دفتر آینده

هفته آخرِ توی ایران، خانه دو تا زوج جوان میهمان بودیم. اولین بار بود که می رفتیم خانه اشان. رفتم «خانه جوان» برایشان کادو بخرم. بین همه آن چیزهای معرکه ای که آنجا بود یک دفتر با قطع مربعی توجهم را جلب کرد. روی جلدش عکس یکی از نقاشی های ماتیس بود؛ زمینه آبی و پرنده های سفید. خریدمش. فکر کردم از آن برای نوشتن داستان استفاده می کنم. یا برای نوت برداری برای پست های وبلاگ. اما بعد دیدم که من برای داستان یا وبلاگ هیچوقت دستی نمی نویسم. از همان اول تایپ می کنم. برای بادداشت برداری هم راحت ترم چیزی را که می خواهم به یادم بماند  توی موبایلم ذخیره کنم تا روی کاغذ دفتری که قطعا اگر مدتی توی کیف من بماند می شود دفتر نقاشی رها. فکر کردم هدیه بدهم به همسر. نگرفت. گفت دلش نمی آید تویش چیزی بنویسد. گفت بهتر است نگهش دارم برای خودم. گذاشتمش روی میز کنار تخت برای روز مبادا. روزی که امروز بود.

از پریروز که شروع کردم به تصمیم گیری برای آینده، مدام فکرهای مختلف می آید توی کله ام. فکر هایی که هیچ مرزی ندارند. ساعتی نیست که به یک ایده جدید نرسم. یاد حرف پدرم افتادم که وقتی بیست ساله بودم می گفت به این فکر کن که پنجاه سالت که شد می خواهی کجا باشی. آن موقع هیچ تصوری نداشتم از آینده ام. اما حالا ایده هایم تصویر خود پنجاه ساله ام را برایم روشن تر می کنند.
اول فکر کردم که توی گوگل داک یک فایل درست کنم و ایده هایم را آنجا نگه دارم. بعد یاد دفترم افتادم. برش داشتم. تقدیمش کردم به پنجاه سالگی ام. هر صفحه اش را اختصاص داده ام به یکی از سرفصل های مهمم. با وجود اینکه زمان زیادی از افتتاح دفترم نگذشته کلی از صفحه هایش را سیاه کرده ام. پارسال هم همین حال سرریز شدن را داشتم که این وبلاگ را درست کردم. خدا رحم کند!

این نوشته در یادداشت های روزانه ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.