هیچ راهی دور نیست

«هیچ راهی دور نیست» جزو تاثیر گذارترین کتابهاییست که من در زندگیم خوانده ام. همانطور که فروزن جزو تاثیر گذارترین فیلم هاییست که در زندگیم دیده ام. متن کتاب را اینجا می گذارم شاید برای شما هم تاثیر گذار باشد. اگر دوست داشتید می توانید فایل صوتی اش را هم با صدای خودم بشنوید. (بخش اول؛ بخش دوم)


هیچ راهی دور نیست در قلب یک مرغ عشق آغاز میشود تا آدمی به جستجوی حقایقی برخیزد که همواره می شناخته است. حقایقی در باره دوستی عشق و زندگی در این سیاره. این سفر آموزشی میتواند شما را به هر جا که می خواهید ببرد.آنان که با “جاناتان مرغ دریایی” اثر همین نویسنده (ریچارد باخ) سفر کرده اند اندیشه هایی در این کتاب می یابند که در آنها سهیم خواهند شد.
و برای آن نوع دوستی که به زمان و مکان وابسته نباشد این ارتباطی بسیار دوست داشتنی است.

متن کتاب:
ری عزیزم! متشکرم که مرا به جشن تولد دعوت کردی! خانه تو هزاران فرسنگ از خانه من فاصله دارد ومن تنها برای بهترین دلیل سفر می کنم: جشنی که به مناسبت تولد”ری” برگزار می شود و من مشتاقم که نزد تو باشم. 
من سفر را در قلب مرغ عشقی آغاز کردم که من و تو سال ها قبل با او ملاقات کرده بودیم. او مانند همیشه رفتاری بسیار دوستانه داشت و هنگامی که به او گفتم که “ری” کوچولو دارد بزرگ می شود و من دارم به جشن تولد او می روم پاک گیج شده بود. ما مدت طولانی در سکوت پرواز کردیم و سرانجام او گفت: “من از آنچه تو می گویی چیز زیادی نمی فهمم اما آنچه که اصلا نمی فهمم این است که تو داری به جشن می روی.”
” البته که من به جشن می روم. چه چیز دشواری در درک این موضوع وجود دارد؟”
او آرام بود و وقتی که ما به خانه جغد رسیدیم گفت:” آیا فرسنگ ها فاصله می توانند ما را حقیقتا از دوستانمان جدا کنند؟ اگر تو بخواهی که با ری باشی آیا هم اکنون نزد او نیستی؟ “
“ری کوچولو دارد بزرگ می شود و من دارم با هدیه ای به جشن تولد او می روم.”هنگامی که این مطلب را به جغد می گفتم پس از گفتگو با مرغ عشق کلمه می روم بنظرم عجیب می آمد اما برای اینکه جغد حرف مرا بفهمد این را گفته بودم. او هم مدت طولانی با من پرواز کرد بی آنکه سخنی بگوید. ‌‌البته این سکوت دو ستانه بود اما هنگامی که مرا به سلامت به آشیانه عقاب رسانید گفت: ” من از آنچه که تو می گویی چیز زیادی نمی فهمم اما آنچه کمتر از همه می فهمم این است که تو دوستت را کوچک خطاب می کنی.”
گفتم: ” بی شک او کوچک است چون هنوز بزرگ نشده و رشد نکرده است. چه چیز دشواری در درک این مطلب هست؟ “
جغد با چشمان کهر بایی ژرفش به من نگاه کرد لبخند زد و گفت : ” در این باره فکر کن.
ری کوچولو دارد بزرگ می شود و من دارم برای شرکت در جشن تولد او با هدیه ای به نزدش می روم. این حرف را به عقاب گفتم؛ اما وقتی حرف می زدم حالا پس از گفتگو با مرغ عشق و جغد کلمات می روم و کوچک به نظرم عجیب می آمدند. ولی چاره ای نبود برای اینکه عقاب حرفم را بفهمد ناچار بودم اینطور بگویم. ما با هم بر فراز کوهسار ها پرواز کردیم و فراتر از باد های کوهستان اوج گرفتیم. سرانجام او گفت:” من چیز زیادی از آنچه تو می گویی نمی فهمم اما آنچه از همه کمتر می فهمم کلمه تولد است.”
” البته منظورم تولد است. ما قصد داریم لحظه تولد او را جشن بگیریم. لحظه ای که ری در آن زندگی آغاز کرده و پیش از آن نبوده است. چه چیز دشواری در درک این مطلب هست؟”
عقاب بال هایش را بر هم زد و به سمت زمین فرود آمد. هنگامی که بر شنزار صاف صحرا نشست پرسید: “زمانی پیش از آغاز زندگی ری؟ تو گمان نمی کنی که زندگی ری پیش از آغاز زمان آغاز شده است؟ “
ری کوچولو دارد بزرگ می شود و من با هدیه ای برای حضور در جشن تولد او می روم. هنگامی که این جمله را به باز می گفتم کلمات می روم کوچک و تولد به نظرم عجیب می آمدند. پس از گفتگوهایی که با مرغ عشق جغد و عقاب داشتم این کلمات غریب بودند اما ناچار بودم چون می خواستم باز حرف مرا بفهمد. صحرا تا دور دست ها گسترده بود و ما پرواز می کردیم. سرانجام باز گفت: “می دانی من چیز زیادی از حرف های تو نمی فهمم اما آنچه اصلا نمی فهمم بزرگ شدن است.
مسلما او بزرگ می شود چیزی نمانده که ری بالغ شود و سال آینده او دیگر بچه نخواهد بود. چرا درک این مطلب این اندازه دشوار است؟”
باز بالاخره در ساحلی فرود آمد و گفت: “سال آینده او دیگر بچه نخواهد بود؟ اما این به معنای رشد کردن و بزرگ شدن نیست!” و بعد به هوا بر خاست و دور شد.
من می دانستم که مرغ دریایی خیلی خردمند است. وقتی با او پرواز می کردم خیلی فکر کردم تا کلماتی را انتخاب کنم که وقتی حرف می زنم او بفهمد که من چیزهای زیادی آموخته ام. سرانجام گفتم: “چرا با من همراهی می کنی تا به دیدار ری بروم در حالی که می دانی من هم اکنون نزد او هستم ؟”
مرغ در یایی دریاها را پشت سر گذاشت و از تپه ها و خیابان ها گذر کرد تا اینکه سرانجام آرام روی پشت بام خانه تو فرود آمد و گفت: “زیرا برای تو مهم ترین چیز این است که حقیقت را بدانی وقتی حقیقت را دانستی هنگامی که حقیقتا آن را فهمیدی آن وقت می توانی آن را از راه های ساده تری به دیگران نشان دهی؛ با کمک پرنده ها انسان ها یا ماشین ها. اما به خاطر داشته باش که اگر حقیقت دانسته نشود و شناخته نشود باز هم همواره حقیقت است”. آنگاه مرغ دریایی پرواز کرد و رفت.
حالا وقت آن رسیده که تو هدیه ات را باز کنی. هدایای بلورین یا فلزی زود کهنه و ساییده می شوند؛ اما من هدیه بهتری برایت دارم.این یک حلقه است که می توانی به انگشت کنی. این حلقه با نور خاصی می درخشد و هیچ کس نمی تواند آن را از تو بگیرد. هیچ کس نمی تواند آن را نابود کند. تو تنها کسی هستی دراین جهان که می توانی حلقه ای را که امروز به تو می دهم ببینی؛ همانطور که وقتی به من تعلق داشت تنها من می توانستم آن را ببینم. حلقه تو اقتدار جدیدی به تو می دهد. هر وقت آن را به انگشت کنی می توانی خود را بر بال همه پرندگان بنشانی؛ می توانی از درون چشمان طلایی آنان را ببینی؛ می توانی باد را لمس کنی که بر چهره مخملین آنها می وزد؛ می توانی لذت فرا رفتن ازدنیا و دلواپسی های آن را بچشی؛ می توانی تا هر وقت که بخواهی در آسمان بمانی؛ تا نیمه شب یا تا هنگام طلوع خورشید و وقتی احساس کردی که دوست داری دوباره به زمین برگردی، پرسش هایت پاسخ خود را یا فته اند و نگرانی هایت از بین رفته اند.مانند هر چیزی که نتواند با دست لمس شود و یا با چشم دیده شود هدیه تو نیز هر بیشتر از آن استفاده کنی بیشتر رشد می کند و قوی تر می شود. اوایل باید فقط وقتی که زیر آسمان هستی از آن استفاده کنی و به پرندگانی بنگری که با آن پرواز می کنی؛ اما بعدا اگر خوب از آن استفاده کرده باشی می توانی با پرندگان پرواز کنی بی آنکه آنها را ببینی و سرانجام در خواهی یافت برای اینکه بتوانی تنها بر فراز آرامش ابرها پرواز کنی دیگر نه به حلقه نیاز داری و نه به پرنده. هنگامی که آن روز فرا رسد تو باید هدیه ات را به کسی بدهی که می دانی که از آن خوب استفاده خواهد کرد. کسی که باور دارد که تنها چیزهایی اهمیت دارند که از حقیقت و شادی ساخته شده اند و نه ازآهن و شیشه.
” ری “! این آخرین سالروزی است که من با تو هستم
مناسبت و جشنی ویژه که می توانم آنچه را از دوستانمان پرندگان آموخته ام به تو بیاموزم.
من نمی توانم به نزد تو بیایم
چون اکنون نزد تو هستم
تو کوچک نیستیچون رشد کرده ای
 و در گذر زندگی ها یبیشمار بازی کرده ای
مثل همه ما
فقط برای شادی زندگی کردن
و برای سرگرمی زندگی کردن.
تو سالروز تولد نداری
چون همیشه زنده بوده ایتو هرگز متولد نشده ای
و تو هرگز نخواهی مرد.
تو فرزند انسان هایی که آنها را پدر و مادر می نامی نیستی
تو شریک ماجراجویی هستی
در سفری درخشان
برای ادراک آنچه هست
هر هدیه ای از جانب یک دوست
آرزویی برای شادمانی تو ست
و این حلقه نیز چنین هدیه ای است
پرواز کن
آزاد و شادمان
بر فراز تولد ها از میان هستی ها تا ابدالابد
و ما می توانیم اکنون و هر زمان که بخواهیم باهم دیدار کنیم
در میان جشنی که هرگز پایان نمی پذیرد. 
این نوشته در تجربه های من, حال خوب, کهنه خاطرات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.