-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
سنا
دو ماه پیش شروع کردم به نوشتن یک داستان. در باره دختری هم سن و سال خودم که البته اولش اسم نداشت اما حالا اسمش سنا ست. اوایل تمام وقت آزادم را می نوشتم. حالا اما گذاشته ام که سنا از من جدا شود و پایان خودش را برای قصه اش پیدا کند. با اینکه دیگر داستان نویسی ام متوقف شده اما نمی توانم از روزمرگیهایم هم اینجا بنویسم؛ با وجود اینکه اتفاقات خیلی جالبی این روزها می افتند برایم. نمی توانم بفهمم که این اتفاقات دارد برای من می افتد یا برای سنا. یک جوری دنیای عینی و ذهنی ام قاطی شده که فهمیدن اینکه چه چیزی واقعا دارد اتفاق می افتد و چه چیزی را ذهن من دارد می سازد برایم خیلی سخت شده. امروز به زور خودم را نشانده ام پای وبلاگ و سنا را فرستاده ام دنبال زندگیش. اگر برود البته. بعضی وقتها فکر می کنم که چطور این نویسنده های بزرگ که داستان های تاثیرگذار نوشته اند دیوانه نشده اند.
منتشرشده در تجربه های من
دیدگاهها برای سنا بسته هستند
بودن یا نبودن… مساله این است.
منتشرشده در هیچ
دیدگاهها برای بودن یا نبودن… مساله این است. بسته هستند
قدرتِ باید
فردا قرار است یک کار خیلی مهم انجام دهم. اینکه موفق شوم یا نه به این بستگی دارد که چقدر با قدرت حرف بزنم. قدرت من در چیست؟ نمی دانم واقعا. فکر می کنم که قدرت هر کس به میزانِ ایمانش است؛ ایمان به اینکه سالم بیرون می آید از مهلکه؛ ایمان به اینکه آتش بر او گلستان می شود؛ ایمان به اینکه کاری که می کند درست است؛ ایمان به اینکه کاری که می کند باید حتما انجام شود؛ ایمان به اینکه می تواند کاری را که «باید» انجام دهد. من ایمان دارم که کاری که قرار است انجام دهم حتما باید انجام شود؛ ایمان دارم که کاری که باید انجام شود درست است؛ حتی به این هم ایمان دارم که اگر در موقعیت انجام چنین کاری قرار گرفته ام حتما توانیش را هم دارم. من می توانم چون باید بتوانم. قدرتم در «باید» است.
پی نوشت: اینجا حافظیه؛ امروز؛ شجریان می خواند عاقلان نقطه پرگار وجودند…
پی نوشت: اینجا حافظیه؛ امروز؛ شجریان می خواند عاقلان نقطه پرگار وجودند…
منتشرشده در فیلسوفانه
دیدگاهها برای قدرتِ باید بسته هستند
بهار در نزدیکی ما
منتشرشده در عکس
دیدگاهها برای بهار در نزدیکی ما بسته هستند
درسهایی که در سال 92 از زندگی گرفتم
1- در مقام رضا باش
و از قضا مگریز…
2- در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم.
2- در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم.
منتشرشده در هیچ
دیدگاهها برای درسهایی که در سال 92 از زندگی گرفتم بسته هستند
دو کلمه حرف حساب
گفت: «چرا اینقدر انرژی صرف می کنی که در جهت خلاف جریان آب شنا کنی؟ اگر می خواهی به دریا برسی باید با رودخانه هم مسیر شوی.»
منتشرشده در هیچ
دیدگاهها برای دو کلمه حرف حساب بسته هستند
جزئیات
من استراسبورگ را خیلی دوست دارم. به اندازه اصفهانی که تویش کودکی و نوجوانی ام را گذاراندم . به اندازه تهران روزهای شور و هیجان جوانی و آزادیهای بزرگ شدن و به اندازه شیرازی که تویش عاشق شدم. وقتی به اینکه چرا استراسبورگ را دوست دارم فکر می کنم چیزهای زیادی به ذهنم می آید؛ زیباییش و طبیعتی که آمده توی شهر، مقیاس شهری فوق العاده اش که نه اینقدر کوچک است که تویش حوصله ات سر برود و نه اینقدر بزرگ است که نتوانی بشناسی اش؛ آدمهایش که رومانتیسیسم فرانسوی و هوش و نظم آلمانی را با هم دارند؛ یا موقعیتش در قلب اروپا و تنوع فرهنگی و زبانی اش. اما آن چیزی که برای اولین بار باعث شد قلبم اینجا تندتر بزند هیچ کدام از اینها نبود؛ چیزی که باعث شد احساس کنم می توانم اینجا بمانم؛ می تواند اینجا خانه ام شود. چیزی که برایم اینجا را متفاوت و آشنا کرد خیلی کوچک بود؛ خیلی جزئی. چیزی که شاید در مقیاس برنامه ریزی برای شهر اصلا به چشم نیاید. اینکه توی همه خطوط تراموا صدایی که از طریق بلندگو ایستگاه بعدی را اعلام می کند در هر ایستگاه با ایستگاه بعدی فرق دارد. مرد، زن، کودک، پیر، جوان… صدای همه هست. انگار که می گوید تو هم می توانی یکی از اینها باشی. انگار که می گوید این شهر مال همه است و تو هم یکی از این همه هستی. من وقتی عاشق استراسبورگ شدم که یک روز تنها توی تراموا نشسته بودم و هیچ جا و هیچ کس را نمی شناختم پسر بچه چهارساله ای گفت: ایستگاه بعدی: دانشگاه.
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای جزئیات بسته هستند
Some days to remember; Some days to forget…
آدم وقتی خوشبخت است که تعداد روزهایی که باید به خاطر بسپارد از تعداد روزهایی که باید فراموش کند بیشتر باشد.
منتشرشده در هیچ
دیدگاهها برای Some days to remember; Some days to forget… بسته هستند
یک حقه مادرانه یا چه کار کنیم تا بچه امان به حرفمان گوش کند؟
مقدمه:
1- عنوانی که گذاشته ام دقیقا معنایش این است که دوباره یک جایی رفته ام بالای منبر و شروع کرده ام به موعظه و نصیحت و ارائه راه حل. ولی چون برای خودم هم جالب بود اینجا می نویسم.
2- کلی کتاب هست راجع به اینکه چه کار کنیم بچه ها به حرف ما گوش کنند. بهترینش به نظر من «به بچه ها گفتن؛ از بچه ها شنیدن» است. چیزهایی که من قرار است بگویم حتما یک جایی توی یک کتابی نوشته شده اما… به نظرم چون تجربه شخصی من است شاید اینکه با زبان من گفته شود برای بعضی ها ارزشمند باشد.
1- عنوانی که گذاشته ام دقیقا معنایش این است که دوباره یک جایی رفته ام بالای منبر و شروع کرده ام به موعظه و نصیحت و ارائه راه حل. ولی چون برای خودم هم جالب بود اینجا می نویسم.
2- کلی کتاب هست راجع به اینکه چه کار کنیم بچه ها به حرف ما گوش کنند. بهترینش به نظر من «به بچه ها گفتن؛ از بچه ها شنیدن» است. چیزهایی که من قرار است بگویم حتما یک جایی توی یک کتابی نوشته شده اما… به نظرم چون تجربه شخصی من است شاید اینکه با زبان من گفته شود برای بعضی ها ارزشمند باشد.
***
من با رها خیلی مشکل داشتم سر این موضوع «حرف گوش کن بودن»؛ سر غذا خوردن، خوابیدن، مسواک زدن، حمام کردن، جمع کردن اسباب بازی ها و خیلی چیزهای دیگر.اصلا دوست نداشت کاری که من می گویم را انجام دهد. در عین حال درک زبانی اش هم آنقدر نبود که بشود تکنیک های کتاب ها را رویش پیاده کرد. معجزه زمانی اتفاق افتاد که ما از ایران برگشتیم. برای مدت اقامتمان توی ایران برایش یک مسواک نو برده بودم. بعد از برگشت، توی دستشویی دو تا مسواک داشت. شب ها یکی از لذت هایش این بود که انتخاب کند می خواهد با مسواک زرد دندانهایش را تمیز کند یا با مسواک سبز. قبل تر فقط بین اینکه مسواک بزند یا نزند انتخاب می کرد. ما می گفتیم مسواک بزن و او می گفت نه. حالا گزینه هایش عوض شده بود. اما خود عمل انتخاب سر جایش بود. بعدتر این موضوع را سر چیزهای دیگر هم امتحان کردم. اینکه می خواهی با مامان بروی برای خواب حاضر شوی یا با بابا. اینکه می خواهی با ماشین بروی توی تختت یا با هواپیما. اینکه می خواهی ماست بخوری یا پنیر. اینکه می خواهی پتوی صورتی را بیندازی رویت یا پتوی قرمز را. قبل تر ادبیاتمان این بود که بیا برویم حاضر شویم برای خواب؛ بیا بغلم بگذارمت توی تختت؛ این پنیر را بخور؛ پتویت را بنداز رویت. طبیعتا او چون می خواست شخصیتش و استقلالش از ما را نشان دهد مخالفت می کرد. اما او حالا شخصیتش را توی انتخاب از میان گزینه هایی که ما برایش تعریف کرده ایم و هر دویش برای ما علی السویه است پیدا می کند.
منتشرشده در رها, مادرانه ها
دیدگاهها برای یک حقه مادرانه یا چه کار کنیم تا بچه امان به حرفمان گوش کند؟ بسته هستند