ای دیر به دست آمده…

نسرین ستوده آزاد شد… من باید از خوشحالی تمام شهر را شیرینی می دادم اما… آنقدر که انتظار داشتم خوشحال نشدم. نه توی فیس بوک چیزی نوشتم و نه حتی نوشته های دیگران را لایک زدم. هیچی. فقط از دیروز دارم به این فکر می کنم که چرا خوشحال نشدم. چون خیلی دیر بود مثلا؟ یا چون نه مردم و نه حتی خودش در آزادیش نقشی نداشتند؟ نمی دانم. می خواهم بروم پوسترهایش را از زیر تخت بکشم بیرون و به خودم یادآوری کنم که این همانی است که شبی که فهمیدم می توانم در مراسم جایزه ساخاروف شرکت کنم از دانشگاه تا خانه اشک ریختم به خاطر یک دنیا حس متضاد. شاید یادم قبول کنم که مهم نیست که دلیل آزاد شدنش چه بوده. مهم این است که آزاد شده و مهم این است که هنوز همان آدم قبلی است و هنوز همان دغدغه های قبل را دارد و مهم این است که … بقیه اش خیلی مهم نیست.
منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای ای دیر به دست آمده… بسته هستند

از طب

۱- گفت با پسرش رفته پیش یک دکتر یانگومی. از اینهایی که نبض آدم را می گیرند و همه بیماریها و مشکلاتش را ردیف می کنند. خیلی زن مدرنی بود. اول باورم نشد. بعد که با جزئيات بیشتری ماجرا را برایم تعریف کرد با خودم گفتم «چرا که نه؟». به قیافه من هم نمی آمد که رفته باشم پیش دعانویس اما… رفته بودم.۲- رفتم پیش نورولوژیست. استاد. از اینهایی که فقط با توصیه می شود دیدشان. من هم با توصیه پدرم رفته بودم. همکار بودند. یک خانم دکتر جوان که فکر کنم رزیدنت بود هم با دفتر و دستک کنارش نشسته بود. برخورد استاد خیلی گرم بود. گفتم مشکلم میگرن است اما فکر می کنم بیش از یک میگرن ساده، سردرد دارم. گفتم که هر اتفاق ساده ای می افتد سرم درد می گیرد. گفتم می خواهم مطمئن شوم که مشکل دیگری ندارم. برایم ام آر آی نوشت. گفت هفته بعد جوابش را بیاور ببینم. وقتی حرفهای دکتر اینجایم را برایش گفتم و داروهایم را نشان دادم هر دویشان پوزخند زدند. نفهمیدم به چه خندیدند. حدس زدم به خاطر ترجمه کلمه به کلمه من بود و آشنا نبودنم با واژه های تخصصی پزشکی. از برخوردشان ناراحت شدم. فکر کردم که برایشان شده ام خوراک مهمانی ها و جمع های دوستانه که حرفهایم را تکرار کنند و بلند بلند بخندند.

۳- رفته بود پیش یک دکتر «طب سنتی». دکتر گفته بود که طبعت گرم و خشک است و باید تغذیه  ات را اصلاح کنی. رفته بود توی اینترنت نگاه کرده بود که بفهمد طبع گرم و خشک یعنی چه. دیدم همینطور پای لپ تاپ انگشت به دهان مانده. تمامی نشانه ها را داشت به طرز غیر قابل باوری. همه چیزهایی را که نوشته بود برای یک صفرایی بد است قبلا امتحان کرده بود و به غلط کردن افتاده بود. از وقتی که به توصیه دکتر رژیم غذاییش را اصلاح کرد خیلی بهتر شد. خیلی. برای پدرم که تعریف کردم پوزخند زد.

۴- رفتم ام آر آی. یک سی دی دادند و گفتند گزارش دکتر هفته بعد حاضر می شود. روز بعدش همسر رفته بود بیمارستان برای چند تا آزمایش. با پدر رفته بودند  پیش دکتر رادیولوژیست نتیجه ام آر آی مرا بگیرند. وقتی برگشتند از همسر پرسیدم دکتر چه گفت. گفت اگر بگویم ناراحت می شوی. گفتم اشکال ندارد. گفت دکتر به پدرم گفته که خیلی خانم ها مثل دختر شما می آیند اینجا و «فکر می کنند تومور دارند». گفته به شاگردانم گفته ام که «زنهایی که می آیند نود درصدشان سالمند؛ جدی اشان نگیرید». هفته بعد نرفتم گزارش دکتر را بگیرم. پیش نورولوژیست هم نرفتم.

۵- مامان گفت سرم گیج می رود. پرسید چه کار کنم. گفتم اگر مرد بودی باید می رفتی یک آزمایش کامل می دادی اما حالا که زنی… فقط تحمل کن.

منتشرشده در سفرنامه | 2 دیدگاه

شوک

یعنی آدم هر چقدر هم به خودش بگوید که دلش تنگ نمی شود و ذهنش سفید باشد و خوشحال باشد که دارد برمی گردد سر خانه و زندگیش و سر کارش و به شهری که دوست دارد باز هم وقتی در خانه را باز می کند و می آید تو، هوا یکهو گرفته می شود و خانه تاریک و سرد می شود و هر روز هفته که باشد می شود عصر جمعه؛ انگار که یکهو بفهمد که دلش که تنگ بشود نمی تواند سوار تاکسی شود و برود خانه پدری؛ انگار که یکهو بفهمد که هر چقدر هم که داد بزند صدایش به هیچ «آشنا»یی نمی رسد. یکهو یک عالمه ترس و تنهایی و بغض می ریزد توی قلب آدم. باید شب بخوابی و صبح به همه اشان تلفن کنی تا باورت شود که زندگی، هم برای آنها و هم برای تو، همچنان ادامه دارد و هیچ کدام از ترسهایت آنقدرها واقعی نیستند؛ همانطور که دفعات قبل واقعی نبوده اند…

شوک است… می گذرد.
منتشرشده در دسته‌بندی نشده | ۱ دیدگاه

زندگی ما اینطوری است دخترم…

از صبح سعی کردم برای رها توضیح بدهم که «ما داریم می رویم». توضیح بدهم که امروز آخرین روزمان است اینجا و فردا دیگر نیستیم. هر بار بعد از همان جمله اول بغضم می گرفت. به وضوح ناراحت بود. الان همسر دارد سعی می کند که توجیهش کند. دارد می گوید که هر کس خانه ای دارد و ما هم باید برویم خانه خودمان؛ می گوید اینجا خانه ما نیست. خانه ما همانجاییست که پشمک هست و اتاقت هست و دورای بزرگت هست؛ پوزخند می زنم: پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و عمه و دایی و عمو را بگذار و دلت را خوش کن به یک خرگوش و به یک عروسک. می گوید «زندگی ما اینطوری است». فکر می کنم: زندگیِ مزخرفِ نسلِ سرگردانِ ما که معلوم نیست اهل کجاست. رها می گوید «نمی خواهم» و دو سه دقیقه بعد در حالی که سرش روی پای پدرش است خوابش می برد.
منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای زندگی ما اینطوری است دخترم… بسته هستند

بسیار سفر باید…

شش هفته از سفرمان گذشته و فقط چند روز باقی مانده. توی این مدتِ نه چندان کوتاه فقط توانستم یک بار همان چند تا دوستی را که اینجا برایم مانده ببینم. همه اینقدر گرفتارند که فکر کنم همان یک بار هم چیزی شبیه معجزه بوده. نه سینما رفتم و نه تئاتر؛ نه همه چیزهایی که می خواستم بخرم خریدم و نه توانستم توی همه رستوران هایی که دوست داشتم غذا بخورم؛ یاد نگرفتم که چگونه با دیگران حرف بزنم که هیچ کدام از دو طرف ناراحت نشود؛ یاد نگرفتم چگونه اعتراض یا انتقاد کنم بدون اینکه به غرب زدگی متهم شوم؛ به جایش یاد گرفتم که چگونه از روی مدل ماشین آدمها درآمد ماهیانه شان را حدس بزنم؛ یاد گرفتم که چگونه توی یک مهمانی 4 ساعته مزخرف بگویم تا زمان بگذرد؛ یاد گرفتم که حریم های امن روابط اجتماعی کجاست و خط قرمزهای مهم کدام است؛ فهمیدم که آدم باید کلاس بگذارد برای خودش تا دیگران جدیش بگیرند. فهمیدم که آدم باید قبل از اینکه برود خرید قیمت جنسی را که می خواهد بخرد بداند و قبل از اینکه وارد یک جمع شود شان خودش را در آن جمع تعریف کند؛… چیزهای زیادی یاد گرفتم که بعدا سر فرصت حتما در موردشان می نویسم. چیزهایی که بعضی هایشان تلخند و بعضی هایشان شیرین و احتمالا تلخی ها بیشتر از شیرینی هاست؛ اما نوشتن کمک می کند که بهتر بفهمم که این خام چطور پخته شد.پی نوشت: هنوز حتی بعضی از کسانی را که برایشان سوغاتی آورده ام ندیده ام… می ترسم تهران همه کسانی را که می شناسم در خود غرق کند.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | 3 دیدگاه

تهران یک پسر بچه هفت ساله است.

تهران شبیه بک پسر بچه بیش فعال است که وقتی به خواب می رود یادت می رود که تا چند لحظه قبل مشغول شیطنت بوده.
ساعت دوی صبح که توی تهران بچرخی باور نمی کنی که این همان شهر شلوغ و کثیف و پرترافیک چند ساعت قبل است. کافیست وقتی از یک بزرگراه می پیچی توی یک بزرگراه دیگر، شیشه ماشینت پایین باشد تا دوباره عاشقش شوی… عاشق تهران شدم دوباره.
منتشرشده در سفرنامه | ۱ دیدگاه

گربه های خیابانی، گربه های خانگی

این روزها توی هر جمعی که می رویم مهم ترین سوالی که مطرح می شود این است: می مانید یا برمی گردید؟ من فکر می کنم آدمی که رفت دیگر سخت است برایش که برگردد؛ ممکن است همیشه دلش هوای اینجا را داشته باشد و برای چیزهای به ظاهر مسخره تنگ شود اما دیگر نمی تواند اینقدر پرحاشیه زندگی کند؛ اینقدر پر تنش و اینقدر نامطمئن از فردا. فرق زندگی اینجا و آنجا مثل فرق زندگی یک گربه خیابانی است با یک گربه خانگی. یک گربه خانگی زندگی آرام و کم تنشی دارد و از آینده اش مطمئن است؛ اما محدود است و دور از طبیعت واقعیش. گربه خیابانی «رها» ست؛ هر چند که بعضی وقتها گرسنگی بکشد یا مجبور شود در جاهای کثیف دنبال غذا بگردد. گربه ای که زندگی در یک خانه امن را تجربه کرد مشکل می تواند دوباره به زندگی خیابانی برگردد. انگار که مثلا توی ذهنش مدام دو وضعیت را با هم مقایسه کند یا بدیهای زندگی جدید را پررنگ تر ببیند. مثل کسی که بعد از چند سال زندگی در اروپا بخواهد توی ایران این روزها زندگی کند. سخت است؛ خیلی سخت.  ولی فکر نمی کنم گربه برای ولو شدن و خمیازه کشیدن کنار شومینه خلق شده باشد.پی نوشت: تشبیهم شده شبیه تشبیه باران به پشه های روی بدن فیل منوچهری!

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها | 5 دیدگاه

عکس

امروز رفتم عکس پرسنلی بگیرم برای تمدید پروانه نظام مهندسیم. وارد عکاسی محلمان که شدم نگاه صاحب مغازه چند ثانیه قفل شد روی من. انگار که مثلا مرا به خاطر آورده باشد. عکس کارت دانشجویی ام را توی همین عکاسی گرفته بودم؛ عکس مدرک لیسانس و فوق لیسانس و کارت نظام مهندسی و پاسپورتم را هم؛ عکس پرونده ویزایم را وقتی می خواستم بروم مکه، وقتی می خواستم بروم اروپا، برای سفر آسیای میانه و حتی برای فرانسه همین جا گرفته بودم. همه این 12 سال در همان چند ثانیه از جلوی چشمم گذشت… و همه این دوازده سال شده بود تارهای سفید رنگ روی سر مرد عکاس.

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای عکس بسته هستند

جشن تنهایی

بعد از این همه مدت شلوغی، چند دقیقه است که من و رها توی خانه تنها هستیم. رها خواب است هنوز. تنها بودن برای من یعنی یک جشن. توی تنهایی تازه ذهنم شروع می کند به حرف زدن. توی شلوغی هر چقدر هم که حرف بزند حرفهایش شنیده نمی شود. برای همین هم لال می شود همیشه. تنهایی امروز آنقدر طول نمی کشد که یخ مغزم باز شود اما این مدت کوتاه هم بس است برای اینکه یادش بیاید حرفهایی برای گفتن دارد.
منتشرشده در یادداشت های روزانه | ۱ دیدگاه

خلا

1- دخترخاله ام جاری دار شده. مادرشوهرش ماشین لباسشویی بوش عروس جدید را زده توی سر عروس اولی که هفت هشت سال پیش 50 میلیون تومان جهیزیه آورده. دخترخاله ام که عروس وسطی است مکالمه اشان را برای ما تعریف کرد. گفتم چقدر بد است که آدم خلاهای شخصیتی اش را با پول پر کند. گفت خلا شخصیتی در کار نیست. عروس دارد فوق لیسانس می خواند و خانواده خیلی خوبی دارد. عکسش را هم دیدم خودم. قیافه اش خوب بود. مارک ماشین لباسشویی نه خلاهای شخصیتی دخترش که خلاهای شخصیتی مادرشوهرش را پر می کرد.2- دیروز با خواهر دوستم رفتم بیرون. توی 5 ساعتی که با هم بودیم ده جمله هم حرف نزد. بار قبل از او پرسیده بودم که چرا اینقدر آرایش می کند. پرسیده بودم از اینکه اینقدر با بقیه متفاوت است ناراحت نیست؛ از اینکه آدمهای کمتری به سمتش می آیند؛ از اینکه دوستان کمتری دارد. گفت نه. دیروز فهمیدم که زیبایی فاصله ای است که او بین خودش و دیگران می اندازد به عمد. یک خلا. خلایی که حداقل من نمی توانم پرش کنم.

3- بعضی خلاها را اصلا نمی شود پر کرد. شاید بهتر باشد که اصلا تلاش هم نکنی که پرشان کنی… شاید بهتر باشد که اصلا تلاش نکنم پرشان کنم.

منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط | دیدگاه‌ها برای خلا بسته هستند