-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
بایگانی نویسنده: عتیق
ای دیر به دست آمده…
نسرین ستوده آزاد شد… من باید از خوشحالی تمام شهر را شیرینی می دادم اما… آنقدر که انتظار داشتم خوشحال نشدم. نه توی فیس بوک چیزی نوشتم و نه حتی نوشته های دیگران را لایک زدم. هیچی. فقط از دیروز … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای ای دیر به دست آمده… بسته هستند
از طب
۱- گفت با پسرش رفته پیش یک دکتر یانگومی. از اینهایی که نبض آدم را می گیرند و همه بیماریها و مشکلاتش را ردیف می کنند. خیلی زن مدرنی بود. اول باورم نشد. بعد که با جزئيات بیشتری ماجرا را … ادامهی خواندن
شوک
یعنی آدم هر چقدر هم به خودش بگوید که دلش تنگ نمی شود و ذهنش سفید باشد و خوشحال باشد که دارد برمی گردد سر خانه و زندگیش و سر کارش و به شهری که دوست دارد باز هم وقتی … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
۱ دیدگاه
زندگی ما اینطوری است دخترم…
از صبح سعی کردم برای رها توضیح بدهم که «ما داریم می رویم». توضیح بدهم که امروز آخرین روزمان است اینجا و فردا دیگر نیستیم. هر بار بعد از همان جمله اول بغضم می گرفت. به وضوح ناراحت بود. الان … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای زندگی ما اینطوری است دخترم… بسته هستند
بسیار سفر باید…
شش هفته از سفرمان گذشته و فقط چند روز باقی مانده. توی این مدتِ نه چندان کوتاه فقط توانستم یک بار همان چند تا دوستی را که اینجا برایم مانده ببینم. همه اینقدر گرفتارند که فکر کنم همان یک بار … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
3 دیدگاه
تهران یک پسر بچه هفت ساله است.
تهران شبیه بک پسر بچه بیش فعال است که وقتی به خواب می رود یادت می رود که تا چند لحظه قبل مشغول شیطنت بوده. ساعت دوی صبح که توی تهران بچرخی باور نمی کنی که این همان شهر شلوغ … ادامهی خواندن
گربه های خیابانی، گربه های خانگی
این روزها توی هر جمعی که می رویم مهم ترین سوالی که مطرح می شود این است: می مانید یا برمی گردید؟ من فکر می کنم آدمی که رفت دیگر سخت است برایش که برگردد؛ ممکن است همیشه دلش هوای … ادامهی خواندن
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
5 دیدگاه
عکس
امروز رفتم عکس پرسنلی بگیرم برای تمدید پروانه نظام مهندسیم. وارد عکاسی محلمان که شدم نگاه صاحب مغازه چند ثانیه قفل شد روی من. انگار که مثلا مرا به خاطر آورده باشد. عکس کارت دانشجویی ام را توی همین عکاسی … ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشت های روزانه
دیدگاهها برای عکس بسته هستند
جشن تنهایی
بعد از این همه مدت شلوغی، چند دقیقه است که من و رها توی خانه تنها هستیم. رها خواب است هنوز. تنها بودن برای من یعنی یک جشن. توی تنهایی تازه ذهنم شروع می کند به حرف زدن. توی شلوغی … ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشت های روزانه
۱ دیدگاه
خلا
1- دخترخاله ام جاری دار شده. مادرشوهرش ماشین لباسشویی بوش عروس جدید را زده توی سر عروس اولی که هفت هشت سال پیش 50 میلیون تومان جهیزیه آورده. دخترخاله ام که عروس وسطی است مکالمه اشان را برای ما تعریف … ادامهی خواندن
منتشرشده در از هیچ و همه ... بی ربطِ بی ربط
دیدگاهها برای خلا بسته هستند