با خودت مهربان باش…

1- از روزی که گفت «با خودت مهربان باش»، دارم مدام این جمله را در ذهنم زیر و رو می کنم. تازه فهمیده ام که چقدر نسبت به خودم نامهربان بوده ام؛ حتی گاهی بی انصاف و گاهی سخت گیر و گاهی… اولش اصلا نمی دانستم که اینکه با خودم مهربان باشم یعنی چه کار کنم. بعد از سه چهار روز یک کمی فهمیده ام. با خودم مهربان باشم یعنی وقتی با خودم حرف می زنم از کلمات محبت آمیز استفاده کنم؛ وقتی کاری را تمام می کنم به خودم خسته نباشید بگویم؛ به نیازهای جسمی و روحی و عاطفی ام توجه کنم؛ به اندازه کافی استراحت کنم؛ اگر اشتباهی مرتکب شدم خودم را ببخشم؛ وقتی خسته ام از خودم کار بیشتری نخواهم؛ برای رسیدن به آرزوهایم دعا کنم؛ با مناسبت و بی مناسبت برای خودم هدیه بخرم؛ خودم را به ناهار در یک رستوران خوب دعوت کنم؛ برای شنیدن حرفهای خودم وقت بگذارم و اگر احساس کردم دوست دارم کمی تنها باشم به خودم فرصت تنها بودن بدهم…
2- گفت می خواهم مثل آدمهای خوشبخت بخوابم و مثل آدمهای خوشبخت از خواب بیدار شوم؛ می خواهم مثل آدمهای خوشبخت زندگی کنم. گفت خوشبختی در یک رابطه تعریف می شود. در تغذیه شدن با یک ارتباط خوب؛ خدا یا یک دوست یا یک عشق. اما من فکر می کنم خوشبختی در رابطه تو با خودت تعریف می شود. اگر با خودت خوب رفتار کنی می توانی مثل آدمهای خوشبخت زندگی کنی. خوشبخت بودن را هم مثل مهربانی و مثل دوست داشتن باید یاد گرفت.
2- اینکه آدم با خودش مهربان باشد خیلی سخت تر است از اینکه با دیگران مهربان باشد. نمی دانم چرا. با اینکه می دانم آدم تا خودش را دوست نداشته باشد نمی تواند کس دیگری را دوست داشته باشد، اما نمی دانم چرا آدم می تواند با همه دنیا مهربان باشد به جز خودش. آدم می تواند خشمش را از همه دنیا بریزد توی خودش و به همه دنیا لبخند بزند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و از هیچ چیز ناراحت نشده؛ اما نمی داند که همین خشم بعدتر تبدیل می شود به یک بمب که اگر بترکد به همه آسیب می رساند. به همه کسانی که به خاطر ناراحت نشدنشان احساساتش را سرکوب کرده…
3- یکی دو سال بعد از ازدواج، همسر از من خواست که خواسته هایم را از او و رابطه امان روی کاغذ بنویسم. با اینکه به ظاهر کار ساده ای بود و حتی آن کاغذ همیشه پیش من ماند و همسر فقط یک بار آن را خواند، اما از آن روز درصد خیلی بالایی از توقعاتم برآورده شده. باید یک چیزی شبیه آن «منشور زن و شوهری» را برای خودم در رابطه با خودم بنویسم. اسمش می شود… منشور مهربانی؟؟؟پی نوشت: دفتری که تویش این منشور زن و شوهری را نوشته ام توی لابراتوار است. اگر بعد از این مرخصی استعلاجی طولانی رفتم دانشکده، حتما آن را هم در یک پست می گذارم.

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, تصمیم ها و برنامه ها | دیدگاه‌ها برای با خودت مهربان باش… بسته هستند

آخِی… گناه داره طفلکی…

این را فهمیده ام که قویترین حسی که در دنیا وجود دارد دلسوزی است. دلسوزی می تواند  خشم آدم را در یک لحظه فرو بنشاند و یا نفرتش را در یک لحظه از بین ببرد؛ می تواند باعث شود که خطایی که خیلی هم کوچک نبوده نادیده گرفته شود؛ می تواند کاری کند که آدم از حقش بگذرد؛ می تواند جایی که آدم باید فریاد بکشد ساکتش کند؛ می تواند کسی را که زیاد هم شایسته نیست عزیز کند؛ می تواند باعث شود که یک زن با مردی که آنقدرها هم دوستش ندارد ازدواج کند یا با کسی که دیگر عاشقش نیست بماند یا حتی از او صاحب فرزند شود؛ می تواند آدم را وادار کند تا جنسی را که لازم ندارد بخرد، با کسی که در شانش نیست معاشرت کند، برای پستی که به نظرش خیلی هم بی مزه بوده لایک بزند یا توی وبلاگی که حتی رویش نمی شود بگوید آن را می خواند کامنت بگذارد. دلسوزی روابط آدم را با همه عوض می کند؛ قواعد همه بازی ها را تغییر می دهد؛ عقل آدم را جوری زایل می کند که حتی خودش هم دلیل کارهایش را نمی فهمد؛ او را از عکس العمل هایش متعجب می کند. دلسوزی هر چیزی را ممکن می کند. برای همین هم شاید می گویند که دلت که سوخت دعا کن. شاید دل خدا هم برای کسی که دلش سوخته می سوزد.
منتشرشده در فیلسوفانه | دیدگاه‌ها برای آخِی… گناه داره طفلکی… بسته هستند

کم کردن زندگی؛ زیاد کردن زندگی

آدم هر کاری هم که بکند نمی تواند تمام واقعیت های زندگیش را بنویسد. برای اینکه اصلا از خیلی هایش خبر ندارد. خیلی از مسائل را اصلا ندیده و میزان واقعی اهمیت خیلی ها را هم اصلا نفهمیده. مساله، جایی که به آدم های دیگر می رسد، خیلی پیچیده تر است؛ چون هیچوقت نمی توانی بفهمی که توی ذهنشان چه گذشته است. برای همین هم امکان ندارد که آدم بتواند همه زندگیش را بنویسد. آن چیزی که یک وبلاگ نویس می نویسد پیرایش شده یک اتفاق است؛ یک برش بدون مقدمه و موخره که در نبود آنها قابل قضاوت نیست. چیزهایی که کم شده باید کم می شد تا حرف اصلی وبلاگ نویس مشخص شود؛ تا بتواند پیامش را منتقل کند. اتفاقات قبل و بعد از آن برش کمکی به فهم آنچه وبلاگ نویس می خواهد بگوید نمی کند.
آن چیزی که یک نویسنده می نویسد گسترده یک اتفاق از زندگی شخصی خود او یا اطرافیانش است. یک چیزی در یک لحظه ای اتفاق افتاده و بعد نویسنده با هنرمندی و به کمک تخیلش و قدرت بازیش با کلمات آن را شاخ و برگ داده و تبدیل کرده به یک داستان. آن اتفاق اصلی شاید در داستانِ نهایی بشود یک بخش کم اهمیت که چون خیلی دپرسونالیزه شده اصلا به چشم نمی آید حتی. با اینکه نطفه اصلی داستان نمی تواند خارج از وجود نویسنده باشد باز هم نمی شود او را از داستان هایش قضاوت کرد چون نمی تواند همه قصه های زندگیش را بنویسد. می شود که نسبت به یک نویسنده از روی نوشته اش یک دیدگاه کلی پیدا کرد اما نمی شود که او را کاملا شناخت. هیچوقت نمی شود.
منتشرشده در وبلاگ | دیدگاه‌ها برای کم کردن زندگی؛ زیاد کردن زندگی بسته هستند

من محصول جامعه ام هستم

4- امروز صبح هنوز توی رختخواب بودم که همسر گفت چقدر بعضی از این ملت ما بی شعورند. گفتم دوباره چه شده. گفت رفته اند توی صفحه لیونل مسی و آن دخترکِ مجریِ مراسمِ قرعه کشیِ دیروز به فارسی بد و بیراه نوشته اند. گفتم حالا دیدی که بهتر است ببندند. چیزی نگفت.

3- رها را برده بودم سیرک. فکر کردم که بچه تا حالا باغ وحش نرفته و حیوانات را فقط توی کتاب یا تلویزیون دیده؛ بهتر است چند تایی را از نزدیک ببیند. ردیف جلو و عقب من پدرهایی بودند که بچه هایشان و احتمالا دوستان بچه هایشان را آورده بودند. همان اول که سر جایم مستقر شدم هر دویشان به بچه هایشان تاکید کردند که حواسشان به لیدی (که من باشم) باشد و مرا اذیت نکنند. پسر هفت هشت ساله مردِ ردیف جلویی کنار من نشسته بود. وقتی سالن تاریک می شد دستش را می گذاشت روی پای من. دفعه اول فکر کردم تصادفی است. اما وقتی چند بار تکرار شد فهمیدم که عمدی است. احساس خیلی بدی پیدا کرده بودم. عقلم می گفت که این بچه خیلی کوچک است برای این کارها. حتما چون مادرش نیامده احساس بدی دارد یا شاید از تاریکی می ترسد. اما کارش من را یاد تجربه های تلخ نوجوانیم انداخت. زمانی که چون از روزی دو ساعت وقت توی سرویس مدرسه تلف کردن خسته شده بودم از پدر و مادرم خواستم اجازه بدهند خودم با تاکسی از مدرسه برگردم. اینقدر اصرار کردم که مجبور شدند قبول کنند. اولین باری که مرد کناریِ توی تاکسی دستش را گذاشت روی پایم اصلا نمی فهمیدم دارد چه کار می کند. اینقدر خودم و کیفم را جابجا کردم و چسباندم به در که کلا 15 سانتیمتر جا گرفته بودم. هر چه من عقب تر می رفتم او جلوتر می آمد. نمی دانستم چه کار کنم. با ترس خیلی زیاد از اینکه بیفتد دنبالم پیاده شدم.  از ترس اینکه پدر و مادرم دیگر اجازه ندهند با تاکسی برگردم هیچوقت چیزی نگفتم.بعدها یاد گرفتم که از اول کیفم را بگذارم بین خودم و نفر کناری و هر وقت کسی توی تاکسی اذیتم کرد بلافاصله پیاده شوم. فهمیده بودم که احتمال اینکه اگر وسط مسیر پیاده شوم او هم پیاده شود همانقدر است که اگر آخر مسیر که خانه امان است پیاده شوم. اما همیشه از اینکه غریبه ای دستش به من بخورد احساس خیلی بدی پیدا می کردم. آن روز هم کار پسر بچه همان حس را برایم تداعی می کرد. اینقدر خودم را کشیدم کنار که فهمید ترس من از تماس فیزیکی با یک آدم غریبه خیلی خیلی بیشتر از ترس او از تاریکی است.

2- گفت که آقای… گفته باید وی چت را ببندند. گفت اینقدر شعور ندارند که بفهمند با بستن درست نمی شود. گفتم پس باید چه کار کنند. گفت فرهنگ سازی؛ بیایند توی تلویزیون برای مردم توضیح بدهند که چگونه باید با این ابزارهای ارتباطی جدید کار کرد. گفتم ما فرهنگش را پیدا نمی کنیم. گفتم که زنها دیگر نه توی میهمانی زنانه امنیت دارند، نه توی سالن ورزش و استخر و نه حتی توی روضه و عزاداری. هیچ تضمینی وجود ندارد برای اینکه عکس تو بعدا توی اینترنت پخش نشود. گفتم من دیگر خیلی مراقبم که توی میهمانی ها چه بپوشم که بعدا حتی اگر عکسم هم پخش شد نگرانی نداشته باشم. بعد هم برای تایید حرفم یک صفحه ای را نشانش دادم توی فیس بوک که عکسهای بدون حجاب بازیگران زن را گذاشته بود. مثلا یکیشان توی خانه با بچه اش عکس گرفته بود و  حالا عکس داشت دست به دست می گشت. همین اتفاق برای خود ما توی عروسی امان افتاده بود. همه کسانی که همیشه جلویشان روسری یا چادر پوشیده بودم عکسم را توی لباس عروس دیده بودند. این را نگفتم البته. گفت ولی باز هم این راهش نیست. فیس بوک را بستند این هم نتیجه اش. گفتم به نظر من فرهنگ سازی زمانی است که بروند توی مدرسه ها برای همه بچه ها کلاس بگذارند و بهشان آموزش بدهند که چگونه حریم خصوصی و امنیتشان را توی فضای اینترنت حفظ کنند. تا آن موقع هم بهتر است بسته باشد. پوزخند زد.

1- پرسید: «زنها چه چیزی از شوهرشان را حاضرنیستند با بقیه شریک شوند؟» خیلی بی مقدمه. گفتم به نظر من ذهن شوهرشان را. گفتم برای من  رابطه تو با بقیه زنها تا جایی که بدانم ذهنت را درگیر نمی کند اشکالی ندارد. بعد هم اضافه کردم که این نظر من است و نمی دانم بقیه زنها چگونه فکر می کنند. گفت وقتی تو که سنتی ترین زنی هستی که می شناسم اینگونه فکر می کنی حتما بقیه خیلی راحت تر می گیرند. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم.

منتشرشده در بودن | دیدگاه‌ها برای من محصول جامعه ام هستم بسته هستند

آدمها و شهرها

یک سایتی هست به اسم موتیگو که یک کدی دارد می ریزی روی بلاگر و آمار وبلاگت را برایت می گیرد. گرافیکش به  نظر من خیلی جذاب است. یک نقشه دارد که رویش نقاطی که از آن کسی آمده و وبلاگت را دیده روشن می شود. چشمک می زند به تو. برای من یادآور آن قسمت از شازده کوچولوست که به روباه می گوید به ستاره ها که نگاه کنی توی همه اشان یک دوست موطلایی داری که دارد با صدای بلند می خندد. اینکه این همه ایرانی هست جاهای مختلف دنیا که بالاخره هر جا یک نقطه نورانی چشمک زن درست شده، صرفنظر ازدلیلش، خیلی خوب است. احساس می کنی که دنیا برایت کوچک شده. احساس می کنی که همه جا آشناست. همه جای دنیا کسی هست که فارسی حرف بزند. من تا ده سال پیش فقط چند تا از دایی زاده های مامانم رامی شناختم که خارج از ایران زندگی می کردند. حالا اسم هر شهری برایم یادآور یک شخص است: بریزبن: سحر، سیدنی: خانواده علیزاده، ملبورن: مرضیه، اوکلند: انسیه و مریم، ونکوور: ندا و لیلا، مونترآل: هدا و مونا و لعیا، … تورنتو، کالگاری، دورتموند، برلین، درسدن، پاریس، لیل، مون پلیه، لیسبون، کپنهاگ، گوتبورگ، استکهلم، میلان، ونیز، بارسلون، لندن، شفیلد، گلاسگو، آیندهوون، گرونیگن، بروکسل، کوالالامپور، استامبول، دنور، نیویورک، واشنگتن، بوستون، سانتا باربارا، لوس آنجلس و خیلی جاهای دیگر که الان یادم نمی آید.
من توی همه این شهرها یک نفر را می شناسم. راستش خیلی خوشحالم از این موضوع. خیلی.
اسم هر شهری که بیاید توی لیست بازدید کننده های وبلاگم، برایم تداعی گر یک آدم است؛ آدمی که می شناسم؛ یک دوست. بعضی وقتها توی دلم تصور می کنم که آن کسی که از آن شهر آمده و وبلاگم را خواننده همان کسی است که من می شناسم. بعضی هایشان را مطمئنم که نیستند. بعضی هایشان را هم تخیل می کنم. آرزو می کنم که باشند. گناه نیست که؛ هست؟!

منتشرشده در وبلاگ | 4 دیدگاه

۱۸۰ درجه

دیروز همسر یک مصاحبه کاری اینترنتی داشت برای شغلی که توی ایران برایش درخواست داده بود؛ ساعت ۹ صبح. من به جایش استرس داشتم. وقتی دیدم حتی ساعت هم نگذاشته که زودتر بیدار شود و خودش را آماده کند فکر کردم که حتما استرس من بیخودی است. خوابیدم. وقتی بیدار شدم داشت با کسی که قرار بود سیستم ویدئو کنفرانس را برای آن طرف راه بیندازد حرف می زد. ادبیاتش عوض شده بود کاملا. کلماتی را به کار می برد که من مدتها بود استفاده نکرده بودم. کلماتی از جنس تعارف و «ادب». احساس کردم چقدر دایره لغاتی که استفاده می کنم محدودتر شده. برای تشکر فقط بلدم بگویم ممنون… مرسی… تعارف های دیگر هم که کلا یادم رفته. اما او داشت با اعتماد به نفس از کلماتی از جنس «زنده باشید» و «محبت می کنید» و «استدعا دارم» استفاده می کرد. یک کم دیگر اعتماد به نفسم کم شد. فکر کردم که من اگر جایش بودم حتما تمام شب قبل درست نتوانسته بودم بخوابم و الان هم کلی کاغذ دور و برم بود و برای هر سوالی که ممکن بود بپرسند یا حتی نپرسند جواب آماده کرده بود. اما همسر فقط سه خط نوشته بود. شاید ترجمه عنوان تزش به فارسی مثلا. در همین حد. چند دقیقه بعد مصاحبه شروع شد. من تبلت را دادم دست رها و خودم پشت در گوش ایستادم. می ترسیدم بروم تو و استرسم به همسر منتقل شود یا حواسش پرت شود. یک ربع که گذشت دلم را زدم به دریا و وارد اتاق شدم. رفتم پشت پنجره ایستادم که مثلا دارم بیرون را تماشا می کنم. آن طرفی ها سوال می کردند و همسر خیلی محکم جواب می داد. سوال هایشان عمومی بود؛ در باره سوابقش. بعد یکی اشان گفت که ما به جز پستی که درخواست داده ایم توی جاهای دیگر هم کمبود نیرو داریم. آن جایی که مشکل داشتند کارش سخت بود. سخت نه البته. کاری بود که زیاد خوشایند نیست؛ زیاد هلو برو تو گلو نیست؛ کسی برایش داوطلب نمی شود. از همسر پرسید: « شما حاضرید این کار را انجام دهید؟». من اگر بودم می گفتم آره. می گفتم من هر کاری که لازم باشد برای بهبود سیستم انجام می دهم. می گفتم من کلا آچار فرانسه ام؛ هر جا که لنگ باشید می توانید روی من حساب کنید. همسر اما گفت: «صادقانه بگویم؛ نه». مصاحبه ادامه پیدا کرد و جوابهای من گاهی تا ۱۸۰ درجه با او متفاوت می شد. فکر کردم که اگر من بودم با این جواب ها حتما قبول نمی شدم توی این مصاحبه. بعد کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چقدر خودم را دست کم می گیرم و کلا هیچ ارزشی برای خودم قائل نیستم. بعد هم اعتماد به نفسم افتاد پایین؛ یک جایی نزدیک کف پایم. مصاحبه تمام شد اما من تا عصر داشتم با خودم کلنجار می رفتم. آخرش به این نتیجه رسیدم که شاید تفاوت جواب های من و او به خاطر تفاوت های میان زن و مرد است. سعی کردم خودم را با این جواب قانع کنم. اما مطمئن نیستم که تنها دلیل همین باشد.
منتشرشده در یادداشت های روزانه | 4 دیدگاه

ده سال گذشته

ده سال پیش بود. یکی از پسرهای همدانشکده ای عاشق دوست من شد. دوست من عاشق کس دیگری بود؛ عاشق مردی که به خاطر دوستم نامزدی اش را با یکی از دخترهای فامیلشان به هم زده بود. من مامور شدم که بروم با همدانشکده ای صحبت کنم که از خر شیطان پایین بیاید و بی خیال شود. تمام یک روز بعد از ظهر با هم حرف زدیم. ظاهرا قانع شد. چند وقت بعد برای تولدم دو کتاب به من کادو داد. اولی معنویت در هنر کاندینسکی بود و دومی شیطان و دوشیزه پریم کوئیلو. اولی را هیچوقت نخواندم. از دومی هم به جز مضمون یک جمله ای در مقدمه اش* چیزی یادم نمی آید. اما جمله ای که خودش برایم اول یکی از کتاب ها نوشته بود را هنوز از حفظم. بعد از ده سال. نوشته بود:
«حقیقت گاهی در مکانهایی دور از انتظار یافت می شود.
در یک میخانه مرد مستی از آنچه به عنوان حقیقت می شناخت دفاع می کرد.
مرد مست دیگری در جواب گفت: باور داشتن پیش از حقیقت به وجود می آید.
مرد لیوان آبجویش را بالا گرفت و ادامه داد: من باور دارم که اگر این لیوان را بیندازم می شکند. برای دانستن حقیقت باید لیوان را رها کنم.
با وجود عدم رضایت میخانه چی حقیقت آشکار شد.»نامزدی دوستم با کسی که دوستش داشت دیری نپایید. عشقشان دوامی نداشت. مرد با نامزد قبلیش ازدواج کرد. دوستم با مردی دیگر و همدانشکده ای با یکی دیگر از دوستان من. همدانشکده ای و همسرش بچه دار شدند. مهاجرت کردند. حالا پسرشان پنج سال دارد. دوستم دارد به همان کشور مهاجرت می کند. به همان شهر. می خواهد آنجا از همسرش جدا شود. ده سال گذشته اما… بازی های زندگی تمامی ندارد.

*جمله این بود:
چه در هر انسان و چه در سراسر جامعه دگرگونی های ژرف در دوره های زمانی بسیار کوتاهی رخ می دهند. درست زمانی که انتظارش را نداریم زندگی پیش روی ما مبارزه ای می نهد تا شهامت و اراده امان را برای دگرگونی بیازماید… یک هفته فرصت زیادی است تا تصمیم بگیریم سرنوشت خود را بپذیریم یا نه.

منتشرشده در کهنه خاطرات | 4 دیدگاه

هفته شلوغی

بعضی هفته ها هستند که اینقدر شلوغند که آدم تویشان به اندازه سه چهار ماه کار انجام می دهد. برای من سالی یک بار اتفاق می افتد. پارسال این دوره شلوغی برایم هفته دوم دسامبر بود؛هر روز سه تا برنامه داشتم که هر کدام برای پر کردن یک هفته ام کافی بود. امسال پیشرفت داشته ام. هفته شلوغی ام افتاده یک کمی جلوتر. افتاده این هفته. فردا برای کنسرت سلین دیون بلیط داریم توی پاریس. از وقتی که برای اولین بار صدایش را شنیدم آرزو داشتم بروم کنسرتش. بالاخره دارم به آرزویم می رسم… سه شنبه هم پاریس می مانیم. اولین بار است که بعد از خریدن دوربین جدید می روم سفر و می خواهم عکاسی کنم؛ از تزئینات نوئل و از رها. چهارشنبه یک پرزنتیشن خیلی مهم دارم از کارم. جمعه قرار است متولد شوم و شنبه هم جشن تولد اولین دوست رهاست توی یک شهر دیگر که هنوز برای کادویش تصمیم نگرفته ام. ایده ای هم که داشتم برای یک کار «اگر بشود چه می شود» دیشب بالاخره توی ذهنم تکمیل شد. با وجود هیجان زیادم فرصت ندارم که فکرهایم را با کسی در میان بگذارم … تا این هفته بگذرد. می ترسم بعدش دیگر جزئیاتی که الان توی ذهنم است یادم نیاید. رها هم که این مدت ذکر «مامان بیا پیش من» برداشته. من نمی فهمم این «پیش من» کجاست که حتی اگر با فاصله نیم متری از هم نشسته باشیم هم باز پیش هم نیستیم. توی این همه شلوغی باید برای توافق نامه هسته ای هم خوشحالی کنیم؛ این از همه سخت تر است!
منتشرشده در یادداشت های روزانه | 2 دیدگاه

در ادامه پست «حجاب در فرانسه»

این پست حجاب در فرانسه به لطف لینک زن خواننده های زیادی داشته. جاهای مختلف نظر گذاشته اند. البته فکر کنم دیگر وظیفه من نیست که به کامنت ها جواب بدهم اما یکی را که توی گوگل پلاس دیدم برایم خیلی قابل توجه بود. نوشته بود که کار پیدا کردن برای یک زن محجبه توی پاریس خیلی سخت است. راست می گوید. من چون خودم هنوز به مرحله کار پیدا کردن نرسیده ام نمی توانم در این مورد نظر قابل اطمینانی بدهم. اطلاعات من فقط در باره دانشگاه ها و فضاهای عمومی است. اما در این موردِ به خصوص فکر می کنم که  کلا کار پیدا کردن در پاریس سخت است. رقابت شدید است و وقتی که مساله رقابت پیش می آید، همانطور که وقتی رقیبت مرد باشد باید یک سری امتیازات مضاعف داشته باشی تا در رقابت برنده شوی؛ انگار که زن بودن نمره منفی داشته باشد. وقتی حجاب داشته باشی هم وضعیتت همینطور است. مثال خوبی نیست اما شبیه این است که کسی که معلولیت جسمی دارد بخواهد برای یک کار درخواست بدهد. باید خیلی مستعد باشد و سابقه درخشانی داشته باشد تا صاحب کار قانع شود او را استخدام کند. برای زن محجبه در یک کشوری که اسلامی نیست وضعیت همین است. تو یک نمره منفی داری و آن متفاوت بودن است. مخصوصا توی کشوری مثل فرانسه که بیشتر مسلمانان اصلیتشان عرب است و زن های عرب ترجیح می دهند در خانه بمانند تا اینکه بروند سر کار. برای همین کسی که با حجاب می خواهد کار کند خیلی در اقلیت است. خیلی ها حاضر نیستند این تفاوت را نادیده بگیرند. همان طور که مثلا خیلی از ما ایرانی ها حاضر به چشم پوشی از تفاوت های نژادی نیستیم.من یک بار به خاطر زن بودن توی مصاحبه دکترا و یک بار هم به خاطر حجاب زمان درخواست کار در یک شرکت، نه در فرانسه که در ایران، در رقابت هایی که می توانستم برنده شوم نشدم. در رقابت هایی که حتی یکی دو پله هم از رقبایم بالاتر بودم. اما تفاوت اینقدر نبود که این چیزی که بعضی ها فکر می کنند ضعف است – و شاید در مواردی هم باشد – نادیده گرفته شود. ضربه خیلی بدی بود برایم. از آن روز تصمیم گرفتم که خودم را آنقدر قوی کنم که یک سر و گردن از همه رقبایم بالاتر باشم. اینقدر بالاتر که وقتی جایی می روم برای کار یا در یک رقابت تحصیلی شرکت می کنم لحظه ای در انتخابم تردید نکنند. تا حالا که این روش جواب داده برای من. بعد از آن زمان، هم توی یک دانشگاه خیلی بهتر پذیرش دکترا گرفتم و هم توی یک شرکت خیلی معتبرتر و با پست خیلی بالاتر مشغول به کار شدم. نمی گویم آسان بود. هم تلاش زیادی لازم داشت و هم وقت گذاشتم برایش. ولی موثر بود. فکر می کنم در حال حاضر تنها راه حل همین باشد. تا زمانی که اینقدر خانم های محجبه در پست های مختلف جا بیفتند که دیگر حجاب یک نمره منفی به حساب نیاید؛ تا زمانی که آدم ها تفاوت ها را راحت تر بپذیرند.

پی نوشت: این جمله آخرم دو جنبه دارد ها… از دو طرف بخوانیدش.

منتشرشده در تجربه های من | دیدگاه‌ها برای در ادامه پست «حجاب در فرانسه» بسته هستند

دفتر آینده

هفته آخرِ توی ایران، خانه دو تا زوج جوان میهمان بودیم. اولین بار بود که می رفتیم خانه اشان. رفتم «خانه جوان» برایشان کادو بخرم. بین همه آن چیزهای معرکه ای که آنجا بود یک دفتر با قطع مربعی توجهم را جلب کرد. روی جلدش عکس یکی از نقاشی های ماتیس بود؛ زمینه آبی و پرنده های سفید. خریدمش. فکر کردم از آن برای نوشتن داستان استفاده می کنم. یا برای نوت برداری برای پست های وبلاگ. اما بعد دیدم که من برای داستان یا وبلاگ هیچوقت دستی نمی نویسم. از همان اول تایپ می کنم. برای بادداشت برداری هم راحت ترم چیزی را که می خواهم به یادم بماند  توی موبایلم ذخیره کنم تا روی کاغذ دفتری که قطعا اگر مدتی توی کیف من بماند می شود دفتر نقاشی رها. فکر کردم هدیه بدهم به همسر. نگرفت. گفت دلش نمی آید تویش چیزی بنویسد. گفت بهتر است نگهش دارم برای خودم. گذاشتمش روی میز کنار تخت برای روز مبادا. روزی که امروز بود.

از پریروز که شروع کردم به تصمیم گیری برای آینده، مدام فکرهای مختلف می آید توی کله ام. فکر هایی که هیچ مرزی ندارند. ساعتی نیست که به یک ایده جدید نرسم. یاد حرف پدرم افتادم که وقتی بیست ساله بودم می گفت به این فکر کن که پنجاه سالت که شد می خواهی کجا باشی. آن موقع هیچ تصوری نداشتم از آینده ام. اما حالا ایده هایم تصویر خود پنجاه ساله ام را برایم روشن تر می کنند.
اول فکر کردم که توی گوگل داک یک فایل درست کنم و ایده هایم را آنجا نگه دارم. بعد یاد دفترم افتادم. برش داشتم. تقدیمش کردم به پنجاه سالگی ام. هر صفحه اش را اختصاص داده ام به یکی از سرفصل های مهمم. با وجود اینکه زمان زیادی از افتتاح دفترم نگذشته کلی از صفحه هایش را سیاه کرده ام. پارسال هم همین حال سرریز شدن را داشتم که این وبلاگ را درست کردم. خدا رحم کند!

منتشرشده در یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای دفتر آینده بسته هستند