سولیداریته

بعد از دفاع هم اتاقیم دیوید به این نتیجه رسیدم که همه استرس هایم توی زندگی بیهوده بوده اند؛ اضطرابم وقت سمینارها و ارائه ها   و جلسه های مهم و حتی دفاع فوق لیسانسم. با خودم فکر کردم که حرف زدن و سوال جواب دادن به زبان مادری که اضطراب ندارد. به خودم قول دادم که دیگر برای هیچ چیزی استرس نگیرم. اما با وجود همه اینها نمی دانم چرا شب قبل از مراسم اینقدر اضطراب داشتم… برای یک بورس درخواست داده بودم. یکی از بیست ایمیل بی ربطی که هر روز فوروارد تو آل می شود  فراخوان یک بورس بود که در صورتی که در تز برنامه سفر پیش بینی شده بود می توانستی برایش درخواست بدهی. برای من پیش بینی نشده بود اما … در آن لحظه ای که ایمیل را دیدم تصمیم گرفتم پیش بینی کنم. چون آن دوره مشکل مالی شدید داشتیم و فکر می کردم حتی ۵۰۰ یورو هم که بدهند غنیمت است.
مدارکی که خواسته بودند آماده کردم و مطابق معمول همیشه که هولم برای کارهایم، یک روز زودتر از ددلاین رفتم که تحویل بدهم به منشی گروهمان. گفت که بهتر است از استاد راهنمایم هم یک توصیه نامه بگیرم. رفتم دانشکده. خوشبختانه کریستین توی دفترش بود. به نظر می آمد که سرش خیلی شلوغ است. من با سرخ و زرد شدن درخواستم را مطرح کردم. یک ساعت بعد نامه را داد دستم. اینقدر از من تعریف کرده بود توی نامه که فکر کردم حتی اگر بورس را نگیرم هم مهم نیست. خوشحال و خندان رفتم و پرونده ام را تحویل دادم…
دو ماه بعد ایمیل زدند که پذیرفته شده ام. گفتند که چک ۱۵۰۰ یورویی طی مراسمی که در آن رئیس دانشگاه هم حضور خواهد داشت تحویل می دهند. گفته بودند که برای گرفتن چک حتما باید در مراسم شرکت کنم مگر اینکه عذر قابل قبولی داشته باشم. فکر کردم که رئیس دانشگاه چقدر بی کار است که برای چیز به این بی اهمیتی وقت می گذارد و می آید. به فرض که به ده نفر بورس داده باشند؛ می شود ۱۵ هزار یورو. اینقدرها هم مهم نیست. کلا قضیه را جدی نگرفتم اصلا. البته کلی برنامه ریزی کردم که ۱۵۰۰ یوروی دیگر بگذارم روی این پولی که آنها قرار است بدهند و بهار آینده برویم یک مسافرت درست و حسابی. رویاپردازی کرده بودم برای سفر اما به مراسم فکر نکرده بودم. شب قبلش استرس داشتم. به خودم یادآوری کردم که استرس ممنوع است. فکر کردم نهایتا باید دو سه کلمه تشکر کنم. شاید هم مجبور باشم چند کلمه حرف بزنم. برای همین فرمهایی را که قبلا پر کرده بودم و گذاشته بودم توی پرونده خواندم؛ نامه کریستین را هم. اما استرسم قطع نشد. فردایش هم صبح خروس خوان بیدار شدم از خواب و تا ساعت ۱۱ و نیم که از خانه راه افتادیم به سمت جایی که قرار بود مراسم برگزار شود یک جوری خودم را سرگرم کردم که اضطرابم کمتر شود.
وقتی رسیدیم فهمیدم که استرسم زیاد هم بی دلیل نبوده. غیر از رئیس دانشگاه اعضای آکادمی علوم استراسبورگ هم بودند. یعنی اصلا بورس را آنها می دادند. فرماندار و رئیس چند شرکت و بانک بزرگ هم حضور داشتند. کم کم فهمیدم که این بورس که برای من فقط جنبه مادیش مهم بود یک جایزه است که در سال به ۵ نفر تعلق می گیرد و اینقدر با اهمیت است که این همه آدم کله گنده را جمع کرده است اینجا.
مجری که شروع کرد به حرف زدن دوزاریم افتاد که جریان چیست. با وجود استرس سعی کردم لبخندم را حفظ کنم. اما باز هم وقتی نوبت من شد و رفتم جایزه ام را گرفتم و مجری از من راجع به موضوع تزم پرسید سر گفتن کلمه اصلی “مولتی فونکسیونالیته” زبانم گرفت.
الان من نماینده “سولیداریته” دانشگاهم. یک دانشجوی خارجی که به زغم خودم از روی ندید بدید بودن و حتی شاید بی کاری و به زعم آنها به خاطر امکانات زیاد دانشگاه در همه فعالیت ها و همه برنامه ها حضور دارد؛ توی جلسات همفکری که شهرداری برگزار می کند در باره مسائل شهری، توی سخنرانی هایی که به پارلمان اروپا مربوط است و توی بیشتر سمینارهای علمی که بیش از ده درصد با موضوع درس و کار و علایق من ارتباط دارد (که می شود تقریبا همه کنفرانس های علوم اجتماعی، معماری، شهرسازی، هنر و حتی ادبیات و فلسفه). به لطف روسریم و ایرانی بودنم هم در ذهن همه می مانم. اینها را گفتم که اگر یکی دو سال دیگر شدم دانشجوی نمونه دانشگاه اصلا تعجب نکنید.

پی نوشت: سولیداریته به فارسی می شود اتحاد و همبستگی مثلا. شاید هم انسجام و یکپارچگی. اما معنای اصطلاحیش را نمی دانم. فقط می دانم که وقتی می خواهند به یک نهاد یا یک سازمان افتخار کنند از این کلمه استفاده می کنند.

این نوشته در شبه داستان, یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.