دور یا نزدیک…

یک چیزی که هنوز یاد نگرفته ام این است که چطور بین اهداف کوتاه مدت و اهداف دراز مدتم تعادل به وجود بیاورم. قبل تر ها فقط اهداف کوتاه مدت داشتم. قبل تر ها اصلا فقط آدم اهداف کوتاه مدت بودم. می شد که این اهداف بزرگ باشند اما باید در مدت زمان کمی نتیجه می دادند؛ در غیر اینصورت من حوصله ام سر می رفت و ول می کردم همه چیز را. زمان بَر ترینشان کنکور بود که برایش فقط یک ماه درس خواندم. بیشترش شکنجه بود برایم. حالا یک سالی هست که به آینده فکر می کنم. به آینده دور. به بیست سال دیگر مثلا. برای خودم یک سری تصویر می سازم از آینده. اینکه می خواهم چهل ساله که شدم کجا باشم و چه کار کنم. پنجاه سالگی و شصت سالگی و حتی سالهای آخر عمرم را هم تصور می کنم. اینکه یاد گرفته ام بلندمدت تر فکر کنم برای خودم یک پیشرفت است. اما بعضی وقتها نمی فهمم که الان باید خودم را متمرکز کنم مثلا روی پایان نامه ام یا روی کاری که قرار است توی چهل سالگی نتیجه اش را ببینم. بعضی وقتها تداخل ایجاد می شود بین اهدافم. وقتی ذهنم شروع می کند به دورتر و دورتر رفتن برگرداندنش به اینجا و اکنون سخت می شود برایم؛ خیلی سخت. بدی اش این است که بیشترین چیزهایی که ذهنم را تا دورها می برد فیلم و کتاب است… و بیشترین چیزهایی که الان از آن لذت می برم هم همین دو تا. مانده ام رهایش کنم یا با میخ به زمین بکوبمش… ذهنم را می گویم.
این نوشته در تردیدها و دغدغه ها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.