وبلاگ هرجایی

به خودم می گویم بگذار زندگی اش را بکند؛ چه کارش داری؛ بی خیال اینهایی که آمدند و خواندند و رفتند. وبلاگم را می گویم؛ این وبلاگ را. اما نمی توانم. نمی توانم همانجوری باشم که انگار من هیچ چیزی ننوشته ام در باره… و هیچ کس هم نیامده و نخوانده. هیچ غریبه ای پایش به اینجا باز نشده. مثل این است که وقتی داری پشت یک پرده برای خودت آواز می خوانی  ناگهان پرده کنار رود و روبرویت یک عالمه آدم باشد؛ آدمهایی که صدایت را می شنوند.
خیلی دلم می خواهد که زمان به عقب برگردد و من آن پست را ننویسم و دنیای وبلاگیم اختیارش دست خودم باشد. اما نمی شود. حتی اگر آن پست را بردارم چیز زیادی عوض نمی شود.
برای همین است که دیگر دست و دلم نمی رود به نوشتن. مثل دفعه قبل که غریبه هایی آمده بودند و مجبور شدم یک مدتی وبلاگم را ببندم. شاید هم بعد از این که این تب خوابید این کار را بکنم. نمی دانم. 
این نوشته در وبلاگ, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.