ارزش بی ارزش

۱- توی شهر قبلی، خانه امان در محله عرب نشین واقع بود. البته در دومین محله عرب نشین شهر. یک محله اصیل تر و عرب تر هم بود در مرکز شهر که می رفتیم آنجا برای خریدن گوشت و خوردن مرغ سوخاری. همسر بهشان می گفت برادران ارزشی. اینجا که آمدیم توی محله یهودی نشین خانه گرفتیم. کلا توی محله ما نصف مردها از این کلاه های مخصوص یهودیها می گذارند سرشان و شنبه ظهر هم که بروی بیرون، همه با لباسهای رسمی مشکی دارند از کنیسه بر می گردند. از قضا همسایه طبقه بالاییمان هم یهودی است. هر بار که مرا می  بیند راهش را کج می کند و از یک طرف دیگر می رود. حتی سرش را هم پایین می اندازد که مبادا بهش سلام کنم. آخر اینجا حتی وقتی وارد توالت عمومی هم می شوند سلام می کنند. فکر کنم مشکلش این است که من روسری دارم. من هم از لجم اسمش را گذاشته  ام برادر بی ارزش.

۲- حسرت می خوردم از اینکه از بدشانسی ما فقط یک خانواده هستند توی ساختمانمان که بچه همسن رها دارند. آن هم خانواده همین برادر بی ارزش که اینقدر متعصب است که می ترسد اگر به من سلام کند بخورمش. می شد که با هم دوست بشویم. می شد که بچه هایمان با هم بازی کنند. می شد که… ولی نشد. ارزش ها نگذاشت.

۳- عصر یک شنبه داشتم رها را می بردم پارک. هنوز از در حیاط بیرون نرفته بودیم که آنها هم آمدند. آنها هم داشتند می رفتند پارک دسته جمعی. رها را که دید انگار دلش نرم شد. بعد از ۶ ماه سلام کرد. حتی لبخند هم زد. از ما که گذشت اما… شاید بچه هایمان بتوانند به همدیگر انسانی تر نگاه کنند. فراتر از این شبه ارزش های بی ارزش.

این نوشته در فیلسوفانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.