خانه روح کجاست؟

من فکر می کنم که روح آدم یک جایی، در یک زمان و مکان خاصی، متوقف می شود و هر چند وقت یک بار هم به آن مکان بر می گردد. توی خواب البته. مثلا همه خوابهای معنادار من در خانه مادربزرگم اتفاق می افتند. همه اشان. برای همین هم هست که وقتی یک خوابی می بینم که مکانش آنجاست، نمی توانم بی تفاوت از کنارش بگذرم. انگار که روحم همانجا مانده باشد و گاهی توی خواب به دیدنم بیاید. البته بر خلاف آنچه انتظار می رود روحم نه در کودکی که در ظهر ۲۲ بهمن ۸۷ مانده است. من و مامانم و خواهرهایم و خاله ام و دختر خاله ام رفته بودیم اصفهان. هنوز هیچ کداممان ازدواج نکرده بودیم. تا آخر شب داشتیم حرفهای خاله زنکی می زدیم و می خندیدیم. صبح هم خیلی دیر و با صدای شعار کسانی که می رفتند راهپیمایی از خواب بیدار شدیم. فکر کنم مامان و خاله هم رفته بودند و ما دخترها مانده بودیم. دختر خاله ام افتاده بود به جان موبایلم و داشت همه اس ام اس هایم را می خواند. من هم یک سری از اس ام اس هایش را خواندم. سبک بودیم و بی دغدغه و شاد. به همه چیز فقط می خندیدیم؛ بلند بلند. صدای خنده امان از صدای شعار راهپیمایان بالاتر بود… گذشت اما… نوروز ۸۸ برای اولین بار پدربزرگ و مادربزرگم با همه دخترها و پسرها و عروس ها و دامادهایشان رفتیم شمال و بعد از سفر هم اول برادرم ازدواج کرد، بعد من، بعد دختر خاله ام و بعد خواهرم و دیگر هیچ وقت آن حرفهای  خاله زنکی مجردی تکرار نشد. آن سفر آخرین سفر بود و روح من همانجا ماند. برای همیشه. 
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.