بایگانی دسته: دسته‌بندی نشده

Tu me manques ma meilleure amie

داشت در باره بهترین دوستش حرف می زد. نه اینکه بخواهد پز دوستش یا رابطه اشان را بدهد. داشت می گفت که مثلا خودش چقدر خوب بلد است رابطه دوستانه را از رابطه کاری جدا کند. این کلمه «بهترین دوست» … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | ۵ دیدگاه

تو می دمی و آفتاب می شود…

نمی توانم تحسینش نکنم. هر چقدر هم که تلاش کنم نمی توانم. نمی توانم وقتی هست چشم از او بردارم. حتی کوچکترین حرکاتش هم بی نظیر است. بعضی وقتها فکر می کنم که چطور می شود یک آدم اینقدر چند … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای تو می دمی و آفتاب می شود… بسته هستند

I can hear the sounds of violins long before it begins.

برای من شهریور که از نیمه بگذرد، تابستان دیگر تمام شده. پاییز شده. مثل بهار که پانزده روز زودتر از اول فروردین شروع می شود. به این نیمه اول سالم که نگاه می کنم خودم را فقط در یک حالت … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای I can hear the sounds of violins long before it begins. بسته هستند

جزئیات

من استراسبورگ را خیلی دوست دارم. به اندازه اصفهانی که تویش کودکی و نوجوانی ام را گذاراندم . به اندازه تهران روزهای شور و هیجان جوانی و آزادیهای بزرگ شدن و به اندازه شیرازی که تویش عاشق شدم. وقتی به … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای جزئیات بسته هستند

امروز روز پوست انداختن است…

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تعهدنامه دوستی

من تعهد نمی دهم که خوب باشم؛ که بهترین باشم؛ که بی عیب و نقص باشم؛ که هیچوقت اشتباه نکنم. من تعهد نمی دهم که تو را همیشه راضی نگه دارم. من تعهد نمی دهم که همه رازهای زندگیم را … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | ۲ دیدگاه

ای دیر به دست آمده…

نسرین ستوده آزاد شد… من باید از خوشحالی تمام شهر را شیرینی می دادم اما… آنقدر که انتظار داشتم خوشحال نشدم. نه توی فیس بوک چیزی نوشتم و نه حتی نوشته های دیگران را لایک زدم. هیچی. فقط از دیروز … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای ای دیر به دست آمده… بسته هستند

شوک

یعنی آدم هر چقدر هم به خودش بگوید که دلش تنگ نمی شود و ذهنش سفید باشد و خوشحال باشد که دارد برمی گردد سر خانه و زندگیش و سر کارش و به شهری که دوست دارد باز هم وقتی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | ۱ دیدگاه

زندگی ما اینطوری است دخترم…

از صبح سعی کردم برای رها توضیح بدهم که «ما داریم می رویم». توضیح بدهم که امروز آخرین روزمان است اینجا و فردا دیگر نیستیم. هر بار بعد از همان جمله اول بغضم می گرفت. به وضوح ناراحت بود. الان … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای زندگی ما اینطوری است دخترم… بسته هستند

بسیار سفر باید…

شش هفته از سفرمان گذشته و فقط چند روز باقی مانده. توی این مدتِ نه چندان کوتاه فقط توانستم یک بار همان چند تا دوستی را که اینجا برایم مانده ببینم. همه اینقدر گرفتارند که فکر کنم همان یک بار … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | ۳ دیدگاه