-
بایگانی
- تیر و مرداد 1403
- بهمن و اسفند 1402
- دی و بهمن 1402
- دی و بهمن 1400
- آذر و دی 1400
- فروردین و اردیبهشت 1400
- آذر و دی 1399
- آذر و دی 1398
- آذر و دی 1397
- تیر و مرداد 1396
- اردیبهشت و خرداد 1396
- اسفند و فروردین 1395
- خرداد و تیر 1395
- اردیبهشت و خرداد 1395
- فروردین و اردیبهشت 1395
- اسفند و فروردین 1394
- بهمن و اسفند 1394
- دی و بهمن 1394
- آذر و دی 1394
- آبان و آذر 1394
- مهر و آبان 1394
- شهریور و مهر 1394
- مرداد و شهریور 1394
- تیر و مرداد 1394
- اردیبهشت و خرداد 1394
- فروردین و اردیبهشت 1394
- اسفند و فروردین 1393
- بهمن و اسفند 1393
- دی و بهمن 1393
- آذر و دی 1393
- آبان و آذر 1393
- مهر و آبان 1393
- شهریور و مهر 1393
- مرداد و شهریور 1393
- تیر و مرداد 1393
- خرداد و تیر 1393
- اردیبهشت و خرداد 1393
- فروردین و اردیبهشت 1393
- اسفند و فروردین 1392
- بهمن و اسفند 1392
- دی و بهمن 1392
- آذر و دی 1392
- آبان و آذر 1392
- مهر و آبان 1392
- شهریور و مهر 1392
- مرداد و شهریور 1392
- تیر و مرداد 1392
- خرداد و تیر 1392
- اردیبهشت و خرداد 1392
- فروردین و اردیبهشت 1392
- اسفند و فروردین 1391
- بهمن و اسفند 1391
- دی و بهمن 1391
- آذر و دی 1391
- آبان و آذر 1391
-
اطلاعات
بایگانی ماهیانه: مهر 1392
تعهدنامه دوستی
من تعهد نمی دهم که خوب باشم؛ که بهترین باشم؛ که بی عیب و نقص باشم؛ که هیچوقت اشتباه نکنم. من تعهد نمی دهم که تو را همیشه راضی نگه دارم. من تعهد نمی دهم که همه رازهای زندگیم را … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
2 دیدگاه
اعداد را چگونه گرد می کنید؟
من از آن آدمهایی هستم که همه چیز را طوری گرد می کنم که شرایط سخت تر و پیچیده تر شود. نه اینکه فقط نیمه خالی لیوان را ببینم. اما نمی شود که مثلا بیست و پنج درصد لیوان خالی … ادامهی خواندن
منتشرشده در تصمیم ها و برنامه ها
۱ دیدگاه
She’s hoping for a daughter
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک دختری بود که منتظر تولد بچه اش بود؛ منتظر تولد دخترش. برایش کلی لباس و اسباب بازی خریده بود؛ با تخت و کمد و آویز موزیکال و پتو و بالش … ادامهی خواندن
منتشرشده در شبه داستان, کهنه خاطرات
دیدگاهها برای She’s hoping for a daughter بسته هستند
ای دیر به دست آمده…
نسرین ستوده آزاد شد… من باید از خوشحالی تمام شهر را شیرینی می دادم اما… آنقدر که انتظار داشتم خوشحال نشدم. نه توی فیس بوک چیزی نوشتم و نه حتی نوشته های دیگران را لایک زدم. هیچی. فقط از دیروز … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای ای دیر به دست آمده… بسته هستند
از طب
۱- گفت با پسرش رفته پیش یک دکتر یانگومی. از اینهایی که نبض آدم را می گیرند و همه بیماریها و مشکلاتش را ردیف می کنند. خیلی زن مدرنی بود. اول باورم نشد. بعد که با جزئيات بیشتری ماجرا را … ادامهی خواندن
شوک
یعنی آدم هر چقدر هم به خودش بگوید که دلش تنگ نمی شود و ذهنش سفید باشد و خوشحال باشد که دارد برمی گردد سر خانه و زندگیش و سر کارش و به شهری که دوست دارد باز هم وقتی … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
۱ دیدگاه
زندگی ما اینطوری است دخترم…
از صبح سعی کردم برای رها توضیح بدهم که «ما داریم می رویم». توضیح بدهم که امروز آخرین روزمان است اینجا و فردا دیگر نیستیم. هر بار بعد از همان جمله اول بغضم می گرفت. به وضوح ناراحت بود. الان … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای زندگی ما اینطوری است دخترم… بسته هستند
بسیار سفر باید…
شش هفته از سفرمان گذشته و فقط چند روز باقی مانده. توی این مدتِ نه چندان کوتاه فقط توانستم یک بار همان چند تا دوستی را که اینجا برایم مانده ببینم. همه اینقدر گرفتارند که فکر کنم همان یک بار … ادامهی خواندن
منتشرشده در دستهبندی نشده
3 دیدگاه
تهران یک پسر بچه هفت ساله است.
تهران شبیه بک پسر بچه بیش فعال است که وقتی به خواب می رود یادت می رود که تا چند لحظه قبل مشغول شیطنت بوده. ساعت دوی صبح که توی تهران بچرخی باور نمی کنی که این همان شهر شلوغ … ادامهی خواندن