-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
بایگانی ماهیانه: مهر 1393
آبیِ کیشلوفسکی
دیشب فیلم «آبی» را دیدم. برای اولین بار. مدتها بود می خواستم ببینم و نمی شد. دقیقه اول فیلم، وقتی ژولی دخترش را صدا زد:«آنا»، دلیلش را فهمیدم. اینکه چرا نمی شد. آنا اسمی است که برای دختری که شاید … ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشت های روزانه
6 دیدگاه
Tu me manques ma meilleure amie
داشت در باره بهترین دوستش حرف می زد. نه اینکه بخواهد پز دوستش یا رابطه اشان را بدهد. داشت می گفت که مثلا خودش چقدر خوب بلد است رابطه دوستانه را از رابطه کاری جدا کند. این کلمه «بهترین دوست» … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
5 دیدگاه
من چه کاره ام؟ کسی می داند آیا؟!
1- وقتی میم از برنامه ام برای آینده پرسید گفتم می خواهم درسم را تمام کنم و بعدش بچه دار شوم و در همان زمان هم بروم کلاس داستان نویسی. همینجوری اش می شود پنج سال. نگفتم که می خواهم … ادامهی خواندن
منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها
دیدگاهها برای من چه کاره ام؟ کسی می داند آیا؟! بسته هستند
تو می دمی و آفتاب می شود…
نمی توانم تحسینش نکنم. هر چقدر هم که تلاش کنم نمی توانم. نمی توانم وقتی هست چشم از او بردارم. حتی کوچکترین حرکاتش هم بی نظیر است. بعضی وقتها فکر می کنم که چطور می شود یک آدم اینقدر چند … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای تو می دمی و آفتاب می شود… بسته هستند
بهشتِ روی زمین
آدمها همانقدر که لازم دارند یک چیزی باشد که ببردشان توی عالم رویا، توی آسمانها، یک چیزی هم لازم دارند که به زمین وصلشان کند. بعضی وقتها آن چیزی که آدم را به زمین وصل کند خیلی بیشتر می تواند … ادامهی خواندن
منتشرشده در حال خوب, کهنه خاطرات
دیدگاهها برای بهشتِ روی زمین بسته هستند
من «مامان» شدم.
رها سه سال و نیمش است. اما تازه توی این دو هفته ای که مدرسه اش شروع شده من احساس می کنم که «مامان» شده ام. هر روز صبح و عصر دختر کوچولوها برایم دلبری می کنند. یکی از لباس … ادامهی خواندن
منتشرشده در رها, یادداشت های روزانه
2 دیدگاه
چارچوب
داشتم عکس های یکی از دوستان بچگی ام را که قرار است به زودی مادر شود را نگاه می کردم. لابلای عکس ها یک نفر توی یک عکسی که نوشته بود اگر گناه برای یک روز آزاد می شد چه … ادامهی خواندن
منتشرشده در هیچ
دیدگاهها برای چارچوب بسته هستند
I can hear the sounds of violins long before it begins.
برای من شهریور که از نیمه بگذرد، تابستان دیگر تمام شده. پاییز شده. مثل بهار که پانزده روز زودتر از اول فروردین شروع می شود. به این نیمه اول سالم که نگاه می کنم خودم را فقط در یک حالت … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای I can hear the sounds of violins long before it begins. بسته هستند