وقتی اعتماد می کنی کامل اعتماد کن.

لباسی که می خواست برای مراسم بپوشد کتی بود که من همان بارهای اول برایش سوغاتی برده بودم. اولش از اینکه بین آن همه لباس این را انتخاب کرده که برای روز به این مهمی تنش کند خوشحال شدم. وقتی تصمیم گرفت که برای مراسم روسری بپوشد دیدیم که چیز مناسبی نداریم که با کت هماهنگ باشد. همان شبِ قبل از مراسم رفتیم خرید. تمام مغازه ها رو زیر و رو کردیم اما او هیچ کدام از شالها و روسری ها را نمی پسندید. یکی را می گفت کم رنگ است. یکی را می گفت رنگش سرد است. یکی را می گفت به من نمی آید. آخرش بعد از کلی گشتن و شالهای مختلف را امتحان کردن به این نتیجه رسید که اصلا شال به او نمی آید. از خستگی پهن شدم کف زمین پاساژ. وقتی دید که من دیگر نای راه رفتن ندارم یک کمی کوتاه آمد. قرار شد برویم یک دور دیگر مغازه ها را بگردیم. سر بعضی ها که از نظر قیمتی شک داشت گفتم که حاضرم من بخرمش و برای مراسم فردا به او قرض بدهم اما باز هم قبول نکرد. پاساژ داشت تعطیل می شد. به زور راضیش کردیم که یکی را بردارد به این شرط که اگر خوشش نیامد برویم پس بدهیم…

چند روز پیش دوباره رفتم همان مرکز خرید. یکی از شالهایی را که او امتحان کرده بود اما نپسندیده بود خریدم چون رنگ بندی فوق العاده ای داشت. امروز برای اولین بار پوشیدمش. توی ذهنم تصور کردم که چقدر با آن کت معرکه می شد. فکر کردم که اگر سلیقه مرا برای کت قبول داشته که انتخابش کرده باید برای شال هم قبول می کرد. نکرد اما. دیگر هیچ وقت برایش سوغاتی نخواهم برد.
این نوشته در شبه داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.