2- گفت می خواهم مثل آدمهای خوشبخت بخوابم و مثل آدمهای خوشبخت از خواب بیدار شوم؛ می خواهم مثل آدمهای خوشبخت زندگی کنم. گفت خوشبختی در یک رابطه تعریف می شود. در تغذیه شدن با یک ارتباط خوب؛ خدا یا یک دوست یا یک عشق. اما من فکر می کنم خوشبختی در رابطه تو با خودت تعریف می شود. اگر با خودت خوب رفتار کنی می توانی مثل آدمهای خوشبخت زندگی کنی. خوشبخت بودن را هم مثل مهربانی و مثل دوست داشتن باید یاد گرفت.
2- اینکه آدم با خودش مهربان باشد خیلی سخت تر است از اینکه با دیگران مهربان باشد. نمی دانم چرا. با اینکه می دانم آدم تا خودش را دوست نداشته باشد نمی تواند کس دیگری را دوست داشته باشد، اما نمی دانم چرا آدم می تواند با همه دنیا مهربان باشد به جز خودش. آدم می تواند خشمش را از همه دنیا بریزد توی خودش و به همه دنیا لبخند بزند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و از هیچ چیز ناراحت نشده؛ اما نمی داند که همین خشم بعدتر تبدیل می شود به یک بمب که اگر بترکد به همه آسیب می رساند. به همه کسانی که به خاطر ناراحت نشدنشان احساساتش را سرکوب کرده…
3- یکی دو سال بعد از ازدواج، همسر از من خواست که خواسته هایم را از او و رابطه امان روی کاغذ بنویسم. با اینکه به ظاهر کار ساده ای بود و حتی آن کاغذ همیشه پیش من ماند و همسر فقط یک بار آن را خواند، اما از آن روز درصد خیلی بالایی از توقعاتم برآورده شده. باید یک چیزی شبیه آن «منشور زن و شوهری» را برای خودم در رابطه با خودم بنویسم. اسمش می شود… منشور مهربانی؟؟؟پی نوشت: دفتری که تویش این منشور زن و شوهری را نوشته ام توی لابراتوار است. اگر بعد از این مرخصی استعلاجی طولانی رفتم دانشکده، حتما آن را هم در یک پست می گذارم.