هایی است که داده می شود اما عملی نمی شود. که اگر آن وعده ها نبودند شاید خوشحالتر بودم. شاید راحت تر زندگی می کردم. با وعده عملی نشده کمک، کارها برایم سخت تر شده؛ با انتظار اینکه کمکی هست که بتوانم چند روزی استراحت کنم خسته تر شده ام و با خواسته اینکه «برویم…» که جوابش می شود چشم اما تحقق نمی یابد زندگی به نظرم خیلی کسالت بار تر از قبل است.
ای کاش وقتی نمی توانیم برای کسی کاری انجام دهیم به او وعده ندهیم؛ در او توقع ایجاد نکنیم؛ منتظرش نگذاریم… و ای کاش می شد که آدم به خودش وعده دروغ ندهد.
این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.