خوشا شیراز…

می گوید ابتدایی ها را به خاطر باران شدید تعطیل کرده اند. می پرسم از کی تا حالا به خاطر باران مدرسه ها را تعطیل می کنند. می گوید شیراز است دیگر. یادم می آید که هر وقت از شوهرم هم شکایت می کنم می گوید شیرازی است دیگر. انگار که شیراز و شیرازی بودن مجوز تنبلی و بی خیالی و سرخوشی و شادی است. با خودم فکر می کنم که اگر زندگی واقعا اینقدر ساده است که برای یک شیرازی، چرا ما خودمان را به آب و آتش می زنیم برای هیچ؛ و اگر واقعا اینقدر سخت است که برای ما، چگونه یک شیرازی می تواند دغدغه هایش را در خواب بعد از ظهر و کاهو ترشی عصرانه و پرسه شبانه در ملاصدرا و زرگری و عفیف آباد و ستاره و آفتاب و خلیج فارس و باغ رفتن های آخر هفته خلاصه کند. یکهو دلم تنگ می شود برای فروردین شیراز و عطر شکوفه های بهار نارنج و بی خیالی و سرخوشی و شادی. دلم برای عاشق شدن تنگ می شود.
این نوشته در شبه داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.