رویا

روی میز آتلیه نشسته بود؛ من روی سه پایه. میان زانوانش محاصره شده بودم. گفت توی همه این سالها با آدمهای زیادی بوده اما توی خلوتش فقط به من فکر کرده. باور نکردم. می فهمیدم که دارم خواب می بینم. می فهمیدم که این خواب، نتیجه افکار روزم است. عبارت «در خلوت» هم که معلوم بود از کجا می آید.
چند سال پیش هم خواب دیده بودم که داریم کنار هم راه می رویم؛ با فاصله. ناگهان یک کامیون به ما نزدیک شد. من به او نزدیک تر شدم. 
 این دو خواب و تمامی خواب های دیگری که در این ده سال دیدم از آن روز زمستانی که توی آتلیه پشت سرش ایستاده بودم و کارش را نگاه می کردم و او بدون مقدمه گفت «دوستت دارم» واقعی تر بودند.
منتشرشده در کهنه خاطرات | 3 دیدگاه

عید فطر

تمام شدن ماه مبارک رمضان بر کسانی که در این ماه بیشتر از همیشه خوابیدند و از میان تمامی عبادات تنها به خواب چسبیدند و به جای «صیام» فقط گرسنگی کشیدند و  با جمله «من روزه ام» دهان کسانی را که روزه نمی گرفتند سرویس نمودند و از روزه به عنوان حربه ای برای اینکه خودشان را بیشتر پیش مامانهایشان لوس کنند استفاده کردند عمیقا تسلیت باد… آخی… طفلکی ها… دوران خوشیتان تمام شد.پی نوشت: عید همه آنهایی که توی این یک ماه انسان تر از همیشه بودند مبارک.

منتشرشده در هیچ | دیدگاه‌ها برای عید فطر بسته هستند

اعتراض

خواهرم مدتها بود که داشت روی مخ من کار می کرد که بیا برویم لیزر. خودش رفته بود و از نتیجه و از قیمت خیلی راضی بود. من هم با وجود اینکه کلا در اینجور مسائل ترسو هستم اما از هر چیزی که زندگی را راحت تر کند استقبال می کنم. قبول کردم. گفت که باید اول وقت آنجا باشیم. گفتم که می توانیم از قبل زنگ بزنیم و وقت بگیریم. گفت که سیستمشان اینجوری نیست. من فکر کردم که یک جای خصوصی است و مشتری های محدودی دارد و برای همین هم نیاز به گرفتن وقت قبلی نیست. خواهرم آدرس ساختمان را داده بود به من که خودم بروم. خودش چند دقیقه دیرتر می رسید. دو تا واحد روبروی هم بود پَرِ آدم. سر ساعت رسیده بودم اما حداقل 40 نفر  قبل از من آمده بودند و منتظر نشسته بودند. از دیدن آن همه آدم شوکه شدم. منشی واحد سمت راستی داشت بین حدود 100 تا زونکن دنبال پرونده مراجعین می گشت. گفت فرم تشکیل پرونده را پر کن. کردم. آخرش نوشته بود که باید دوماه بعد دوباره بیایی. به منشی گفتم که من دو ماه دیگر نیستم. پرسیدم که می شود مثلا سال بعد که آمدم بقیه اش را انجام دهم. گفت برو واحد روبرو از خود خانم دکتر بپرس. رفتم. به منشی گفتم که یک سوال دارم از خانم دکتر. گفت بنشین. نشستم. 5 دقیقه… ده دقیقه… یک ربع… زمان همینطوری می گذشت. فکر کردم شاید یادش رفته. دوباره گفتم که من کی سوالم را بپرسم. گفت بنشین. خواهرم توی واحد آن طرفی بود. آمد سراغم. گفتم که اگر دکتر رفتن توی فرانسه اینقدر سخت بود من حاضر بودم بمیرم اما نروم دکتر. یک ساعت شده بود و من هنوز منتظر بودم که بروم یک سوال ساده بپرسم که جوابش فقط یک کلمه بود. توی همین فاصله یکی دیگر از بیمارها که از قبل وقت گرفته بود آمد. منشی همه پرونده هایی را که نوبتشان قبل از او بود نشانش داد و گفت که باید حداقل سه ساعتی منتظر بماند. گفت که حتی مریض های چند ساله هم روزی که وقت دارند همه زندگیشان را کنسل می کنند. با پوزخند گفت که سیستم ما اینجوری است… خیلی بد است اما همینجوری است دیگر. به خودش و سیستمشان افتخار می کرد که می تواند این همه آدم را این همه وقت علاف کند.  لذت می برد از اینکه گرفتار به نظر بیاید. همزمان با دو تا گوشی تلفن حرف می زد و جوری رفتار می کرد که همه ببینندش. می خواست مهم به نظر بیاید. می خواست «به نظر بیاید». بغضم گرفته بود. خانمی که کنارم نشسته بود گفت که یک بار دیگر بگو. گفتم دوبار گفته ام. خواهرم آمد. داشت نوبتش می شد. دید که من حالم بد است. رفت منشی آن طرفی را آورد. احساس بچه کوچکی را داشتم که بلد نیست حقش را بگیرد. همانقدر بی پناه بودم که یک روزی که رها را برده بودم پارک و بچه ای که روی تاب نشسته بود نمی آمد پایین و من هم بعد از بیست دقیقه انتظار نمی دانستم چه باید بگویم که حق بچه ام را بگیرم. منشی این طرفی دوباره گفت صبر کن. گفتم اگر 5 دقیقه دیگر طول بکشد شاید کلا منصرف شوم. گفت ما خیلی خوشحال می شویم که مشتری هایمان وقتشان را کنسل کنند. توی دلم گفتم باشد من خوشحالت می کنم. سر 5 دقیقه بلند شدم رفتم پیش خواهرم. منشی آن طرفی خودش مرا برد توی اتاق دکتر؛ بدون توجه به اعتراض همکارش. سوالم را پرسیدم و آمدم بیرون. بقیه فرم را پر کردم و امضا کردم و انگشت زدم. بعد هم فرم را تا کردم و گذاشتم توی کیفم و دست خواهرم را گرفتم آمدم بیرون. او که می خواست مرا دلداری بدهد گفت اینجا ایران است؛ همینجوری است؛ ناراحت نباش. گفتم وقتی کسی اعتراض نمی کند طبیعی است که  او هم فکر کند  با یک مشت گوسفند طرف است؛ معلوم است که دلیلی نمی بیند رفتارش را عوض کند. گفتم حاضرم بیشتر پول بدهم اما جایی بروم که با من مثل آدم رفتار شود.

آمدیم سر خیابان خودمان که سوار تاکسی شویم. چند تا از خطی ها ایستاده بودند. خواهرم سوار نشد. منتظر شد که یک ماشین گذری بیاید که برای دو نفر جا داشته باشد. تعجب کردم. دلیلش را پرسیدم. گفت چون این خطی ها توی زمستان و وقتی هوا تاریک می شود فقط مسافر دربستی سوار می کنند مردم تحریمشان کرده اند. توی دلم ذوق کردم و فکر کردم که اگر همه جا مردم همینجوری رفتار کنند شاید خیلی چیزها تغییر کند.
منتشرشده در سفرنامه, یادداشت های روزانه | 2 دیدگاه

سفر

دو سال پیش که آمدم ایران، شدیدا تحت تاثیر اتفاقاتی که در همان یک سالی که من نبودم افتاده بود قرار گرفتم. همه چیز عوض شده بود. من برای انجام یک کار اداری ساده به دردسرهای عجیب و غریبی می افتادم، بلد نبودم با آدمها چگونه حرف بزنم که دعوا نشود و منظور بقیه را از حرفهایشان متوجه نمی شدم؛ مدتی طول کشید تا بتوانم خودم را وفق بدهم با جامعه ای که به زعم من اصلا آشنا نبود. یک سینما رفتن باعث شد که چادری را که از دوازده سالگی سرم کرده بودم بگذارم کنار چون دوست نداشتم توی وطن خودم متفاوت باشم. آن کسی که برگشت  فرانسه همان کسی نبود که یک ماه و نیم پیشش آمده بود ایران. سفر به وطن شد تاثیر گذارترین سفر زندگیم. این را توی فیس بوک نوشتم. اما در جواب سوالات دوستانم که چه چیز باعث این احساس شده جوابی نداشتم.
این بار می خواهم چیزهایی را که برایم جالب، عجیب یا غیر منتظره است بنویسم. شاید وقتی برگشتم بتوانم در مورد تغییرات احتمالی که ممکن است در من ایجاد شود تصویر شفاف تری داشته باشم.
منتشرشده در سفرنامه, یادداشت های روزانه | ۱ دیدگاه

چهار فصل رابطه انسان با یک «شتر»

فصل اول: آدم برای شتر می میرد. شتر هم اصلا متوجه چیزی نمی شود.
فصل دوم: آدم در صورتی برای شتر می میرد که شتر برای او تب کند.
فصل سوم: آدم برای شتر تب می کند در صورتی که شتر برای او بمیرد.
فصل چهارم: شتر خودش را قلیه و قورمه می کند اما آدم هیچ عکس العملی نشان نمی دهد… چرا… فقط یک کار می کند؛ لبخند می زند.

منتشرشده در هیچ | 2 دیدگاه

حیات طیبه

دیشب برای خودم زندگی «پاکیزه» آرزو کردم.  دقیقا به همان معنایی که توی داستان کوکب خانم بود؛ تمیزی و نظم و کیفیت و بهره وری. یک زندگی مثل معماری مینیمال. احساسی که جای همه چیز تویش معلوم باشد؛ خلوت باشد؛ شیک باشد. ذهنی که به جز وقتهایی که به یک موضوع مهم فکر می کند به کار نیفتد؛ مدام حرف نزند؛ مدام گله و شکایت نکند؛ مدام ننالد؛ غر نزند. قلبی که در آن اثری از کینه نباشد. روحی که جز زیبایی نبیند، جز زیبایی نشنود و جز زیبایی نگوید. دلم می خواهد خیلی از احساسات الانم را فنگ شویی کنم ببندازم دور. خیلی هایشان را. روحم یک خانه تکانی اساسی لازم دارد.

پی نوشت: فکر کنم باید یک ماشین ظرفشویی بخرم. تاثیرش را تصور کنید توی زندگی روزمره مادی. همان تاثیر را لازم دارم توی زندگی معنویم. دقیقا همان.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها | ۱ دیدگاه

عاشق

پسر کوچکی بود به نام ارنست
که دخترها را دوست داشت (اذیت کند)؛

و بیشتر از همه سالومه را.

و دختر کوچکی بود به اسم سالومه
که همه کارهایی را که ارنست انجام می داد برای مادرش تعریف می کرد.
همه چیز را؛
اینکه موهایش را کشیده؛
کلاهش را برداشته
و عمدا باعث شده عینکش بیفتد.
مادرش گفت
که ارنست مطمئنا می خواهد با سالومه بازی کند
اما نمی داند چگونه از او این را بخواهد.

علاوه بر این مادر گفت
بدون شک ارنست می خواهد عاشق سالومه باشد.

در مدرسه
پولین پرسید:
«عاشق سالومه… عاشق چیست؟»
سالومه هم نمی دانست که این قاشق چه جور قاشقی است.

اَبِل می دانست که ما می افتیم؛
ما در دام عشق می افتیم.

سالومه زیاد از دوچرخه می افتاد اما هرگز از قاشق نیفتاده بود.

«عشق فقط در داستانهاست.»
اتین گفت.
– آه بله!
– برای شاهزاده ها؟
– پیراهن های زیبا؟
– شمشیرها؟
– شاه و ملکه
– و اژدها؟

«پس عاشقان همیشه غیرواقعی هستند؟» این را سالومه از خودش پرسید.

جاستین فکر می کرد که  ما عاشق هستیم
چون غمگینیم…
– زمانی که خجالت می کشیم…
– یا اگر صورتمان سرخ شود.
– «زمانی که هیپنوتیزم شده ایم.»

سالومه فهمید که ما کمی دیوانه هستیم وقتی که عاشقیم.

نوآی کوچک شنیده بود که می گویند آتش عشق
«عاشق آتش است.»
– می سوزاند
– مثل یک جرقه
– مثل رعد و برق
– پس باران می آید یعنی؟

سالومه با خودش گفت که برای عاشق بودن بهتر است یک چتر داشته باشد.

آریستید گفت که عاشقی در قلب است.
– می خواهی بگویی قلب آدم درد می گیرد؟
– تب هم می کنیم؟
– ضعیف می شویم؟
مریض هستیم یعنی؟

سالومه آه کشید. «چقدر عاشقی خسته کننده است!»

«باید دو نفر بود برای عاشقی!»
سِلِست این را گفت.
– تنهایی هم می شود؟
– یا سه نفری؟
– یا چهار مثلا؟
– آه! آه! … ای عاشقان…

«پس بالاخره بهتر است چند نفر باشیم؟» سالومه از خودش پرسید.

زِلی بزرگ می دانست که عاشقی حتما برای ازدواج است.
– برای آقاهاست.
–  برای خانم ها
– برای والدین
– نه برای بچه ها.

سالومه اضافه کرد: «برای عاشق بودن باید بزرگ بود.»

« عاشقی هیچ وقت اتفاق نمی افتد.» این را ماریوس ناامیدانه به زبان آورد.
– چرا همیشه اتفاق می افتد!
– و برای همیشه!
– یا برای پنج دقیقه؟
– برای همه زندگی!

سالومه زیر لب گفت: «اوه… اما این کمی طولانی است. نه؟»

 توماس (بزرگ) با تحکم گفت: «عاشقی خیلی مهم است.»
– برای خانم معلم است.
– برای بهترین دوستت!
– یعنی فقط برای دخترها؟
– اوه نه!

سالومه فریاد زد: «نه، فقط برای پسرهاست!»

امیلی خندید و گفت که باید همدیگر را ببوسیم وقتی عاشقیم.
– دست هم را بگیریم!
– عاشقی برای این است که بچه به بیاوریم.
– اوووه! اوووه!

«تصادفا نباید کاملا برهنه باشیم تا کسی عاشقمان شود آیا؟» این را سالومه پرسید.

توماس (کوچک) گفت: «عاشقی مثل یک رویاست.»
– مثل پرواز در آسمان
– با گل ها
– بال بال زدن یعنی؟ پوف!

سالومه نتیجه گرفت که ما یک فرشته هستیم وقتی که عاشقیم.

اما وقتی ارنست (عاشق) بازگشت
سالومه را یک بار دیگر محکم هل داد،
کیفش را انداخت و کف کفشش را با پالتوی سالومه تمیز کرد.
عمدا

دیگر کسی چیزی نگفت!

و سالومه فکر کرد که اینها هیچ چیز از عاشقی نمی دانند!

پی نوشت: ترجمه کتاب  L’amoureux نوشته Rébecca Dautremer
بقیه تصویر سازی های فوق العاده این کتاب را می توانید اینجا ببینید.

منتشرشده در ترجمه | دیدگاه‌ها برای عاشق بسته هستند

من مسافرم

از نظم خانه یک زن بفهمید که ذهنش چقدر منظم است. مثلا از خانه ما که الان انگار زلزله آمده بفهمید که چقدر من حالم خوب است و چقدر فکرم می تواند بیش از ده ثانیه روی یک موضوع متمرکز شود و چقدر مسافر کالمجنون است و … من مسافرم.
منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای من مسافرم بسته هستند

از خستگی و چیزهای دیگر

7- دوستی دارم که همیشه می گفت یک استخر ممکن است هر چقدر هم که آب بریزی تویش پر نشود؛ اما ممکن است زمانی برسد که یک قطره آب لبریزش کند. مثلِ الانِ من.6- نویسنده کتاب کودک دوساله توی مقدمه کتاب نوشته که موافق نیست با اینکه می گویند دو سالگی سن وحشتناکی است. من فکر می کنم که احتمالا بچه هایش یا آی کیوی زیر هشتاد داشته اند و یا توی یک محیط ایزوله بزرگ شده اند. این روزها وحشتناک ترین روزهای مادری من بوده. همیشه سعی کرده بودم رها مستقل بار بیاید. از هشت ماهگی خودش غذا خورده. خیلی از کارهایش را خودش انجام می دهد. اما این استقلال زیاد دارد خطرناک می شود. کله خراب سرش را می اندازد پایین و هر کاری دلش خواست می کند. کم آورده ام.

5- امروز بردمش پارک. آنجا همه چیز خوب بود اما موقع برگشت حاضر نبود دستم را بگیرد موقع رد شدن از خیابان، بی هوا دوید وسط چهارراه. داشتم نصفه عمر می شدم. نمی توانستم جلویش را بگیرم. فلج شده بودم. خلوت بود اما می دانستم که راننده های اینجا به اینجور صحنه ها عادت ندارند؛ یک بچه را ببینند وسط خیابان دست و پایشان را گم می کنند. توی کوچه خودمان که رسیدیم سرعتم را زیاد کردم. از او زدم جلو. راهم را گرفتم و رفتم. هر چه گریه کرد اهمیت ندادم. دنبالم می دوید اما من نایستادم. توی خانه هم تا نیم ساعت گذاشتم گریه کند. فکر کردم گریه بچه را نمی کشد اما… هفته دیگر هم می گذارم تمام شنبه و یکشنبه را تلویزیون تماشا کند. بچه اگر زیاد تلویزیون ببیند آنقدرها طوریش نمی شود اما اگر برود زیر ماشین می میرد.

4- هنوز چشمانم کامل باز نشده بود که دیدم رها کشوی روسریهایم را ریخته بیرون. همه 40 تا روسری را. تایشان را باز کرده و با پا ایستاده رویشان. خودم از شنیدن صدای فریاد خودم ترسیدم. از اتاق کردمش بیرون، چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم بی خیال. گذاشتم همان جا روی زمین بمانند. فرستادمش حمام. آب بازی یعنی. خودم آمدم سراغ روسری ها. وقتی کارم تمام شد و رفتم سراغش دیدم با آب پاشش تمام حمام را آبیاری کرده. حمامی که آب رو ندارد. همه حوله های جاحوله ای را هم انداخته روی زمین. نیم ساعت طول کشید تا کف حمام را با دستمال خشک کنم. حوله ها را انداختم توی لباسشویی و قالیچه های کف حمام را هم توی وان برای سری بعد. می خواستم رها را ببرم پارک اما وقت نشد. ساعت هفتِ عصر تازه خانه امان شد شبیه خانه آدمیزاد. البته هنوز شام نداشتیم.

3- وقتی رسیدیم خانه اصلا پاهایم جان نداشت. نمی توانستم بایستم. سوپ درست کردم برای افطارِ همسر. گوشت لازانیا را هم حاضر کردم اما بقیه کارهایش از توانم خارج بود. آمدم دراز کشیدم. تازه بعد از افطار توانستم از جایم بلند شوم. همسر ساعت یازده رفت خوابید. من نشستم به سریال دیدن. یک کمی که حالم بهتر شد رفتم سراغ غذا. وقتی آماده شد ساعت دو بود. بیدارش کردم و خودم رفتم خوابیدم.

2- جمعه صبح با انرژی از خواب بیدار شدم. می خواستم لازانیا درست کنم برای ناهار. فکر کردم که همسر گناه دارد. بالاخره بویش می پیچد توی خانه. گفتم ناهار سالاد می خورم و برای شب غذا درست می کنم. موبایلم زنگ خورد. از شرکتی بود که برایش یک کار خیلی خیلی پاره وقت انجام می دهم. یک موسسه ارزیابی است که نیروهایش را به عنوان مشتری می فرستد مثلا توی یک فروشگاه تا ببینند که عملکرد کارکنان خوب است یا نه. کسی که زنگ زده بود گفت که یک ماموریت اورژانس داریم توی یک فروشگاه بزرگ توی ده کیلومتری استراسبورگ. می روی؟ گفتم من ماشین ندارم. صبر کنید تا از همسرم بپرسم. گفت که ده یورو هم بیش از دستمزد معمول اضافه می کند برای مسافت. قبول کردم. گفته بود بین ساعت چهار و نیم تا شش باید بروی. حدود ساعت سه از خانه رفتیم بیرون. قبل از ماموریت می خواستیم برویم یک فروشگاهی توی منتهی الیه جنوب استراسبورگ که قیمت هایش باورنکردنی ارزان است. چمدان کم داشتیم برای ایران. هوا خیلی گرم بود. جی پی اس درونی همسر را گرما و روزه از کار انداخته بود. جی پی اس ماشین به ماهواره وصل نمی شد. من هم تا حالا با جی پی اس موبایلم کار نکرده بودم. گم شدیم. سه چهار بار دور خودمان گشتیم و با حال بد و اعصاب خراب ساعت چهار و نیم رسیدیم فروشگاه. من اینقدر حالم بد بود که حوصله نداشتم بگردم. فشارم افتاده بود. زود آمدیم بیرون. ترافیک بود؛ ترافیک آخرِ هفته ی قبل از شروع تعطیلات. حساب کردیم که اگر برویم دنبال ماموریت دیر می رسیم به مهد رها. قرار شد اول برویم او را برداریم؛ از شمال شرقی استراسبورگ. وقتی داشتم رها را روی صندلیش می نشاندم چشمم خورد به یک بسته چیپس کفِ ماشین. نمکِ چیپس نجاتم داد.

1- قرار بود جمعه آخرین روزی باشد که می رویم دانشکده. گفته بودند که درها ساعت 6 عصر بسته می شود. با این وجود پنج شنبه هم کسی نیامده بود. توی راهروی ما از هفت تا اتاق فقط درِ یکی باز بود. درِ اتاق خودمان را هم من باز کردم. اتفاقی که توی یک سال گذشته سه چهار بار بیشتر نیفتاده بود. اینقدر لابراتوار سوت و کور بود که من هم تصمیم گرفتم همه کارهایم را همان روز تمام کنم و جمعه را اضافه کنم به تعطیلاتم. حدود ساعت چهار گزارش این ماهم را فرستادم برای کریستین، خوراکی های توی کشو را ریختم توی یک کیسه، هیستوری فایرفاکسم را پاک کردم، آخرین نسخه همه کارهایم را توی ایمیلم اتچ کردم و آمدم خانه. تعطیلاتم رسما شروع شده بود.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | 4 دیدگاه

نعمت

دقیقا همان روز جلسه داشتیم برای سفر. همان روز. جایی نزدیک آزادی. هیچ کدام از کسانی که جلسه را هماهنگ کرده بودند نمی دانستند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. همان روز. سی خرداد هشتاد و هشت.
جلسه قرار بود ساعت 5 شروع شود. من زودتر رفته بودم. خیلی زودتر. باید که یک پاورپوینت آماده می کردم برای جلسه. نعمت هم قرار بود بیاید. دوران سردبیریش توی نشریه داشت تمام می شد و باید می آمد تا کار را تحویل بدهد به سردبیر جدید. من مدیر مسئول نشریه بودم. توی آن چند سال او منظم ترین و بی حاشیه ترین سردبیری بود که داشتیم. اولین سردبیر نسل دومی. بر خلاف بقیه که موقع پذیرفتن مسئولیت کلی ناز می کردند و بهانه می آوردند او خیلی راحت قبول کرد. در طول دو ماه کارش هم همه وسواسهای من را در نظر گرفت. خیلی راضی بودم؛ اتفاقی که در مورد کسانی که با من کار می کنند خیلی کم پیش می آید.وقتی کارش تمام شد درگیریها شدید شده بود. مجبور شد بماند. ما هم جلسه را تعطیل کردیم و رفتیم روی پشت بام. هر کداممان حداقل یکی دو بار قبلش رفته بودیم تا آزادی و برگشته بودیم اما آن موقع هنوز از آتش سوزی و اشک آور خبری نبود. البته یکی از بچه ها کتک خورده بود و جلوی یکی دیگر را هم گرفته بودند اما وقتی گفته بود محل کارش همانجاست گذاشته بودند برود.
حالا اما سطل های زباله شعله ور شده بودند و دود فضا را پر کرده بود. صدای بوق موتورهای گارد ویژه می آمد. مردم توی خیابان می آمدند جلو و شعار می دادند و بعد با حمله نیروهای سیاه پوش موتور سوار بر می گشتند عقب. ما از ترس زبانمان بند آمده بود. تلفن های دفتر و موبایل هایمان قطع شده بود. هیچ راه ارتباطی نداشتیم با دنیای خارج. حبس شده بودیم توی دفتر. اما طاقتمان نمی آمد برویم داخل. تمام چهار ساعت را از پشت بام طبقه چهارم به نظاره صحنه هایی ایستادیم که قبلا مشابهش را فقط توی فیلم ها دیده بودیم. وقتی به لبه پشت بام نزدیک می شدیم اشک آور بود که پرتاب می شد سمت ما. دخترها اشکشان درآمده بود؛ البته نه از اشک آور. از اتفاقات توی خیابان؛ از ترس نه؛ از ناباوری؛ از بهتی که به بغض مبدل شده بود.درگیریها داشت شدیدتر می شد. نعمت کنار من ایستاده بود و منظره را تماشا می کرد. حرف نمی زد اصلا. محمدرضا آمد پرسید ماشینت را کجا پارک کرده ای. گفتم جلوی دفتر. گفت سوئیچ را بده تا جا به جا کنم. برد گذاشت توی کوچه پشتی. تازه برگشته بود که سربازی با باتوم یکی یکی شیشه ماشین های جلوی دفتر را خرد کرد. ماشین یکی از بچه ها هم بین آنها بود.

حوالی ساعت هشت و نیم از شدت درگیریها کم شد. گفتند بروید خانه. قرار شد نعمت و یکی دیگر از بچه ها که مسیرشان به من می خورد با من بیایند. زودتر از ما از در آمد بیرون برای سیگار کشیدن. قبل از اینکه سوار ماشین شود سیگارش را نصفه خاموش کرد.خیلی کند حرکت می کردند ماشین ها. ما حرف می زدیم اما نعمت گوش می داد فقط. هیچ نمی گفت. سکوتش و آرامشش خیلی عجیب بود برایم. زیر پل گیشا پیاده شد و رفت.

تازه از سفر برگشته بودیم که یکی از بچه ها تلفن کرد. مِن مِن می کرد پای تلفن. با اصرارِ من گفت که زنگ زده بگوید نعمت مرده. تصادف کرده. داشته اند می رفته اند برای دیدن هلال ماه رمضان که ماشینشان چپ کرده بود. من باورم نمی شد که مرگ اینقدر نزدیک باشد به اطرافیانم.

همه امان رفتیم برای مراسمش. همه بچه های نشریه. آن کسی که داشت سخنرانی می کرد توی مسجد گفت که پدرش قبل از تولد او شهید شده. گفت که مادرش اسم پدر را گذاشته روی پسر. مادر اسم پدر را گذاشته روی پسر اما… یادش نبوده که پسری که نشان خواهد داشت از پدرش، زیاد نخواهد ماند توی این دنیا. فراموش کرده بود که نعمت های این دنیا عمرشان کوتاه است و آدم ها با از دست دادن امتحان می شوند. مادر نمی دانست که ممکن است با انتخاب دوباره این اسم، یک بار دیگر تنهایی را در سرنوشت خودش رقم بزند.

هنوز هم وقتی به او فکر می کنم یاد روز سی خرداد می افتم. او برای من آن روز رفت. هر چند سه ماه بعدش هم توی این دنیا زندگی کرده بود. حالا که به آرامشِ آن روزش فکر می کنم به نظرم او همان وقت هم توی این دنیا نبود. اگر همه خاطرات هشتاد و هشت را هم فراموش کنم تصویر کسی که توی دودِ زیر پل گیشا برای همیشه خداحافظی کرد از خاطرم محو نخواهد شد.

منتشرشده در کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای نعمت بسته هستند