منم آن ابر وحشی…

اشکم تا دم مشکم آمده… هر چیزی به گریه ام می اندازد. چه خوب باشد و چه بد. چه خوشایند باشد و چه ناراحت کننده. چه تولد باشد و چه مرگ. من اشک می ریزم. از صبح هم این آهنگ راز دل را گذاشته ام و… بساط به راه است. روز شهادت دلم می خواست یک روضه ای بود و می رفتم یک دل سیر اشک می ریختم اما… نبود. ای کاش آدم هم می توانست مثل یک ابر یک هو خودش را خالی کند و بعدش هم آفتاب شود. اما من الان شده ام این روزهای ابری علیظ پشت سر هم که هیچ  روزنه ای ندارند برای عبور کمی نور…

پی نوشت: این سکوت مرا ناشنیده مگیر…

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.