فلسفه خودمحوری

آدم چه جوری می تواند بفهمد که فلسفه زندگیش الان درست تر است یا قبل؟ هیچ جور. آدم نمی تواند بفهمد. خیلی جرأت می خواهد که بفهمی قبلا اشتباه می کرده ای یا الان داری اشتباه می کنی یا … شاید هم هیچ کدامشان اشتباه نباشند. اما اینکه متفاوتند سوال برانگیز می شود برای همه. من عادت دارم به «چرا». به اینکه مامان ازم بپرسد که چرا فلان انتخاب را کردم. صرفنظر از اینکه توی یک دوراهی سمت راستی را انتخاب کرده باشم یا سمت چپی را، همیشه می دانسته ام که باید دلیلش را بگویم. فقط دلیل آوردن کافی بود. هیچ وقت انتخابم ارزش گذاری نمی شد. اما حالا که دقیقا ۴ سال است دیگر مامان نپرسیده چرا، خودم دارم از خودم می پرسم. از وقتی که شروع کرده ام به دنبال دلیل و ریشه گشتن حالم بدتر شده. نه اینکه احساس کنم الان زندگیم بی معناست و فلسفه درستی ندارم؛ نه. اما این را فهمیده ام که لذتی که الان از زندگیم می برم خیلی کمتر است. قبل تر ها همه کارهایم را از روی بندگی صرف انجام می دادم؛ حالا از روی حکمت و فلسفه. اصلا زندگی ام زمانی بی رنگ شد که دنبال فلسفه گشتم. نه اینکه حالا کارهایی که انجام می دهم همه از روی فلسفه باشد؛ نه. اما کارهایی که انجام نمی دهم همه از روی فلسفه است… و من فهمیده ام که بندگی بیش از آنکه به انجام دادن کاری در راستای هدفت و معبودت مربوط باشد، به انجام ندادن کاری به خاطر او مربوط است. من همه کارهایی که انجام نمی دهم را فقط به دلایل عقلانی خودمحورانه انجام نمی دهم. این برای منی که همیشه جور دیگری به زندگی نگاه کرده بودم یعنی … یعنی یک جای کار می لنگد. یک جای کار بدجوری می لنگد.
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.