بایگانی دسته: کهنه خاطرات

She’s hoping for a daughter

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک دختری بود که منتظر تولد بچه اش بود؛ منتظر تولد دخترش. برایش کلی لباس و اسباب بازی خریده بود؛ با تخت و کمد و آویز موزیکال و پتو و بالش … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شبه داستان, کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای She’s hoping for a daughter بسته هستند

رویا

روی میز آتلیه نشسته بود؛ من روی سه پایه. میان زانوانش محاصره شده بودم. گفت توی همه این سالها با آدمهای زیادی بوده اما توی خلوتش فقط به من فکر کرده. باور نکردم. می فهمیدم که دارم خواب می بینم. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات | ۳ دیدگاه

نعمت

دقیقا همان روز جلسه داشتیم برای سفر. همان روز. جایی نزدیک آزادی. هیچ کدام از کسانی که جلسه را هماهنگ کرده بودند نمی دانستند که قرار است چه اتفاقی بیفتد. همان روز. سی خرداد هشتاد و هشت. جلسه قرار بود … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای نعمت بسته هستند

آدمهایی که می روند…

بعضی ها هستند که در زمان حضورشان در زندگی آدم اصلا نقش مهمی نداشته اند. در واقع اصلا نبوده اند. در حد یک سلام و علیک ساده. روابطشان صرفا به خاطر علایق پیش پا افتاده مشترک بوده مثلا؛ مثل علاقه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای آدمهایی که می روند… بسته هستند

بگو چَشم

بچه که بودیم وقتی مادرم از من یا برادرم کاری می خواست او می گفت «باشه» و بعد برمی گشت سراغ بازیش و … هیچوقت آن کار را انجام نمی داد. من می ایستادم به بحث کردن و هزار و … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در فیلسوفانه, کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای بگو چَشم بسته هستند

لا تستعجلون

عاشق اینم که قرآن را باز کنم و صفحه این آیه باشد: خلق الانسان من عجل… ساوریکم آیتی فلا تستعجلون… به زودی نشانه هایم را خواهی دید. عجله نکن. زود زود درست می شود همه چیز. عجله نکن. خودم درستش … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای لا تستعجلون بسته هستند

رها و تارا

آیدین را قبل از آن شب چند بار در جمع ایرانیان دیده بودم. در مورد معماری حرف زدیم. قرار یک کار هم گذاشتیم؛ اینکه برای مجله ما با یک معمار فرانسوی مصاحبه کند؛ اما فقط در همین حد. کلیات و … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در رها, کهنه خاطرات, مادرانه ها | ۳ دیدگاه

ای کاش کمی از قدرت مادرم را به ارث برده بودم

مادرم را در چهار اتفاق شناختم… اولینش زمانی بود که من یک انتخاب اشتباه کرده بودم در زندگیم. انتخابی که بازگشت از آن بهای خیلی سنگینی داشت. شبی که تصمیمم را به پدرم گفتم دعوای شدیدی شد توی خانه امان. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات | ۲ دیدگاه

دختربچه ای که کفش تق تقی می پوشد تا همقد مادرش شود…

هر وقت دور هم بودیم و مامان یا خاله ام به خاطر «جوان نبودن» سوتی می دادند و ما دخترها بهشان می خندیدیم خاله ام می گفت: «ما به شما نمی رسیم اما شما به ما می رسید». آن روزها … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در تردیدها و دغدغه ها, کهنه خاطرات | دیدگاه‌ها برای دختربچه ای که کفش تق تقی می پوشد تا همقد مادرش شود… بسته هستند

قلب

آخر هفته نشستم فیلم بی وفا۱ را تماشا کردم. ای کاش نکرده بودم البته. چون فیلم هایی که در آنها کسی خیلی ساده و فقط از روی عصبانیت کسی را می کشد خیلی خیلی آزارم می دهد. به نظرم بدترین … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در کهنه خاطرات, یادداشت های روزانه | دیدگاه‌ها برای قلب بسته هستند