عینک

از آنجا شروع شد که گفتم سردردهایم شدیدتر شده. گفت برو پیش چشم پزشک شاید چشمانت ضعیف باشند. رفتم. گفت باید عینک بزنی؛ موقع مطالعه، کار با کامپیوتر، رانندگی و تماشای تلویزیون. برای من یعنی همیشه به جز موقع خواب. یک هفته بیشتر نیست که عینکم را تحویل گرفته ام اما توی همین یک هفته، دیدم نسبت به زندگی کاملا عوض شده است. قبل از عینک حتی نمی دانستم که دارم همه چیز را خیلی بد می بینم؛ خیلی محوتر و خاکستری تر از چیزی که واقعا هست. فکر می کردم واقعیت دنیا همین چیزی است که من دارم می بینم و اگر سردردها نبود هیچوقت به مغزم نمی رسید که چشم هایم مشکل دارند. حالا… به همه دریافت هایم شک کرده ام. بعضی وقتها فکر می کنم که جزئیات را آنطور که باید نمی بینم و از کنار چیزهایی که واقعا مهم هستند بی خیال رد می شوم. بعضی وقتها هم فکر می کنم که عینک ذهنم ذره بینی است؛ چیزها را خیلی بزرگتر از آنی که هست می بیند؛ خیلی خیلی بزرگتر. بعضی وقتها فکر می کنم که زندگی آنقدر ها هم که من فکر می کنم تیره و تار نیست. بعضی وقتها فکر می کنم که شفافیت ها مصنوعی است؛ فکر می کنم که با فوتوشاپ کنتراست ها را شدید کرده اند و رنگ و لعاب ها را زیادتر. باید بروم پیش تراپیست. فکر کنم بدترین اتفاق، این است که آدم به واقعی بودن آنچه می بیند اطمینان نداشته باشد.

این نوشته در تردیدها و دغدغه ها, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «عینک»

  1. سارا می‌گوید:

    عینک ذهنم ذره بینی است؛ چیزها را خیلی بزرگتر از آنی که هست می بیند؛ خیلی خیلی بزرگتر.
    مال منم این طوریه همیشه

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.