لایک به زندگی

دست و صورتش را شسته و نشسته یک لیوان چای پررنگ ریخت و رفت سمت اتاقش. غرغرهای مادرش را که اعتراض می کرد نادیده گرفت… «همه زندگیت شده این فیس بوک. حلوا خیرات می کنن اونجا؟!» … به راهش ادامه داد … «بی خیال. گیر نَده.» … لپ تاپ را قبل از اینکه برود دستشویی روشن کرده بود. چایش را گذاشت روی میز و نشست. تا فیس بوک بالا بیاید انگار هزار سال برایش گذشت… «این هم که دیگه نفتی شده. باید فکر یه نو باشم»… «اوووو چه خبره. فقط یه شب نبودم ها.» همین طور که دکمه اسکرول ماوس را می چرخاند یک نگاهی هم به اخبار جدید می کرد. یکی از دوستان دانشگاه یک عکس دسته جمعی گذاشته بود. لایک زد. کمی پایین تر، نامزدش یک جوک نوشته بود. لایک زد. دخترک هم لایک زده بود… «این دختره خجالت نمی کشه. باید حالشو اساسی بگیرم.»… یک کم پایین تر، نامزدش یک عکس دو نفری گذاشته بود از شام دیشب. فی فی و می می و شی شی هم کامنت گذاشته بودند و کلی قربان صدقه اشان رفته بودند. معلوم نبود قربان صدقه او یا قربان صدقه نامزدش. لایک زد. هم عکس را و هم همه کامنت ها را. تشکر کرد. یک چیزی هم برای نامزدش نوشت که البته مخاطبش بیشتر آن سه تا بود و البته دخترک که مطمئن بود حتما می آید و می خواند. پایین تر آمد. یکی از دوستانش عکس عروسیشان را گذاشته بود. لایک زد… « کی می شه ما عکس عروسیمونو بذاریم چشم این دختره در بیاد؟!»… یک کم پایین تر، عکس تولد دو سالگی پسر یکی از بچه های دبیرستان بود. لایک زد… «ما هم الان باید یه بچه ای همسن این داشتیم»… پایین تر آمد. یکی از دوستانش عکس یک خانم میانسال را گذاشته بود با روسری سفید. ۷۰ تا لایک داشت و ۴۰ تا کامنت.. «چه خبره؟»… شروع کرد به خواندن کامنت ها… تسلیت… تسلیت… تسلیت… مادرش بود. لایک نزد. لپ تاپ را بست. لیوان چایش را برداشت و برگشت به آشپزخانه.
این نوشته در شبه داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.