حجاب در فرانسه

مقدمه: چندین نفر از خواننده های وبلاگ از من در باره حجاب خانم ها پرسیده اند در فرانسه. اینکه ممنوع است یا نه؟ برای همین تصمیم گرفتم در یک پست چیزهایی که در این مورد می دانم توضیح بدهم. نوشته من بر مبنای تجربه ها و مشاهدات شخصیم است و توی این ظرف زمانی و مکانی. شاید بعدها دیگر اعتبار نداشته باشد یا در گذشته وضعیت به گونه ای دیگر بوده باشد…

1- فرانسه به طور کلی یک کشور لائیک است؛ یعنی دولت از کلیسا جداست. اما آزادی مذهبی به عنوان یکی از حقوق پایه انسان مورد احترام قرار می گیرد. اسلام بعد از مسیحیت دومین دین در کشور فرانسه است و جمعیت مسلمانان طبق آمار رسمی در سال 2010 بین 5 تا 6 میلیون نفر بوده است.
به علت تعداد نسبتا زیاد مسلمانان، تعدادی از واژه های عربی یا مناسک اسلام برای فرانسوی ها آشناست. مثلا اگه بگویی انشالله همه تقریبا معنی اش را می دانند. یا مثلا شروع ماه رمضان یک اتفاق خیلی مهم است و همه فروشگاه های بزرگ در روزهای منتهی به این ماه بخشی را به فروش محصولات مخصوص افطار مثل خرما و زولبیا اختصاص می دهند. همه می دانند که گوشت حلال یعنی چه و حتی خیلی از فرانسویهای غیر مسلمان از قصابی های حلال خرید می کنند.
در فرانسه تعداد نسبتا زیادی مسجد هست که مهم ترینشان مسجد جامع پاریس و مسجد جامع لیون است. برچسب های ذبح حلال را هم این دو مسجد صادر می کنند. مسجد پاریس خیلی آسان گیر است در این زمینه. مسجد لیون دقت خیلی بیشتری دارد. برای همین کسانی که حساسیت بیشتری دارند محصولاتی را می خرند که برچسب مسجد لیون را داشته باشد. توی شهر ما هم سه تا مسجد هست (حداقل) که یکی اشان که بزرگترین هم هست و تازه افتتاح شده با پول دولت مراکش ساخته شده.

مسجد جامع استراسبورگ

2- در کشور فرانسه روسری ممنوع نیست. آن چیزی که ممنوع است برقع (روبنده) است. دلیلش هم منع مذهبی نیست؛ امنیتی است. البته محدودیت هایی برای روسری وجود دارد؛ آنهم نه در فضاهای عمومی و دانشگاه ها؛ فقط در مدارس دولتی. البته باز هم نه در همه مدارس. یک دانش آموز در صورتی که مدیر مدرسه  به او اجازه بدهد می تواند با روسری در کلاس شرکت کند. در دانشگاه ها هیچ محدودیتی وجود ندارد. توی شهر هم همینطور. بعضی جاها اینقدر خانم محجبه هست که من یادم می رود که این جا روسری اجباری نیست. اینقدر حجاب ها متنوع است که آدم باورش نمی شود این همه جواب برای یک مساله وجود داشته باشد.

3- بر خلاف آزاد بودن روسری، یک مساله ای وجود دارد که به نظر من منطقی نیست. اینکه عکسی که می دهیم برای کارت اقامت باید بدون حجاب باشد. سر لخت. بعضی جاهای دیگر هم عکس بی حجاب می خواهند از آدم. مثلا یکی از دوستانم که توی پاریس درس می خواند با اینکه توی دانشگاه روسری سرش می کند عکس کارت دانشجویی اش بدون حجاب است. دانشگاه ما این قانون را ندارد.

4- بخشی از منطقه لورن و تمام منطقه آلزاس لائیک نیستند. مستثنی هستند از این قانون. در این مناطق که می شود شمال شرقی فرانسه روحانیون مذهبی از دولت حقوق می گیرند و همه آزادند با نمادهای مذهبیشان در فضاهای عمومی حاضر شوند. توی این دو منطقه هم یهودی ها و هم مسلمان ها خیلی زیادند. پسرهای یهودی  با کلاه کیپا می روند مدرسه و دخترهای مسلمان با روسری.

5- خانم های ایرانیِ با حجاب اینجا به دو شکل لباس می پوشند. دسته اول (که معمولا توی ایران چادری بوده اند) مانتوی بلند می پوشند و روسریشان را عربی می بندند. دسته دوم بلوز آستین بلند و شلوار می پوشند با روسری گره ای یا شال. تعداد خیلی معدودی هم هستند که به جای روسری کلاه سرشان می گذارند (من فقط یک نفر را می شناسم). بین عرب ها تنوع خیلی زیاد است. بعضی ها فقط یک روسری یا مقنعه دو تکه دارند اما لباسشان معمولی و بعضی وقتها تنگ است؛ بعضی ها پیراهن بلند و گشاد می پوشند؛ بعضی ها هم با مقنعه خیلی بلند و دامن می آیند بیرون. ترک ها و مسلمان های اروپای شرقی (مثل بوسنی) روسریشان را به سرشان می بندند و فقط موهایشان را می پوشانند اما گاهی لباس آستین کوتاه یا دامن زیرزانو می پوشند. آفریقایی ها فقط سربند دارند و برای لباسشان محدودیت مشخصی وجود ندارد.

6- از نظر رنگ، هیچ منع فرهنگی برای لباس مشکی توی فرانسه وجود ندارد.مثلا می دانم که توی استرالیا خانم های باحجاب همیشه لباس و روسری رنگی می پوشند اما اینجا اصلا این مساله مطرح نیست. یعنی لباس مشکی پوشیدن توی فرانسه نشانه عزا نیست. مشکی خیلی رایج است توی پوشش و حتی بچه های خیلی کوچک هم ممکن است لباسشان سیاه باشد.

7- من شخصا نشنیده ام که محدودیتی برای کار کردن زنان با حجاب وجود داشته باشد. یک خانمی را می شناسم که حجاب خیلی سفت و سختی دارد و توی دانشگاه کار تحقیقاتی انجام می دهد. اما هیچوقت ندیده ام که کارمند یک اداره دولتی محجبه باشد. البته خیلی کارمند هستند که اسمشان عربی است؛ مریم و لیلا و …؛ اما هیچ کدام از آنهایی که من می شناسم روسری ندارند. البته توی فروشگاه های اورینتال کارمند محجبه زیاد است. این نشان می دهد که حجاب موقع کار ممنوعیتی ندارد. اما اینکه یک شرکت یا اداره تمایل دارد که یک خانم محجبه را استخدام کند… چیزی است که زیاد از آن مطمئن نیستم.

پی نوشت: این پست را هم بخوانید.

منتشرشده در تجربه های من | ۱ دیدگاه

بخارا

رفتم توی فیس بوک دیدم یک نفر عکسی گذاشته از شب هتل لب حوض بخارا. دلم رفت. رفتم سراغ عکس هایم. چند تایش را انتخاب کردم که بگذارم اینجا شاید همانقدر که حال مرا خوب کرد حال کس دیگری را هم خوب کند.

نمای عمومی شهر

حوض مرکزی محله لب حوض

اصول (رقص سنتی همراه با شوی لباس)

هتل لب حوض

هتل لب حوض

مجسمه ملانصرالدین

مسجد چارمنار

پی نوشت: این چهارصدمین پست وبلاگم بود.

منتشرشده در عکس | دیدگاه‌ها برای بخارا بسته هستند

چهل تکه

اینقدر خوشم می آید از آدمهایی که سرتاپایشان یک جنس است. همان چیزی که توی سرشان است را به زبان می آورند و خودشان را هیچوقت سانسور نمی کنند. یعنی نه اینکه از قضاوت دیگران نترسند؛ دنیای اطرافشان جوری است که همه آدم هایش از یک جنس هستند؛ از همان جنس خودشان. مثلا اینهایی که وقتی محرم می شوند هم خودشان و هم همه دوستانشان عکس فیس بوکشان را عوض می کنند. یا وقتی عید غدیر می شود همه اشان به هم تبریک می گویند. یا برعکسش. کسانی که اگر راجع به درست کردن فلان کوکتل مشروب هم بنویسند همه دوستانشان در این زمینه ایده ای دارند که به اشتراک بگذارند. جمع هایی که هیچ کس تویش وصله ناجور نیست را خیلی دوست دارم. نه اینکه دلم بخواهد آن شکلی باشم. اما به آرامششان غبطه می خورم.
خودم توی دایره ای هستم که یکی می خواهد نیرو جمع کند بروند عرب های وهابی را بکشد؛ یکی روز عید غدیر را تسلیت می گوید. یکی عکس نذری ده روز اول محرمشان را می گذارد و یکی عکس شله زرد خوردنش را با ودکا. یکی از روابط آزادش می نویسد و یکی از گفتن اسم کوچک شوهرش شرم دارد. یکی همیشه منتفد همه چیز است و یکی همیشه موافق همه چیز. یکی مهندس ارشد یکی از بزرگترین شرکت های دنیاست و یکی نهایت آرزویش این است که مانکن باشد. من… حتما با هر کدام از اینها یک وجه مشترکی داشته ام که دوستم شده اند؛ … که دوست شده ایم. از این مطمئنم که آنهایی که من را می شناسند می دانند که من در موردشان هیچ قضاوتی نمی کنم؛ می دانند که به عقایدشان احترام  می گذارم؛ می دانند که لازم نیست جلوی من خودشان را سانسور کنند. اما نمی دانم که چرا خودم اینقدر از قضاوت دیگران می ترسم؛ چرا نمی توانم آزادانه آن چیزی را که توی فکرم هست بگویم؛ چرا اینقدر خودم را سانسور می کنم. من این روزها فهمیده ام که خیلی محافظه کار شده ام. خیلی. حالم دارد به هم می خورد از این تصویری که دارم توی آینه این نوشته از خودم می بینم.

پی نوشت: من فکر می کردم که آنچه توی این وبلاگ می نویسم چهارمین لایه زندگی ام است از لحاظ اهمیت. می خواستم اصلا اسمش را عوش کنم بگذارم لایه چهارم. اما حالا می بینم که توی بعضی از نوشته هایم حتی دهمین لایه از دغدغه هایم را هم ننوشته ام. 

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, هیچ, وبلاگ | ۱ دیدگاه

پ و ل

این روزها ازهر زاویه ای که وارد می شوم به «دعا کردن»، می رسم به پول. نه اینکه مثلا کاری باشد که بخواهم انجام دهم یا چیزی باشد که بخواهم بخرم ولی پولش را نداشته باشم؛ نه. اما احساس می کنم که دنیا طوری شده که تنها چیزی که تعداد گزینه هایت را در همه انتخاب هایت بیشتر می کند پول است؛ اینکه کجا باشی، چه کار کنی و چگونه برای رسیدن به آرزوهایت برنامه ریزی کنی. بعد انگار خودم از این فکرم خجالت بکشم به این فکر می کنم که اگر به جای گل، سوار بی ام و بودم چه تغییراتی در الانِ زندگیم بود. بعد خوشحال می شوم که آن زمان ها اینقدر پول دار نبودم؛ زمانی که اگر بیشتر داشتم عقلم به بیشتر از اینکه ماشینم را بهتر کنم نمی رسید. حالا اما یک عالمه ایده هست توی ذهنم که فقط لَنگِ پول است. آن هم برای اینکه مثلا ماهی یک هفته بیایم تهران و به عملی شدن ایده ام نظارت کنم. همین. نه اینکه خود ایده پول بخواهد.
مغزم بیشتر از همیشه کار می کند. بیشتر از همیشه فکر های تازه دارم. اما تا با کسی در میانشان می گذارم که برای تحققش کمکم کند می گوید نمی شود. خودم اگر بودم می شد. مطمئنم که می شد. اما من اینجایم و … همه کسانی که آنقدر شجاعت داشتند که قدم در راه های ناشناخته بگذارند یا دورند و یا آنقدر غرق زندگی که نمی توانند به غیر از یک قران دوزار به چیز دیگری فکر کنند. به عقل من پول که باشد می شود همه را دوباره جمع کرد. به عقل وزارت علوم هم … باید پول نباشد تا همه مجبور شوند برگردند.
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها | 2 دیدگاه

؟

1- به خاطر موضع فرانسه در مذاکرات پنج به اضافه یک، تفریح ملت این شده که بروند توی صفحه فیس بوک لوران فابیوس و به فارسی بد و بیراه بنویسند. می گویند این موضع گیری به خاطر جلب نظر عرب هاست.

2- تلویزیون دارد یک برنامه نشان می دهد در باره هتل  لو بریستول پاریس که نمی دانم چند ستاره است. یک اتاق معمولی اش شبی 2900 یوروست و یک سوئیتش شبی 6500 یورو. یکی از مهمان های هتل که وی آی پی هم هست پادشاه است. نمی گویند پادشاه کجا. ولی هوش زیادی نمی خواهد فهمیدنش. شام یک شب ملک و خدم و حشم می شود هفده هزار یورو. فقط خانواده های سلطنتی ممالک شیخ نشین می توانند از بوتیک های لوکس شانزه لیزه خرید کنند.

3- …

4- چقدر کلم بروکسل بر خلاف ظاهر بانمکش بدمزه است.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, یادداشت های روزانه | ۱ دیدگاه

من و دنیا

توضیح: اینها را به عنوان یک آرزو بخوانید؛ آرزوهای تحت تاثیر این حرفها.

می خندم و می خندانم تا دنیا به مکان شادتری تبدیل شود.
خودم را می آرایم تا دنیا زیباتر باشد.
درخت می کارم تا دنیا سبزتر شود.
برای کودکم وقت می گذارم تا دنیا آینده بهتری داشته باشد.
به دیگران محبت می کنم تا دنیا از مهربانی سرشار شود.
به نیازمندان کمک می کنم تا دنیا به جای بهتری برای زندگی مبدل شود.
خانه ام را تمیز می کنم تا دنیا تمیزتر شود.
درس می خوانم تا جهل و بی سوادی ریشه کن شود.
دعا می کنم تا دنیا از معنویت پر شود.
خودم را رشد می دهم تا دنیا رشد کند.
به مَردم نیرو می دهم تا دنیا قدرتمندتر باشد.
کار می کنم تا دنیا آباد شود.
خودم را از کینه و حسد و خشم خالی می کنم تا دنیا از احساسات منفی خالی شود.

تغییرات بزرگ با قدمهای کوچک شروع می شوند. من سهم خودم را ادا می کنم. باشد که پذیرفته شود.

منتشرشده در آرزوها | ۱ دیدگاه

به کُل ببخش نه به جزء

گفتم حالم خیلی بد است؛ گفتم احساس پوچی می کنم؛ گفتم جای درستی نیستم.گفت نقش خودت را پیدا کن؛ گفت به کُل ببخش نه به جزء؛ گفت خودت را سبک کن تا جریان آب تو را از میان برگها و چوب ها و آشغال ها بیرون بکشد.

گفت به کُل بخشیدن یعنی برای کل نظام هستی کار کردن؛ برای پرنده های مختلف دانه پاشیدن؛ جاهای مختلف درخت کاشتن؛ به آدمهای مختلف خوبی کردن. گفت … خودت را بسط بده؛ خودت را توی تمام هستی تکرار کن.

منتشرشده در حال خوب, هستن | دیدگاه‌ها برای به کُل ببخش نه به جزء بسته هستند

نصیحت های خاله خرسه یا وقتی مامان از هر فرصتی برای دادن پند اخلاقی استفاده می کند

رها: بابا بیا بریم استخر سرحال بشیم.
من: رها جون تنها چیزی که آدم رو سرحال می کنه خوابه!پی نوشت: اگر از سابقه داستانهای من با خواب رها مطلع نیستید این پست را بخوانید.

منتشرشده در رها, مادرانه ها | ۱ دیدگاه

دست سازها

به نظر من تنها دو حس است که آدم را زنده نگه می دارد: حس مفید بودن و حس خلاق بودن. اینکه بودنت به درد آدمهای دیگر می خورد و اینکه می توانی یک چیز تازه به وجود بیاوری که اگر تو نبودی وجود نداشت.
مفید بودن درجه های متفاوتی دارد. زنی که شوهرش صبح ها در کمد را باز می کند و لباس های تمیز و اتوکشیده برمی دارد یک جوری مفید است و پزشکی که بیماری را از مرگ نجات می دهد یک جور دیگر.
خلاق بودن هم درجه دارد. کسی که مدام دکوراسیون خانه اش را تغییر می دهد یا غذاهای جدید درست می کند می خواهد خلاقیتش را به کار گیرد. کسی که می رود خیاطی و گلدوزی و بافتنی یاد می گیرد هم؛ و همینطور مدیری که روش تازه ای برای اداره محل کارش پیدا می کند یا ریاضی دانی که یک مساله را با روش جدیدی حل می کند…با این حساب فکرش را بکنید که یک کاری هم خلاقانه باشد و هم مفید. هم مفید برای دیگران و هم مفید برای جیب خودم آدم. چه می شود؟؟؟ این روزها توی فیس بوک خیلی ها را می بنیم که صفحه ساخته اند و لباس ها، زیورآلات و بقیه کارهای هنری اشان را گذاشته اند به معرض نمایش و فروش. بزرگترین لذت این روزهایم شده زیر و رو کردن این جور صفحه ها. بعضی هایشان آنقدر خوبند که آرزو می کنم ای کاش من هم می توانستم حداقل یک چیزی را که خودم طراحی کرده و ساخته ام را به تن کنم.

منتشرشده در آرزوها | دیدگاه‌ها برای دست سازها بسته هستند

پیرمردِ شهرِ جادو

«طلسم وجود دارد؟» این را من با صدای بلند از همسر پرسیدم. خندید و گفت «دوباره سریال دیده ای؟» به شوخی اش اعتراض کردم. گفتم که سوالم جدی است. دیگر ذهنم نمی توانست به این سوال که «چرا ما اینقدر با هم دعوا می کنیم» یک جواب عقلانی بدهد. درست وقتی که فکر می کردیم همه چیز مرتب است و داریم با صلح و صفا زندگی می کنیم زلزله ای شدید پایه های زندگیمان را می لرزاند. تمام روزهای مهم سال با هم قهر بودیم؛ روز تولد من، سالگرد ازدواجمان و همه روزهایی که برای من ویژه بودند. بار آخر روز نیمه شعبان بود. من تمام روز خودم را سرگرم کردم از ترس اینکه مبادا اتقاقی بیفتد و دوباره دعوا شود. تا غروب همه چیز به خیر گذشت اما بعد، با یک تلفن، انبار باروت منفجر شد. وقتی هر دویمان آرامتر شدیم گفتم که فکر می کنم یکی ما را طلسم کرده؛ همسر بعد از چند دقیقه سکوت، خیلی غیر منتظره گفت که توی کرمانشاه کسی را می شناسد که می تواند این موضوع را بفهد. باورم نمی شد که حرفم را جدی بگیرد و مسخره ام نکند؛ اما… او شوخی نمی کرد.
کرمانشاه را قبل از اینکه برای اولین بار ببینم با کاک و نان برنجی و روغن حیوانی می شناختم. پدرم برای کار، هر دو سه هفته یکبار می رفت آنجا و هر بار هم چند جعبه شیرینی و چند حلب روغن می آورد؛ یعنی به او می دادند بیاورد. با وجود اینکه می دانست که ما دوست نداریم و هر بار باید با هزار ترفند سر به نیستشان کنیم.
وقتی با یک نیمه کرمانشاهی ازدواج کردم سعی کردم شهر را بیشتر بشناسم. توی سفر سه روزه ای که اولین نوروز بعد از ازدواجمان به کرمانشاه داشتیم به نظرم آمد که بافت شهر یک چیزی است بین بافت اصفهان و شیراز و مشهد؛ کوچکتر البته. ولی چیزهایی داشت که آن را برایم به شهرهایی که بیشتر می شناختم و دوستشان داشتم پیوند می داد. دلم می خواست ردپای بیستون و طاق بستان قدیم را در زندگی امروز مردم پیدا کنم اما به جز باغها و تخت ها و رستوران ها چیزی پیدا نکردم… و البته طعم استثنایی «دنده کباب شاهمراد» که هیچ جای دیگر تجربه نکرده بودم.
سه چهار روز قبل از اینکه از تهران راه بیفتیم به سمت کرمانشاه، از همسر خواستم که به مادربزرگش تلفن کند تا برای دیدن دعا نویس برایمان «وقت ملاقات» بگیرد. گفت «لازم نیست از قبل زنگ بزنی». گفتم نکند «توی این سالها مرده باشد؟». گفت «اینقدر تعدادشان زیاد است که یک نفر بمیرد دو نفر جایش را می گیرند». همان شب خواب دیدم که توی کرمانشاهم. دیدم که از توی هر کوچه یک زن قد بلند قوی هیکل با موهای فردار سیاه و چشمان درشت سرمه کشیده به سمت من می آید و می خواهد از روی خطوط کف دستم سرنوشتم را برایم بگوید.
اوایل مسیر به سوالاتی که دوست داشتم جوابشان را بدانم فکر می کردم و به اینکه اگر جواب سوالاتم را بدانم چه تغییراتی در زندگیم ایجاد می شود. من آنقدرها اعتقاد نداشتم به دعا و جادو. یعنی یک کمی داشتم که به این نتیجه رسیده بودم وضع الان زندگیم نتیجه طلسم است؛ اما نه آنقدر که مثل آقا محسن، سرایدار ساختمانمان، بچه سه روزه ام را بردارم ببرم کرمانشاه پیش دعانویس تا کمتر گریه کند یا مثل عمه ام که فقط اتقاقات بد زندگیش را می بیند به این دلیل که وقتی خانه اشان را فروخته، خریدار توی خانه یک دعا پیدا کرده که قرار بوده برایشان شر بیاورد. یاد یکی از فامیل هایمان افتادم که رفته بود پیش دعانویس برای مریضی شوهرش. دعا نویس گفته بود که علتش این است که اسم آن دو به هم نمی خورد و باید یکی شان اسمش را عوض کند. دختر اسمش را بعد از سی سال زندگی با اسم «فایزه» گذاشته بود «سارا». اگر به من هم می گفت باید اسمت را عوض کنی چه؟ اگر می گفت ازدواجتان اشتباه بوده چه؟ اگر می گفت که به زودی از هم جدا می شوید… خودم را از این فکر ها بیرون کشیدم قبل از آنکه دیوانه ام کنند و در عمق جاده غرق شدم.
هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم کرمانشاه. رفتیم خانه مادربزرگ همسر. شام خوردیم و گپ زدیم و چند دقیقه بعد از نیمه شب به رختخواب رفتیم. همسر چیزی در باره دعانویس نگفت. من هم چیزی نپرسیدم.
روز بعد او رفت که به کارهای اداری اش رسیدگی کند. ما هم رفتیم پارک کوهستانی نزدیک طاق بستان. دخترم داشت توی آبنمای پلکانی بازی می کرد که همسر تلفن زد. گفت که با زن عمویش حرف زده و باید عجله کنیم تا قبل از ظهر برسیم به خانه دعانویس. حرکت کردیم به سمت خانه. در مسیر تصمیم گرفتم که اول ماجرای عمه ام را مطرح کنم و بعد اگر شرایط مساعد بود سوال خودم را بپرسم.
همسر جلوی در منتظر بود. بچه را بردند داخل خانه. من و همسر و زن عمو سوار ماشین شدیم که برویم. خواهر همسر هم به ما ملحق شد. دوست داشت سر از کار «سیّد» در بیاورد. توی راه از زن عمو پرسیدم که دعانویس چه مشکلاتی را می تواند حل کند. گفت مردم برای همه مشکلاتشان پیش او می آیند؛ بختی که باز نمی شود، بچه ای که زیاد گریه می کند، خانه ای که دزد زده و بیماری لاعلاج. گفت برای ازدواج، تغییر شغل و یا حتی اجازه دادن خانه هم با او مشورت می کنند. پرسیدم «چگونه می فهمد که مثلا یک زوج برای هم مناسبند؟». گفت «سرکتاب باز می کند؛ با قرآن». گفتم «یعنی فال می گیرد؟». گفت «فال می گیرد».
رسیدیم. درِ حیاطِ خانه باز بود. تعداد زیادی کفش جلویِ در رها شده بود؛ رفتیم داخل. ابتدای راهروی باریک، یک جاکفشی فلزی گذاشته بودند که پر از کفش بود. کنارش یک در بود که به اتاقی باز می شد که با شیشه از پیاده رو جدا می شد. به نظرم آمد که قبلا مغازه بوده؛ گوشه پنجره، توی پیاده رو یک کولر نصب شده بود که اتاق را خُنک می کرد. تا کنارِ در آدم نشسته بود روی زمین. من وارد اتاق شدم. بقیه همان بیرون ماندند. فقط صدای کولر می آمد. به جز دو نفر مرد، بقیه، زنهای چادر مشکی بودند. من با مانتوی فیروزه ای و روسری نارنجی بین آنها وصله ناجور بودم. همان اول «سیّد» فهمید که یک غریبه آمده است داخل. تمرکز کردم که بشنوم کسانی که جلوی میز سیّد نشسته اند دارند به او چه می گویند. خیلی آرام صحبت می کردند. چادرهایشان را هم کشیده بودند جلوی صورتشان. کلمات پراکنده ای می شنیدم اما چون لهجه داشتند درست نمی فهمیدم جریان چیست. بعد از چند دقیقه زن عمو هم آمد داخل؛ بعد هم همسر و خواهرش. هر کس که بیرون می رفت من خودم را می کشیدم نزدیک تر. فقط یک ردیف با «سیّد» فاصله داشتم. می توانستم به راحتی کاغذهای روی میزش را ببینم؛ حتی لای کتاب هایش را. داشت یک دعا می نوشت. کاربن هم گذاشته بود لای کاغذش تا همزمان چند کپی درست کند. لای انگشتانش آبی شده بود. خطش خوانا نبود. نمی توانستم تشخیص دهم چه می نویسد. نصفه عمودی یک ورقِ دفترِ معمولی را پر کرده بود. به چند خط آخر که رسید، کاربن را از لابلای کاغذها بیرون کشید. دو نیمه کاغذ را از هم جدا کرد. بعد چند خط دیگر هم زیر آنچه قبلا نوشته بود اضافه کرد. کاغذ را به اندازه یک مربع دو در دو تا زد؛ جوری که شبیه یک پاکت شد. داد دستِ زنی که جلوی میزش نشسته بود. گفت این را بگذار توی یک کیسه پلاستیک؛ بعد کیسه را بگذار توی آب و از آب بخور. زن یک جمله دیگر هم در گوش سیّد گفت. من نشنیدم. سیّد یک کاغذ دیگر از قفسه ای که کنار دستش بود برداشت. رویش چیزی نوشت؛ به همان شکل قبلی تا کرد و داد دست زن. گفت این را توی اسپند بینداز و بسوزان. زن اسکناس مچاله ای گذاشت روی میز، تشکر کرد و رفت. سیّد بدون اینکه به پول نگاه کند آن را برداشت و گذاشت توی جیب کتش. هنوز صورت سیّد را ندیده بودم. سرش را نمی آورد بالا. به کسی نگاه نمی کرد. صدای اذانِ ظهر ولوله ای انداخت میان جمعیت. سیّد گفت نگران نباشید؛ به کار همه تان رسیدگی می کنم. نفر بعدی که رفت جلو بلندتر صحبت می کرد. گفت که می خواهد خانه اش را اجاره بدهد اما مشتری برایش پیدا نمی شود. سیّد یکی از دو کتابش را باز کرد. نمی دیدم توی کتاب چه نوشته. توی صفحه های زوجش نوشته بود بسم الله. هر صفحه ای که می آمد جوری ورق می زد که فقط خودش بتواند نوشته را بخواند. به زن گفت جواب نمی دهد. زن پرسید «یعنی چه؟». سیّد گفت «یعنی با دعا نمی شود کاری کرد». زن یک اسکناس گذاشت روی میز و ناامید برخاست که برود. زن عمو که کنار در نشسته بود گفت «کرایه را پایین بیاور تا خانه ات اجاره برود». زن چند لحظه نگاهش روی او متوقف  شد؛ بدون اینکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت. یک زوج جوان رفتند جلو. نفهمیدم به سیّد چه گفتند. از همان دعاهایی که باید آبش را خورد و آنهایی که باید در اسپند سوزاند داد بهشان. پولشان را گذاشتند و رفتند. نوبت من شده بود. رفتم جلو. همسر و خواهرش هم کنارم نشستند. اولین کلمه را که گفتم توجه همه جلب شد به سمت من. گفتم «عمه ام خانه اش را فروخته؛ صاحبخانه جدید توی خانه یک دعا پیدا کرده. از آن روز اول شوهرش بی کار شد، بعد سرطان گرفت و مرد؛ حالا هم بخت دخترهایش بسته شده. فکر می کنند اثر همان دعاست؛ می شود چیزی برایشان بنویسید؟». پرسید «کجا زندگی می کنند؟». گفتم «اینجا نیستند». پرسید «کی می بینیشان؟». گفتم «نمی بینمشان؛ می دهم برایشان ببرند». گیج شده بودم که چرا این سوال ها را می پرسد. گفت «فردا اینجا هستی؟». گفتم «آره». گفت «فردا صبح بیا دعا را بگیر». گفتم «یک مشکل دیگر هم دارم؛ زیاد با شوهرم دعوایم می شود؛ فکر می کنم شاید کسی طلسممان کرده». اسم او را پرسید و اسم مرا. اسم هایمان را روی کاغذ نوشت و یک سری عدد متناظر با هر حرف گذاشت. بعد یک محاسباتی انجام داد و گفت «ستاره هایتان با هم جور است». قرآن را باز کرد. گفت «قرآن هم تایید می کند ازدواجتان را». پرسیدم «پس چرا دعوایمان می شود؟». سرش را گرفت بالا و اول به من و بعد به همسر نگاه کرد. خیلی شبیه بود به پدربزرگ مادرم. گفت «شما خیلی با هم خوبید؛ یک بچه خوب هم که دارید؛ تو خیلی دل نازکی؛ شوهرت هم خیلی شوخ است. او شوخی می کند و تو به دل می گیری». گفت «او تو را خیلی دوست دارد؛ همه جا می خواهد تو را بالا ببرد؛ تو اما شوخی هایش را جدی می گیری». همسر انگار که حرف دل خودش را شنیده باشد به من نگاه معناداری کرد. زن عمو گفت «اینها از راه خیلی دور آمده اند؛ دعایشان کنید». سیّد به همسر رو کرد و گفت «تو به دعا اعتقاد نداری و گرنه برایتان چیزی می نوشتم». همسر لبخند زد. من اما اعتقاد داشتم. بغضم گرفته بود. اشک توی چشمانم جمع شده بود. دلم می خواست بروم توی بغل سیّد. نمی شد. اسکناسم را گذاشتم روی میز و گفتم «التماس دعا» و بیرون آمدم. بقیه هم پشت سرم آمدند. در سکوت سوار ماشین شدیم و در سکوت رفتیم خانه. من اما سبک شده بودم؛ خیلی سبک.
آن شب رفتیم اطراف طاق بستان قدم زدیم و بعد دنده کباب خوردیم. فردا صبح اش کرمانشاه را ترک کردیم. اما دیگر کرمانشاه برای من نه شهر شیرین و فرهاد است؛ نه شهر کاک و نان برنجی و روغن حیوانی و نه شهر سبزی های کوهی و دنده کباب؛ دیگر برایم نه شبیه شیراز است و نه شبیه اصفهان و نه شبیه مشهد. برایم شبیه هیچ جای دیگری هم نیست. وقتی به کرمانشاه فکر می کنم شهری را می بینم که از هر کوچه پس کوچه اش پیرمردی بیرون می آید؛ پیرمردی که با صدای پدر بزرگم می گوید «اینقدر دل نازک نباش دختر!»؛ حرفی که مدت هاست شاید فقط توی خواب بتوانم از زبانش بشنوم.

پی نوشت: این داستان یک واقعیت تحریف شده است. یعنی خیلی واقعی نیست؛ خیلی هم تخیلی نیست. زیاد جدی نگیرید.
 
 
منتشرشده در سفرنامه, شبه داستان | 3 دیدگاه