من چه کاره ام؟ کسی می داند آیا؟!

1- وقتی میم از برنامه ام برای آینده پرسید گفتم می خواهم درسم را تمام کنم و بعدش بچه دار شوم و در همان زمان هم بروم کلاس داستان نویسی. همینجوری اش می شود پنج سال. نگفتم که می خواهم آلمانی هم یاد بگیرم. گفتم خیلی دوست دارم روزی نویسنده شوم. گفت مثل زنهای خانه دار حرف می زنی. گفت تو هنوز بلد نیستی که فرمهای بیمه و مالیات را برای یک پروژه پر کنی و پنج سال دیگر می شود 37 سالت و آن موقع خیلی دیر است. گفتم هر وقت لازم شد یاد می گیرم. از حرفش ناراحت شدم راستش. اما دو سه روز پیش که برای یک سمینار رفته بودم دانشکده معماری و پروژه های نهاییشان را که گذاشته بودند توی لابی دیدم، فکر کردم که هنوز معماری بیش تر از همه چیزهای دیگر می تواند مرا هیجان زده کند. هنوز وقتی چشمم به نقشه ها و ماکت ها و رندرهای سه بعدی می افتد ضربان قلبم شدیدتر می شود و فشار خونم می رود بالا. هنوز هم اول از همه دوست دارم معمار باشم.2- از روز اول مهر که داستانم را تمام کردم تب نویسندگی فروکش کرده برایم. اما توی همین دو سه روز به اندازه تمام دو سال قبل که می نوشته ام تعریف و تحسین و تمجید شنیده ام. شاید خیلی هاشان تعارف باشد (که قطعا هست!) چون من خودم به تنهایی می توانم صد نفر را نام ببرم که وبلاگ هایشان بیشتر از داستان من ارزش خواندن دارد. اما… نمی توانم نسبت به حرفهایشان بی تفاوت باشم. دخترداییم گفته کلا معماری را بگذار کنار و نوشتن را بچسب. درست وقتی که می خواهم نوشتن را بگذارم کنار و به معماری بچسبم.

3- لیلا می رود یک کلاس استعداد یابی. یکی از تمرین هایشان این بوده که ده شغل اولی که دوست داشتند داشته باشند را بنویسند. من می گویم که دوست داشتم پزشک بودم. می گوید زنی را می شناخته که تازه از چهل سالگی شروع کرده به پزشکی خواندن. می پرسم قبلش پانزده سال وقتش را صرف یک رشته دیگر کرده. می گوید نه. می گویم نمی توانم به صِرف اینکه دوست داشتم پزشک بودم به این همه  سال و این همه پولی که صرف «معمار» کردن من شده بی تفاوت باشم. تازه … اگر بلافاصله بعد از تمام شدن درسم هم بروم دنبال پزشکی، وقتی برسم به یک جای درستی که بتوانم سلامتی آدمها را بهشان برگردانم پنجاه سالم شده. دیگر خیلی دیر است.

4- صاحبخانه دوستم از رها می پرسد می خواهی چه کاره شوی. رها خیلی کوچک تر از آن است که به این چیزها فکر کنم. من می گویم دوست دارم بشود متخصص کودکان. می پرسد چرا. می گویم چون دلم می خواهد همه بچه ها سالم باشند.

5- جالب است که آدم بعد از سی سال در معرض این سوال «می خواهی چه کاره شوی» قرار گرفتن، برای آن جواب درستی نداشته باشد. من هنوز سرگردانم بین معماری و کارهای فرهنگی غیر انتقاعی و نوشتن داستان زندگی آدمهایی که باید زندگیشان را کسی بنویسد. اما… با همه اینها به قول میم بیشتر شبیه به زنهای خانه دارم. راست می گوید.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها | دیدگاه‌ها برای من چه کاره ام؟ کسی می داند آیا؟! بسته هستند

تو می دمی و آفتاب می شود…

نمی توانم تحسینش نکنم. هر چقدر هم که تلاش کنم نمی توانم. نمی توانم وقتی هست چشم از او بردارم. حتی کوچکترین حرکاتش هم بی نظیر است. بعضی وقتها فکر می کنم که چطور می شود یک آدم اینقدر چند بعدی باشد. چطور می تواند همانقدر که حواسش به فلان جلسه در سطح وزارت آموزش عالی است، به اینکه برای بچه کوچک دانشجویش برای نوئل شکلات بخرد هم توجه کند.
من اصلا آدمی نیستم که بلد باشد از دیگران تعریف کند. یعنی راستش باید خیلی به طرف نزدیک باشم که بتوانم بگویم که «امروز چقدر زیبا شده ای» مثلا. در مورد کریستین دو سال طول کشید. امروز واقعا دیگر نتوانستم نگویم که چقدر به نظرم موجود فوق العاده ایست. کسی که می تواند توی دفاع دانشجویش کنار همه نکات علمی (من هنوز نمی فهمم چطور او از همه رشته ها سر در می آورد و می تواند سوالهای خوب بپرسد و پیشنهادات خلاقانه ای بدهد) یادش هست که از فداکاری همسرش تشکر کند که چهار سال بار بزرگ کردن بچه ها را تنهایی به دوش کشیده تا شوهرش بتواند تزش را تمام کند. دیگر نتوانستم نگویم. برایش ایمیل زدم که او تحسین برانگیز ترین انسانی است که تا حالا دیده ام. گفتم که آشنایی با او کیفیت زندگی ام را خیلی برده بالاتر و دنیایم را بزرگتر کرده. گفتم که چیزهایی که از نگرش او به زندگی یاد گرفته ام از چیزهایی که باید به عنوان یک دانشجو می آموخته ام خیلی خیلی برایم مهم ترند. گفتم که حالا می دانم که زندگی فرصت های بیشماری در اختیار ما قرار می دهد و محدودیت ها نمی توانند ما را متوقف کنند. گفتم که اینها را از او یاد گرفته ام.

نوشته:
 
 Toi aussi tu es une personne remarquable, mais peut être que tu ne le sais pas encore assez


فقط اوست که می تواند چنین جوابی به آدم بدهد. ای کاش فارسی بلد بود چون فکر نمی کنم هیچوقت فرانسه ی من در حدی بشود که بتوانم تمام چیزهایی را که در موردش فکر می کنم به او بگویم. هر چند… قطعا من اولین کسی نیستم که «فوق العاده» بودنش را متوجه شده ام. حتما بقیه کلمات بهتری داشته اند برای ستایش «تحسین برانگیز ترین» انسانی که من تا به حال دیده ام.

پی نوشت: اگر نمی شناسیدش، این پست را بخوانید.
منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای تو می دمی و آفتاب می شود… بسته هستند

بهشتِ روی زمین

آدمها همانقدر که لازم دارند یک چیزی باشد که ببردشان توی عالم رویا، توی آسمانها، یک چیزی هم لازم دارند که به زمین وصلشان کند. بعضی وقتها آن چیزی که آدم را به زمین وصل کند خیلی بیشتر می تواند کمکش کند تا چیزی که ببردش توی آسمان. من خیلی چیزها داشتم که ببرد توی آسمان. اما… چیزی که وصلم کند به زمین کم داشتم. از همسر خواستم فرش اتاق خانه پدری ام را بیاورد برایم؛ فرشی که رویش دراز کشیده ام و پسر شجاع را تماشا کرده ام؛ فرشی که رویش لوحه های اول دبستانم را نوشته ام؛ فرشی که رویش اولین رمانهایم را خوانده ام؛ فرشی که رویش برای کنکور تست زده ام؛ فرشی که رویش ماکت های لیسانسم را ساخته ام؛ فرشی که رویش شب تا صبح اس ام بازی کرده ام؛ فرشی که رویش موفقیت آمیز ترین پروژه کاریم را همراه با بهترین دوستانم بسته ام؛ فرشی که رویش سفره عقدم را چیده ام؛ فرشی که کودکیم، نوجوانیم، جوانیم، خنده ها و گریه هایم، عاشق شدنم و همه خاطرات تلخ و شیرین دیگرم را دیده و شنیده. حتی از چهار دست و پا رفتن رها هم رویش عکس دارم. حالا این فرش توی خانه ماست. احساس می کنم با آمدنش به زمین وصلم کرده. احساس می کنم «لنگر» انداخته ام. دیشب اولین داستان بلند زندگیم را روی همین فرش تمام کردم. حالا دارم به چیزهایی فکر می کنم که فرشم قرار است از این به بعد ببیند. به خاطر فرشم هم که شده باید یاد بگیرم خوشبخت زندگی کنم. چیزی که شبیه بهشت است باید در بهشت باشد.

منتشرشده در حال خوب, کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای بهشتِ روی زمین بسته هستند

من «مامان» شدم.

رها سه سال و نیمش است. اما تازه توی این دو هفته ای که مدرسه اش شروع شده من احساس می کنم که «مامان» شده ام. هر روز صبح و عصر دختر کوچولوها برایم دلبری می کنند. یکی از لباس رها  تعریف می کند. یکی دامنش را نشان می دهد و می چرخد که ببینم چقدر پر چین است. یکی از عروسکش برایم حرف می زند. یکی برایم از روی کتاب داستان تعریف می کند. یکی می پرسد که چرا دوچرخه رها زنگ ندارد… یکی… هیچوقت در زندگیم به اندازه این دو هفته با بچه ها ارتباط برقرار نکرده بودم. یعنی الان هم بیشتر آنها با من ارتباط برقرار می کنند تا من با آنها. اینقدر «مامان» به نظر می آیم که وقتی با دوستم که تازه از ایران آمده و فقط هشت سال از من کوچکتر است رفتیم برای کارهای اداریش، کارمند بیمه مدام مرا خطاب قرار می داد و می گفت «دخترتان…». اینقدر مسن به نظر نمی آیم که یک دختر بیست و پنج ساله داشته باشم اما اینقدر «مامان» به نظر می آیم که حتی پسر همسایه طبقه بالاییمان هم که توی این دو سال حداقل هفته ای یکبار دیده ام اش بالاخره جلو بیاید و به من سلام کند و اسمش را بگوید. خوشحالم. خیلی زیاد.
منتشرشده در رها, یادداشت های روزانه | 2 دیدگاه

چارچوب

داشتم عکس های یکی از دوستان بچگی ام را که قرار است به زودی مادر شود را نگاه می کردم. لابلای عکس ها یک نفر توی یک عکسی که نوشته بود اگر گناه برای یک روز آزاد می شد چه کار می کردید تگش کرده بود. من همان لحظه توی ذهنم یک جوابی دادم به این سوال. جوابهای بقیه را نخوانده رد شدم. بعد فکر کردم که گناه همین الان هم آزاد است. حداقل تمام کارهایی که به ذهن من می رسد که می شود انجام داد. اگر نمی کنیم برای این است که خودمان نمی خواهیم. یک چیز درونی جلویمان را می گیرد نه یک چیز بیرونی. آدمیزاد به طرز حیرت انگیزی آزاد است و به طرز حیرت انگیزی محدود. بین آزادی لاینتاهی ذهنمان و  بندهایی که به دست و پایمان بسته شده سرگردانیم یا بین آزادی لایتناهی دست و پایمان و بندهایی که خودمان به ذهنمان بسته ایم؟
منتشرشده در هیچ | دیدگاه‌ها برای چارچوب بسته هستند

I can hear the sounds of violins long before it begins.

برای من شهریور که از نیمه بگذرد، تابستان دیگر تمام شده. پاییز شده. مثل بهار که پانزده روز زودتر از اول فروردین شروع می شود. به این نیمه اول سالم که نگاه می کنم خودم را فقط در یک حالت می بینم: دویدن. اینکه اینقدر دویده ام که به کجا برسم را نمی دانم. ولی این را می دانم که توی این شش ماه به اندازه شش سال زندگی کرده ام و به اندازه شش سال هم خسته شده ام. خیلی خسته. شاید هم پیر. نه اینکه راضی نباشم. چرا. ولی این همه بزرگ شدن در یک بازه زمانی اینقدر کوتاه برایم سنگین بود. فهمیدم که دنیا آن چیزی نیست که ذهن معصوم و کودکانه من تصور می کرد. فهمیدم که بیشتر آدمها دردهایی دارند که نمی توانند از آنها حرف بزنند. فهمیدم که حتی همان آدمهایی که اصرار دارند به آدم حالی کنند که دنیای واقعی با دنیای کارتونهای کودکانه فرق دارد، یک گوشه ای از ذهنشان و در لحظاتی از روزمرگیشان به همان دنیای کارتونهای کودکانه پناه می برند. مهم نیست که بعضی وقتها (حتی گاهی بیشتر وقتها) آدمها دارند به خاطر چیزهای ظاهرا بی ارزش «می دوند»، مهم نیست که بعضی وقتها آدمها نمی توانند به زور هم که شده لبهایشان را به لبخند باز کنند، مهم همان لحظات کوتاهی است که زندگی آدم می شود شبیه دنیای زیبای رویاگونه ای که در آن همه چیز آرام است و همه خوشبختند؛ حتی اگر از هزار و چهارصد و چهل دقیقه شبانه روز، «سه دقیقه» بیشتر سهم آن دنیا نباشد.

پی نوشت: هر اتفاقی که توی زندگی ما آدمها بیفتد آفتاب همان آفتاب است و زیبایی پاییز هم همان زیبایی همیشگی است.
منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای I can hear the sounds of violins long before it begins. بسته هستند

به بچه های قرن بیست و یکم چه بگوییم ما مادرهای قرن بیستمی؟

1- عصر همان روزی که رها را بردم سینما به تماشای فیلم دامبو، درست وقتی که خوشحال بودم که می توانم او را در این فانتزی شریک کنم که بچه ها را لک لک ها می آورند برای مادرانشان و لک لک ها را توی آسمان نشانش بدهم و بگویم که یک روزی یکی از اینها تو را آورده برای ما، خبر تجاوز یک ناظم مدرسه به بچه ها را خواندم. حالا نمی دانم که باید به رها بگویم که دنیا جایی شبیه کارتون های والت دیزنی است یا اینکه جایی است که باید در آن از هر غریبه ای ترسید.2- رها رابطه مادری را یک رابطه دو طرفه می داند. یعنی اگر من مامان رها هستم او هم نه اینکه مامان من باشد اما… اینجوری نیست که بشود من، هم مامان او باشم و هم خودم مامان داشته باشم. اگر از او بپرسند که مامان من کیست می گوید «این مامان منه» و اگر بپرسند مامان خاله کیست می گوید مامان جون. می پرسم مامان رها خوشگل تره یا مامان خاله؟ می گوید مامان خاله. از اینکه حداقل در این انتخابش احساسات من نسبت به مادرم را در نظر می گیرد خیلی خوشحالم و البته  …کاملا با نظرش موافقم.

3- رها برادرزاده ام را سند زده به اسم خودش. می گوید «حسین مال منه». می گویم آره؛ حسین پسر دایی توست. جوری نگاهم می کند که می فهمم نفهمیده. می گویم Il est ton cousin. می گوید Non, il est mon frère. یعنی او برادرم است. قبول می کنم. چاره دیگری هم ندارم البته. هر بار که قربان صدقه حسین می روم به جای اینکه مثل بقیه بچه ها به این حسادت کند که چرا مادرش را با کس دیگری شریک شده، به این حسادت می کند که حسین را با کس دیگری شریک شده. سریع می گوید «حسین مال منه … چون من دوستش دارم». هیچ بچه دیگری را هم قبول ندارد؛ حتی اگر لک لک ها برایش بیاورند. مانده ام فردا که حسین برود به بچه چه بگویم.

منتشرشده در رها, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای به بچه های قرن بیست و یکم چه بگوییم ما مادرهای قرن بیستمی؟ بسته هستند

ترجیح

میلان کوندرا توی یکی از کتابهایش (فکر کنم جاودانگی) داستان مادر و دو فرزندش را تعریف می کند؛ مادری که مجبور است بین آنها یکی را انتخاب کند. بعد هم نتیجه می گیرد که اگر یکی را به یکی دیگر ترجیح دادی یعنی دومی را اصلا دوست نداری. سالهاست که توی ذهنم با حرفش می جنگیدم. یعنی سالها بود. تا زمانی که خواهرم یک ماه و نیم نامزدیش را عقب نینداخت تا رها به دنیا بیاید و من بتوانم بروم ایران و در مراسم شرکت کنم. من وقتی دامادمان را برای اولین بار دیدم مادرم را «مامان» صدا می کرد و موقع سلام و خداحافظی او را می بوسید. یک جای خالی ماند توی قلبم. فکر کردم که خواهرم حتما او را به من ترجیح داده. کوندرای ذهنم می گفت اصلا تو را دوست نداشته که حاضر شود به خاطر تو صبر کند. حالا هم همه خانواده دارند می آیند پیش ما. به جز همان خواهرم که به خاطر شوهرش مانده. دوباره کوندرای مغزم بیدار شده. حالا اما فکر می کنم که آدمها وقتی مجبور به انتخاب می شوند، بین دو تا آدمِ دیگر انتخاب نمی کنند؛ بین خودشان و آنها انتخاب می کنند. یعنی فکر می کنند که انتخاب کدامیک در نهایت به نفع خودشان است؛ کدام انتخاب عاقلانه است؛ کدامیک به خودشان آرامش می دهد و خودشان را خوشحال می کند. با این حساب می توان یک آدم را به اندازه تمام دنیا دوست داشت اما یک وقتهایی آدمهای خیلی کم اهمیت تر را به او ترجیح داد. می توان «ترجیح داد» بدون اینکه در «دوست داشتن» خللی وارد شود. اینکه آدمها خودشان را از همه بیشتر دوست داشته باشند خیلی قابل درک است. خیلی. همه همینطورند. پس آقای کوندرا… مطمئنم که این یک جا را اشتباه کرده ای. خوشحالم که بعد از ده سال وقتی یکی کسی را به من ترجیح داد دیگر به دوست داشتنش شک نمی کنم.

پی نوشت: حالا هم یک جای قلبم از نیامدن خواهرم خالیست…

منتشرشده در فیلسوفانه, کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای ترجیح بسته هستند

اتفاقات بُرنده

بعضی اتفاقات تاثیرشان اینقدر عمیق (بخوانید تیز) است که زندگی آدم را به دو بخش قبل و بعد از خودشان تقسیم می کنند. مثلا دانشگاه رفتن یا عاشق شدن یا تولد یک بچه. برای من یکی از این اتفاقات ساعت هفت صبح یک روز زمستانی رخ داد. روزی که شب قبلش به خاطر میگرن خیلی زود خوابیده بودم و وقتی که ساعت ۴ با صدای رها از خواب بیدار شدم که آب می خواست دیگر نتوانستم بخوابم. تا ساعت ۶ در رختخواب غلت زدم و موزیک گوش کردم. بعد تصمیم گرفتم بلند شوم و دوش بگیرم شاید سردرد و سرگیجه کم شود. بعد چای درست کردم برای خودم و آمدم نشستم پای کامپیوتر و برای اولین بار کارتون «منجمد» را از اول تا آخر دیدم. با زیرنویس. با هدفون و در سکوت مطلق خانه. انگار که غرق شده باشم در فیلم. انگار که در السا خودم را ببینم مثلا. فهمیدم که چقدر از بروز دادن آن چیزی که هستم می ترسم و چقدر این ترس گند می زند به همه روابط زندگیم. تصمیم گرفتم خودم را باز کنم. تصمیم گرفتم بشوم «یک در باز»*. تصمیم گرفتم ترسهایم را بگذارم کنار. تصمیم گرفتم با همه چیزهایی که از آنها می ترسم یک بار روبرو شود. چهره به چهره. یکی دو هفته بعد برای عید آمدیم ایران. برخورد همه با من عوض شده بود. منی که در سفر قبل محال بود بروم بیرون و با کسی دعوایم نشود در کمال آرامش همه کارهایم را انجام می دادم. در کمال آرامش و در کمال تعجب البته، همه خواسته هایم برآورده می شد و همه جا بهترین خدمات را دریافت می کردم. حتی توی اورژانس یک بیمارستان خیریه در یک نیمه شب تعطیل. منی که حتی نمی توانستم یک زخم ساده ی دست خواهرم را پانسمان کنم، با مادربزرگم که استخوان رانش در رفته بود سوار آمبولانس شدم و شب را توی اورژانس ماندم و نگذاشتم دو سه روز بفهمد که قرار است عمل شود. منی که همه زندگیم را بر اساس خواسته های پدرم چیده بودم در حضور او برای همه شرایط را تحلیل کردم و برای همه تصمیم گرفتم. منی که با غریبه ها حرف نمی زدم ساعت ۴ صبح توی بیمارستان با دو تا از پرستارها هم صحبت شدم و حتی دعوت به قهوه شان را هم قبول کردم. من که حتی از اینکه خوانندگان وبلاگم اسم واقعیم را بدانند می ترسیدم با سه تایشان قرار ملاقات حضوری گذاشتم. منی که می ترسیدم از خیلی چیزها، به خودم گفتم که نباید بترسی. من سعی کردم نترسم. به جایش سعی کردم خودم را بگذارم جای دیگران و از دریچه ذهن آنها موقعیت ها را تحلیل کنم. سعی کردم همه را درک کنم. سعی کردم کمتر عصبانی شوم و بیشتر لبخند بزنم. سعی کردم تا جایی که می توانم به جای ایراد گرفتن، پیشنهادهای سازنده ارائه دهم. من خیلی تلاش کردم اما تا روزهای آخر فکر می کردم تغییراتی که اتفاق افتاده به خاطر انتخابات است. به خاطر رئیس جمهور جدید. توی آخرین مهمانی دوستانه وقتی برای اولین بار با استاد همسر که بار چندمی بود که شام خانه اش میهمان بودیم مستقیما هم کلام شدم به دوستانم در باره تجربیات سفر این بارم گفتم. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی اشان گفت اینجا چیزی عوض نشده؛ آنی که عوض شده تویی. راست می گفت. من بعد از دیدن منجمد یخ روحم باز شده بود. من بعد از دیدن «منجمد» یک آدم دیگر شده بودم. دیدن فیلم «منجمد» از آن اتفاقاتی بود که زندگی من را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد.

* Love is an open door

پی نوشت: من امروز از این باز شدن دو بازخورد خیلی خوب دریافت کردم. خیلی خوشحالم. خیلی.

منتشرشده در تجربه های من, حال خوب | دیدگاه‌ها برای اتفاقات بُرنده بسته هستند

یادم آمد شوق روزگار کودکی…

یکی از سینماهای شهر برای تابستان یک برنامه گذاشته به اسم «میراث دیزنی». کارتونهای قدیمی والت دیزنی را نمایش می دهد. دیروز با رها رفتیم پینوکیو را ببینیم. دومین تجربه سینما رفتنش بود. هنوز برای اینکه بفهمد داریم می رویم کجا باید بگویم داریم می رویم روی تلویزیون بزرگ کارتون ببینیم. چون دفعه قبل با بچه های لیلا رفته تا وسط های فیلم منتظر آنها بود. بعد که دید نیامدند ناامید شد. یک پیرزن هشتاد ساله هم با واکر آمده بود پینوکیو ببیند. موقع بیرون آمدن از سالن با هم همراه شدیم. یک بار او در را برای ما گرفت و یک بار ما برای او. گفت که فیلم را وقتی اولین بار اکران شده دیده. وقتی هفت هشت سالش بوده. حالا آمده که خاطرات کودکیش را زنده کند. من هم سعی کردم خودم را تصور کنم که در چهل سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالگی با رها و شاید نوه هایم بروم فروزن را ببینم. اما هر چقدر سعی کردم بیش از شصت را نتوانستم تصور کنم. فکر کردم کسی که در هشت سالگی پینوکیو را دیده چه فرقی می تواند داشته باشد با من که سیندرلا را در بیست و چند سالگی و آن هم به خاطر پایان نامه ام دیدم. بعد فکر کردم رهایی که دارد در سه سالگی فروزن را می بیند چه فرقی خواهد داشت با منی که در سی و سه سالگی دیدمش. خوشحالم که حداقل یک بار دیگر می توانم با رها کودکی را تجربه کنم.پی نوشت: برای دیدن فیلم بامبی هم که رفتیم یک پیرمرد با همان سن و سال آمده بود. فردا قرار است بروم دامبو را ببینم. دامبو تنها انیمیشن والت دیزنی است که توی تلویزیون ایران بارها پخش شده و من وقتی دیده ام کودک بوده ام.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای یادم آمد شوق روزگار کودکی… بسته هستند